Wednesday, December 29, 2010

چه زود دخترکم بزرگ شد

دیشب خونه مادر شوهر مهمان بودیم.  20 نفری بودیم  . بچه ها همبازی داشتند و با ذوق و شوق بازی می کردند . وقت خونه اومدن بچه ها اعتراض کردند , آخه هنوز بازیشون تموم نشده بود . می دونم چه درد بدیه آدم رو نصفه کاره از تو بازی بکشند بیرون . اما چاره ای نبود . دیروقت بود . همبازیها به دختر بزرگه پیشنهاد به شب موندن دادند . دختر بزرگه همچین تجربه ای رو ندیده و نشنیده بود تا بحال . فورا رد کرد . همبازیها رو به من آوردند . گفتم دوست داره بمونه , می دونستم که نمی مونه . بدون من محاله بخوابه . بهش گفتم دوست داری بمون . گفت اگه تو هم بمونی . بهش گفتم که نمی تونم بمونم , اما اگه اون بخواد می تونه بمونه . دوباره گفت نه . می دونستم . داشتیم آماده رفتن می شدیم که گفت می مونم . می دونستم که جدی نیست . گفتم باشه . با همه خداحافظی کردیم . کفشهامون رو پوشیدیم . رفتیم دم در . پشیمون نشد . آروم در گوشش گفتم دیگه تا فردا نمی تونیم بیاییم دنبالت ها ! گفت باشه . بوسه ای داد و رفت بدنبال بازی . تمام مدت تو ماشین , تا خونه , تا بخوابیم حتی تا خود صبح فکر می کردم که نمی مونه , که الان که زنگ بزنند , اما موند . دیشب جاش تو ماشین خالی بود,  تو خونه خالی بود . یک تیکه از دلم دیشب یکجایی جا مونده بود . به مادرم فکر کردم به وقتهایی که می رفتم خونه مامان بزرگم و هفته ای می موندم , به مسافرتهایی که بی او رفتم , به عروس شدنم , به خالی شدن اتاقم و به اشکهاش و به خنده هایی که به اشکهاش می کردم .به رسم زمونه , همینه دیگه

Tuesday, December 28, 2010

خوان 7 - برگشت

 شب ساعت 11 پرواز برگشتمون بود و ما باید ساعت 1 هم اتاقمون رو تحویل می دادیم واسه همین از صبح که بیرون اومده بودیم اتاق رو هم تحویل دادیم .  از پارک که در اومدیم تاکسی گرفتیم و رفتیم سیتی سنتر. سیتی سنتر رو دوست دارم منو یاد سفر 6 سال پیشمون  می انداخت که همش اون تو بودیم . اول رفتیم ناهار خوردیم و بعد رفتیم واسه گشت تو مال و خرید . دختر کوچیکه یک حال اساسی بهمون داد و 3 ساعتی تو کالسکه خوابید .  دختر بزرگه رو هم گذاشتیم تو سبد خرید و خلاصه یک خریدی کردیم  . ساعت هشت شب برگشتیم هتل .  و 9هم از هتل رفتیم فرودگاه . پروازمون سرساعت انجام شد . خوشبختانه دخترا راه برگشت رو خوابیدند و خیلی تو هواپیما اذیت نشدیم سه صبح خونه بودیم 
نتیجه گیری  اینکه با بچه سفر کردن سخته , اما به زحمتش می ارزه .  دختر کوچیکه اونچه که می تونست از شیطنت کرد عاشق بهم ریختن کوسن های مبل های تو لابی بود . می رفت جلو در  لابی و کف زمین دراز می کشید . کفشهاش رو در می آورد و پا برهنه تو لابی راه می رفت دستش رو تو آب آبنمای هتل می کرد . درختهای کریسمس از دستش در امان نبودند .... اما دختر بزرگه بهمون نشون داد که همسفر خوبیه و  خیلی جاها بهمون کمک هم می داد . ختم کلوم اینکه بچه دار ها برید مهمونی , سفر , گردش  و با بچه دار شدن خونه نشین نشید . همه آدمهای دور و برتون اگه بچه هم نداشتند خودشون که یکروزی بچه بودند , نبودند ؟

Monday, December 27, 2010

خوان 6- نمایش دلفین ها

پارک خور تو قسمت قدیم دوبی هستش . پارک بزرگ و قشنگیه و سالن نمایش دولفین ها هم تو این پارک هست .ما ساعت 11 صبح بلیط داشتیم .  رفتیم تو سالن .صندلی ها هرکی به هرکی بود و شماره نداشت . و چه خوب بود این هرکی به هرکی بودنش . دختر کوچیکه به هیچ طریقی نمی نشست و هی می خواست از پله ها بره بالا بیاد پایین . دستش رو تو آب استخر کنه , دنبال کار ناوال عروسکی که قبل از شروع نمایش تو سالن بودند راه بیفته و ...  خوشبختانه سالن پر از بچه بود و سرو صدای دخترک ما کسی رو اذیت نمی کرد . بالاخره نمایش شروع شد اول بند بازی بود که سالن رو تاریک کردند و فقط نور رو انداختند رو بند باز ها  . دختر کوچیکه این نمایش رو دوست داشت چون اینها از اون بالا شیرجه می زدند تو آب و دخترک عاشق آب من کلی هیجانزده بود . بعد نمایش شیرهای دریایی بود و بعد دلفین ها . اینجاها دیگه با جدیت می خواست بره بهشون دست بزنه و آروم قرار نداشت . تا دوباره بند بازی شروع بشه و سالن تاریک با مکافات نگهش داشتیم دختر بزرگه کل نمایش رو دوست داشت بخصوص قسمت دلفین هارو .تموم که شد رفتیم تو پارک و بچه ها یکمی تو چمن ها بازی کردند و عکس گرفتیم . آفتابش خیلی دلچسب بود و ما اکسیژن ندیده ها کلی ریه هامون رو از هوای پاک و پر اکسیژن دوبی پر کردیم , جاییکه یک روزی محل تبعید خلافکارها و جای فرار دزدها و فراریهای کشورمون بوده

Sunday, December 26, 2010

خوان 5- دوبی مال

ایستگاه مترو تا هتلمون ده دقیقه پیاده روی داشت و وقتی رسیدیم دیدیم در کمال خوشبختی متروش آسانسور داره .متروی دوبی زیر زمین که نیست هیچ بلکه یک طبقه هم بالای زمینه . ایستگاههای شیک و ترو تمیز داره و مجهز به پله برقی و آسانسوره . نسبت به تاکسی ارزونتره , ترافیک نمی خوری و از منظره شهر از اون بالا لذت می بری و البته  برای ما هم که بچمون تو تاکسی بند نمی شه خیلی عالیه . خلاصه هم فاله و هم تماشا . ایستگاه دوبی مال پیاده شدیم و از اونجا تا دوبی مال هم برای ما با کالسکه و بچه یک ربعی راه بود . دوبی مال نسبت به امارات مال بزرگتر بود .مال خوشگلی بود  و یک جیب پر پول و یک آدم بی بچه می خواست که صبح بره اون تو و شب بزور بکشنش بیرون . البته ما هم به نوبه خودمون کم نیاوردیم و به روش خودمون ای خریدکی کردیم . روشهای ما برای خرید بدین صورت بود که
یک وقتهایی دختر کوچیکه و همسر بیرون مغازه می موندند و من و دختر بزرگه تو مغازه می رفتیم .  وقتی بیرون یک چیزی برای سرگرمی دختر کوچیکه بود
یک وقتهایی دختر بزرگه و همسر بیرون مغازه می موندند و من دختر کوچیکه می رفتیم این مال وقتهایی بود که دختر کوچیکه تو کالسکه خواب بود
یک وقتهایی دختر کوچیکه و دختر بزرگه و همسر بیرون می موندند و من می رفتم تو .عاشق این وقتها بودم . این مال وقتهایی بود که اونها سرگرم بازی تو قسمت زمین بازی بچه ها بودند
و یک وقتهایی هم که هر چهار تایی می رفتیم تو مغازه که این مال وقتهایی بود که چاره دیگه ای نداشتیم
خوشبختانه تو مال وسیله سرگرمی برای بچه ها زیاده . جا به جا  محوطه های بازی . آکواریوم  , نور پردازی از کف که کلی دختر کوچیکه رو سرگرم می کرد . و از همه مهمتر درختهای کریسمس و بابا نوئل ها . بچه ها آکواریوم  رو خیلی دوست داشتند و ما کلی همه ماهی ها رو بررسی کردیم و همه ماهی های تو کارتون نمو رو غیر خود نمو و بابابش رو اون تو شناسایی کردیم
شام  ساندویچ از ساب وی گرفتیم اووووم  خیلی خوشمزه بود و بعد رفتیم بیرون مال و رقص فواره ها رو دیدیم و بعد حرکت به سمت مترو . اما جهت رو عوضی رفته بودیم و هر چی رفتیم از مترو دورتر شدیم و دیگه ساعت 11 شب که شد و فهمیدیم که اشتباهی راه رو رفتیم یک تاکسی گرفتیم و رفتیم هتل و لالا

Saturday, December 25, 2010

خوان 4- جمیرا بیچ

اخطار : این پست توش پی پی داره

ساعت 10 صبح  با تاکسی هتل رفتیم ساحل . آب خنک بود اما آفتابش داغ بود . اول تو آب رفتن سخت بود اما بعد که می رفتی و یک کم می موندی گرمت می شد .دخترا ترجیح می دادند که تو شن ها بازی کنند . دختر بزرگه یکی دوباری با ما تو آب اومد اما دختر کوچیکه نه . نمردیم و دیدیم این وروجک از یک چیزی بترسه , در کمال تعجب ار آب دریا می ترسه .این قسمت از سفرمون کمترین نکن بکن رو داشت و کلی انرژی گرفتیم . وقتی از آب اومدیم بیرون و می خواستیم برگردیم هتل دختر کوچیکه که این دوروز دچار یبوست شده بود , یکهو دل پیچه شد . بچم همچی زور می زد و موفق نمی شد که دل آدم رو کباب می کرد . خلاصه با گرفتاری زیر دوش بردمش و یک آبی به تنش زدم و ماسه هاش رو تا جاییکه می شد شستم بعد  پوشکش کردم و دوتایی رفتیم یک گوشه ای دور از چشم آدمها . خلوتگاهمون چشم انداز خوبی داشت  دریای آبی و درخشان,ساحل سفیدوزیبا , آدمهاییکه داشتند آفتاب می گرفتند و ... وما  دختر کوچیکه زور می زد, قرمز می شدومن هی تشویقش می کردم  تا بالاخره آرامش فضا و مکان و البته تشویقهای من کار خودش رو کرد و بچم تونست پی پی کنه . دوباره مراسم تعویض پوشک وغیره و ذالک و  ... حرکت به سمت هتل , ناهار , حمام , خواباندن بچه ها و آماده شدن برای شیفت عصر

Wednesday, December 22, 2010

خوان 3 -روز اول


صبح  ما زودتر از بچه ها پا شدیم و یکمی  بار و بندیلمون رو باز کردیم و خودمون حاضر شدیم و یک کوله واسه بچه ها بستیم و بعد اونا رو بیدار کردیم و رفتیم برای صبحانه . دختر بزرگه آروم رو صندلیش نشسته بود و شیر و سریالش رو می خورد . اما دختر کوچیکه رو صندلیش واستاده بود و سعی می کرد با چنگال نون و پنیر بخوره .  بعد صبحانه یک تاکسی گرفتیم و حرکت به سمت امارات مال . یکی از جاهاییکه تو این سفر خیلی اذیت شدیم تو تاکسی بود . چون دختر کوچیکه وقتی صندلیش نباشه اصلا تو ماشین بند نمی شه . هی می نشست پا می شد  با خواهرش گلاویز می شد و گه گاه از سرو کول ما بالا می رفت . به مال که رسیدیم نشوندیمش تو کالسکه و حرکت . از پیست اسکی امارات مال خیلی خوشم  اومد . دلم می خواست می رفتیم توش . اما خوب هنوز برای دختر کوچیکه خیلی زود بود . برای اینکه دختر بزرگه خسته نشه یه ماشین ترولی(به این ماشین ها که  بچه ها رو توش می شونند تو خرید چی می گند ؟ تیراژه هم داره ) براش گرفتیم و نشوندیمش توش که این هم باعث  شد که دختر کوچیکه هر بار که اون تو می دیدش اعتراض کنه که منو بذارید اون تو .خلاصه یکمی خرید و یکمی گشت و یکمی خوردن  ساعت دو شد برگشتیم هتل . سر ناهار هتل یک دردسر داشتیم و اون هم گیلاس های پایه دار سر میز بود . دختر کوچیکه اصرار زیادی داشت که تو اونا آب بخوره و  اگه نمی داشتی که هوار بود و همه اونوقت به ما نگاه می کردند و اگه می ذاشتی هم که شکستن بود و دوباره همه به ما نگاه می کردند !  بعد از ظهر دوساعتی خوابیدند و بعد دوباره برنامه آماده شدن خودمون و بچه ها و کولمون و دوباره حرکت . اینبار بسوی ابن بطوطه . ابن بطوطه مال خیلی خوشگلیه . از چند قسمت تشکیل شده هر قسمت نماد یک کشور . ما مصر و ایران و هندش رو دیدیم و بعد رفتیم برای دیدن پالم دوبی , هتل آتلانتیس و آکواریمش و گشت کنار ساحل . اما واقعا دم این عربها گرم عجب تو این یک وجب بیابونش کار ها کردند ها .. بعد رفتیم محله جی بی آر . یک جایی مثل جردن خودمون که هی مردم باماشین های آخرین مدل بالا پایین می رند و اونجا رفتیم یک رستوران کوچولو با ساندویچهای معرکه . فکر کنم اسم رستوران بود زیتا - زیتا . یک صبح هتل بودیم و همگی خسته و بیهوش

Monday, December 20, 2010

خوان 2 - در هواپیما

من واقعا برام سئواله که چه معنی داره که تو هواپیما  به زیر دو سال صندلی نمی دهند . آخه آدم با یک وروجک که هی داره وول می خوره و یک جا بند نمی شه باید چیکار کنه ؟  ما تا جاییکه می شد دیر سوار هواپیما شدیم . دختر بزرگه کنار پنجره, من وسط و هومن هم سر نشست و دختر کوچیکه هم که بلاتکلیف. سرو صداش از وقتی شروع شد که یک کمربند اضافه آوردند و دادند به من که بچه رو بشون رو پات و کمرش رو ببند . خوب این هیچ به مذاق دخترک خوش نیومد و اول غرو غر و بعد هم داد و بیداد و در آخر هم گریه .اگه یکوقت بی بچه و شیک و پیک سوار هواپیما شدید و صدای گریه یک بچه رو شنیدید تو رو خدا انقدر به پدر مادر بیچاره بچه چشم غره نرید که اونها به اندازه کافی خودشون ناراحت هستند اما این خانوم جلویی ما با موهای زرد قناریش و اون روسری قرمزش هی برمی گشت و به من چشم غره میرفت انگار من دارم اون جیغ ها رو می زنم .بالاخره اجازه باز کردن کمربندها صادر شد و دختر کوچیکه آزاد شد و راه افتاد تو راهرو و هی بین صندلی ها جولون داد و رفت و اومد . اما داستان دوباره از اونجا شروع شد که بساط شام دادن رو راه انداختند . ایندفعه دخترک رو پای باباش نشست و شروع کرد به خرابکاری و ریخت و پاش . دستمال رو می کشید , لیوان می افتاد . نوشابه رو می خواست , , با دست شیرجه می رفت تو غذا . من هم تو این وسط ها هی چیزها رو از دستش می گرفتم و غذا دهنش می گذاشتم و و سعی در کنترل اوضاع داشتم که یکدفعه دختر بزرگه که انگار یک لقمه بزرگ تو دهنش گذاشته بود عقی زد و پشت سرش گلاب به روتون ... واقعا تو اون خفتی جا کلافه بودم تنها چیزی که کمکمون کرد جعبه دستمال مرطوبمون بود که همیشه تو کولمون هست . خلاصه صندلی رو تمیز کردم و جوراب شلواری دخترک رو در آوردم و دست و صورتش رو تمیز کردم و یکم اوضاع رو مرتب کردم که خانوم اعلام کردند که پی پی دارند . حالا این غذاها رو هم این مهماندارها که نمی آن جمع کنند . باباش بغلش کرده و برده پی پی اش رو هم کرده و دیگه بگم که وقتی نشستیم سر جامون دوباره گفتند کمر ها رو ببندید که می خواهیم برای فرود حاضر شیم . اینبار اوضاع بهتر بود چون به بچه ها کارت بازی داده بودند و سر دختر کوچیکه گرم بازی بود فقط عیبش این بود که هی کارتش رو می انداخت و ما باید کمر باز می کردیم و می رفتیم زیر صندلی و کارت رو می آودیم .یادش به خیر اون روزهایی که شیک سوار هواپیما می شدم و از جام هم تکون نمی خوردم تازه اون پاکت استفراغ رو هم نزدیک خودم داشتم چون موقع فرود کمی تهوع می گرفتم . اونوقت حالا انقدر بشین پا شو می کنم , استفراغ جمع می کنم و زیر صندلی می رم و می آم و انگار نه انگار. خلاصه با سلام و صلوات رسیدیم به دوبی دوبی

Sunday, December 19, 2010

خوان 1 - فرودگاه امام

فرود گاه امام رفتن واسه من کار سختیه . چون دختر کوچیکه حوصلش سرمیره و تو ماشین آروم نمی گیره . بخصوص که با تاکسی بریم و تو صندلیش نباشه . یعنی هنوز دودوقیقه هم نبود که راه افتاده بودیم که شروع کرد از جاش پا شدن و وول خوردن .پنج دقیقه بعدش روصندلی واستاده بود و از شیشه پشت بیرون رو تماشا می کرد , دودقیقه بعدش باز خسته شد و از پنجره اینطرف آویزون شد و اصرار داشت که پنجره رو باز کنیم . یکمی به خواهرش آویزوون شد و صدای او رو درآورد . رفت جلو اومد عقب . نشست , پا شد . این پنجره اون پنجره . شیر خورد پسونک خواست . پسونکش رو انداخت زمین . آب خواست . خورد و بقیش رو ریخت زمین . بیسکوییت خورد و ریخت و .... اما نرسیدیم . ترافیکی بود عجیب و غریب . همچین گره خورده بود و حرکت نداشتیم که دیگه گمون کردیم از پروازمون جا می مونیم .راستش رو بخواهید تو اون لحظه انقدر کلافه بودم که از پرواز جا موندن خیلی مهم نبود از اون بدتر برام برگشتن این مسیر یا همین وضع بود . اما خدارو شکر بالاخره  رسیدیم

Monday, December 13, 2010

خوب بودن یا نبودن , مسئله اینست

رفته بودم تو اتاق بچه ها تا دختر بزرگه رو بخوابونم .همینطور که دوتایی کنار هم رو تخت دراز کشیده بودیم با آخرین توان باقیمانده ام و با تمام احساس براش نمایشنامه گرگم و گله میبرم رو اجرا می کردم وقتی تموم شد. خودم راضی بودم ودخترک خوشحال . بهم گفت که دوستم داره . تو حس این بودم که چه مادر خوبیم که یکدفعه گفت مامان فکر کنم تو اشتباه اومدی امشب نوبت بابا بود که بیاد منو بخوابونه تا گفتم بابا فردا شب می آد حالا چشات رو ببند که دیدم گوله گوله اشکهاش راه افتادند و فوری بهم گفت که مامان بدیم . دیدم چه کم فاصله است بین مامان خوب بودن و مامان بد بودن

Saturday, December 11, 2010

رخت عزا تو صندوق

به سیاه پوشیدن اعتقادی ندارم , اما پوشیدم .  رو عادت .  رو حساب رسم و رسوم . گمونم بیشتر بخاطر حرف مردم . اما حالا که می خوام درش بیارم, نمی شه  . نمی دونم چرا . حال و حوصلش رو ندارم  . دستم به لباس رنگی هام نمی ره . نمی دونم چمه .  اما امشب که حموم برم دیگه درش می آرم . چرا باید درش بیارم ؟ این رو هم نمی دونم . بالاخره باید درش بیارم دیگه . رسم دیگه. مردم کلی زحمت کشیدند و کادو دادند و خواستند که ما لباس سیاهمون رو در آریم . امشب رخت سیاهم رو در می آرم اما نمی دونم  با دلم چیکار کنم که تا ابد دلتنگ پدر می مونه .

Wednesday, December 8, 2010

به ما زنگ نزنید , اسیر می شید

سال پیش که تلفنمون سوخته بود و رفته بودیم که یک تلفن دوگوشیه بخریم دیدم که مغازه دار داره یک سه گوشیه به یکی می فروشه . اون موقع پیش خودم فکر کردم که تلفن با سه گوشی فقط رقاص بازیه و بس . اما این روزها وقتی تلفن خونمون زنگ می زنه و یک گوشی رو دختر بزرگه بر می داره و یکی دیگه رو دختر کوچیکه وهیچکدوم هم رضایت نمی دهند که من هم صحبت کنم و تلفن زننده  بیچاره هم گیر این دوتا فسقلی می افته , من درک کردم که چرا تلفن با سه گوشی هم مشتری خودش رو داره  

Monday, December 6, 2010

چطوری دختر کوچیکه دیوونم می کنه

روزی هزار بار به آشپزخونه سر می زنه که مبادا محتویات کشوها و کابینت ها سرجاشون باشه , که اگه باشه همه رو می ریزه بیرون 

در ادامه  یک سری هم به مبل های پذیرایی می زنه که روکش های اونا رو هم اگه احیانا سرجاشونه , بندازه پایین

با مداد شمعی روی صفحه ال سی دی تلویزیون نقاشی می کنه

وقتی داریم تلویزیون تماشا می کنیم دکمه ری سیور رو خاموش و روشن می کنه

از صندلی های اوپن آشپزخونه آویزوون می شه تا بره اون بالا بشینه و وقتی هم می ره اون بالا . اگه بخوام مراقبش باشم جیغهایی می زنه که

اگه کسی آب بخوره هوار آب آبش بالا می ره و وقتی لیوان آبش رو می گیره دستش رو تا مچ تو لیوان می کنه و

قبل و بعد همه باید بره حموم کنه و الا که در حموم رو از جا می کنه از بس می کوبه به در

دستمال کاغذی ها رو می اندازه تو توالت فرنگی

سر سطل آشغال توالت می شینه و سرفرصت دستمال رو زیرو رو می کنه

هر وقت می خوام پوشکش رو عوض کنم جنگولک بازی در می آره

سر خوابوندنش قشقرق به پا می کنه

دائما پسونک هاش رو گم می کنه و یک بسیج همگانی باید راه بندازیم تا پیداشون کنیم آخرین با ر تو ویدیو پیداشون کردم از ورودی نوار وی اچ اس انداخته بودشون اون تو

در کمد لباسها رو باز می کنه و هرچی لباس به دستش بیاد رو می آره می ریزه وسط اتاق

سر بجنبونم تو شومینه نشسته

کفشهای بقیه رو می پوشه و تو اتاق سان می ده

در و دیوار رو نقاشی می کنه

کتابهای خواهرش رو پاره می کنه

از صندلی کامپیوتر بالا می ره و خودش رو می رسونه به کیبورد و مانیتور و آنچه بتونه سرشون می آره

بالشتکهای کاناپه رو می کشونه پایین و بعد روی فنر هاش بپر بپر می کنه

در یخچال رو که باز می کنی سه سوت تو یخچاله و تا سر بجنبونم دوتا تخم مرغ رو شکونده (حالا دیگه جای تخم مرغها رو عوض کردم )بعد هم  دعوا می کنه که در یخچال رو نبندید

هر اسباب بازی که خواهرش برداره اینم همون رو می خواد و انقدر جیغ می زنه تا به نظرش برسه

اما همه اینا رو گفتم اینم بگم ها , همه اینکار ها رو با لبخند انجام می ده , با خوشرویی .  بقول مامان بزرگم که تو اگه این روی خوش رو نداشتی که کشته بودمت


Saturday, December 4, 2010

مسواک بزن , مسواک

دیروقت از بیرون اومدیم . خسته و داغون . دختر بزرگه رو بردم دستشویی بعد دیدم دیگه مسواک زدن خیلی مصیبته . در گوشش گفتم امشب مسواک نمی زنیم . یکدفعه براق شد و گفت چی ؟ دندونام خراب بشه ! میکروب ها بروند روشون ؟  هاج و واج موندم که چی بگم , چطوری درستش کنم . خودش اومد کمکم که مامان شوخی کردی ؟ گفتم آره عزیزم شوخی کردم

Monday, November 29, 2010

هفت خوان رستم

امروز صبح من بودم و دوتا بچه ها . یکی تازه از شر خال خالهاش خلاص شده و یکی دیگه تازه خال خالی شده . باباشون کار داشت و باید صبح زود می رفت . مامانم مهمون داشت و نمی تونست بیاد خونمون .دختر بزرگه رو باید می گذاشتم مهد و دختر کوچیکه منزل مادر شوهرم .با سلام و صلوات بچه ها رو  به همراه کیف دختر بزرگه ,ساک دختر کوچیکه , کیف خودم و کیسه کتابهایی که باید با خودم میبردم ,  سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم و یک آخی گفتم و استارت زدم و ماشین روشن نشد , دوباره هم نشد و خلاصه دیدم نخیر روشن نمی شه . زنگ زدم آژانس . ماشین اومد همه چی رو به همراه دختر ها سوار ماشین کردیم و راه افتادیم اول دختر بزرگه دم مهد پیاده شد , بعد دختر کوچیکه دم خونه مامانیش و آخر خودم دم در شرکت .اینو گفتم که بگم هیچی باعث نمیشه که ما سر کار نریم . نه آبله مرغون , نه خرابی ماشین و نه آلودگی هوا. فکر نکنید که کارمند وظیفه شناسیم ها نه . نقل و انتقال همه اون وسایل با دوتا بچه به داخل خونه و پیدا کردن کلید و سوار شدن تو آسانسور و رفتن تو آپارتمانمون و توضیح به دختر بزرگه که چرا امروز مهد نمی ره که بره کلاس باله , از رفتن به سرکار سختتر بود

Saturday, November 27, 2010

چهل روز گذشت

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست 
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود    
صحنه پیوسته بجاست    
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد      

روحش شاد

Tuesday, November 23, 2010

دوگانگی

ساعت نه شب مادر شوهرم زنگ زده خونمون . با دلسوزی می گه هنوز نیومده . پسرش رو می گه . می گم نه .  فکر می کنم دلسوزیش بخاطر منه که تا این موقع شب با بچه ها تنهام . بعدا دوزاریم می افته که نه . بخاطر پسرشه که تا حالا سرکاره

Sunday, November 21, 2010

دوستی

ویلبر از شارلوت می پرسه , چرا اینکار رو برام می کنی . شارلوت می گه برای اینکه تو دوست منی و دوستی  چیز خیلی باارزشیه 

Saturday, November 20, 2010

وقتی زود پدر بشی

یکی از دوستای برادرم روز عید غدیر عقد کنونش بود. داماد از عروس بیست و دوسال بزرگتره .پای عشق و عاشقی وسط بوده و مخالفتهای خانواده پسر فایده ای نداشته . خانواده دختر موافق بوده اند و کاملا مشتاق .دختر و پسر قبل از ازدواج رابطه آزادی داشتند و حتی چند سفری هم با هم رفته بودند و همه اینها با اطلاع خانواده دختر بوده . همه اینها به اضافه اختلاف سنیشون دلایل مخالفت خانواده پسر با این ازدواج هست , اما حالا چی شده که خانواده دختره اینهمه راحت فکر می کردند و اینها رو راحت گذاشته بودند به نظر من بخاطر سن و سالشونه . پدر دختر همسن داماد و مادرش از داماد هم کوچیکتره. یک کم عجیبه نه ؟

Tuesday, November 16, 2010

شاینا دیمی

همینکه بچه اول نباشی خودش باعث میشه که توجه بهت کمتر بشه , اما اینکه اختلاف سنیت با بچه قبلی کم باشه دیگه قوز بالا قوزه .لباسات اکثرا مال بچه قبلیه , تخت و کمدت , اسباب بازی هات. نوبت های ویزیت دکتر برای قد و وزنت  یکماه شد یکماه نشد.دندون درآوردنهات  , از شیر گرفتنت و پوشک گیری و خلاصه همه چیت بی تشریفات و بی سروصداست . وقتی گشنت میشه خودت می گی , وقت عوض کردن پوشکت رو اگه نگی پس می ده به لباست و خیس میشی.بخصوص این روزها که خواهرت مریضه که دیگه نور اعلی نور شده .  خلاصه خودت واسه خودت بزرگ می شی .  اما فسقلی همه اینها رو گفتم این رو هم بهت بگم که حالا که بچه دومی اما اگه دهمی هم بودی چیزی از عشق واست کم نمی ذاشتیم

Saturday, November 13, 2010

سه پلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزی زدر آید

اول فقط دوتا جوش رو گردنش بود اما فرداش یک چند تایی رو پشت و شکمش هم زد و دکتر گفت که آبله مرغونه .بهش گفتم که چند روزی مهد نمی ره , مشکلی با مهد نرفتن نداره فقط نگران سمیه جونه که چقدر دلش واسش تنگ میشه . لعنتی دونه ها خارش دارند میگه مامان باسنم می خاره ,هم پشتش هم جلوش

Wednesday, November 10, 2010

مواظب باشید گاز می گیرم

یکجایی خوندم که آدمها سه تا شخصیت دارند . اولی اونیکه نشون می دهند, دومی اونیکه فکر می کنند هستندو سومی اونی که واقعا هستند .من معمولا لگام شخصیت واقعیم رو زدم و افسارش تو دست  اون دوتای دیگه است . اما این روزها تو این شلوغ پلوغی ها شخصیت واقعیم , لگام گسیخته شده و افسار پاره کرده و رها شده , کافیه یک چیزی مطابق میلش نباشه یا کسی حرفی بزنه , یکباره تنوره می کشه و می آد بیرون , چنگ می زنه و گاز می گیره , لگد و جفتک می اندازه , کاری می کنه کارستون . بزرگ و کوچیک , شوهر و بچه, آشنا و غریبه هم نمی شناسه . خوب که خالی شد , دمش رو می ذاره رو کولش و میره . اونوقت اون دوتا شخصیت بیچاره دیگه  می مونند و یکعالمه خرابکاری . هی ناز می کشند و عذر خواهی می کنند و دلجویی . نمی دونم  کی دوباره بتونم شخصیت واقعیم رو بگیرم و لگام بزنم و افسار. اما تا اون موقع دور و بر من زیاد نپلکید بهترتونه

Monday, November 8, 2010

اشکهای حرف گوش من

پست جدید نونوش  برام جالب بود . آخه منم تمام زرزرهام رو تو ماشین موقع رانندگی می کنم الان 4 سالی میشه . یعنی تقریبا از وقتی بچه دار شدم خوب آخه تو خونه که دیگه وقتش رو ندارم قدیما گریه کردنم تشریفات داشت می رفتم رو تختم و دراز می کشیدم و های های گریه می کردم و انقدر گریه می کردم تا یکی پیدا بشه و نازم رو بکشه و گریه رو تموم کنم اما حالا ها همه گریه هام رو تو نطفه  خفه می کنم تا یکوقت نکنه به کسی بربخوره و یا نکنه بچه ها ناراحت بشند یا کارهام عقب بیفته و ... بعد صبح که سوار  ماشین می شم ,اشکهام آزاد می شند و واسه خودشون چلیک چلیک میآن پایین .هی تو دستمال کاغذی فین می کنم و هی هق و هق می کنم و اون وسط ها دنده عوض می کنم و گاز می دم و ترمز می کنم و بوق هم می زنم .تا برسم سرکار .ماشینم رو پارک می کنم و سیاهی زیرچشمم  رو تو آینه ماشین پاک می کنم و بعد خیلی شیک می رم سرکار

Saturday, November 6, 2010

میشه سیندرلا باشی , خطرش کمتره

دختر بزرگه می گه مامان من می خوام پری دریایی بشم . موهام بلند باشه , لبام سرخ باشه , لباسام رو در آرم , ممه هام بیرون باشه , روشون یک چیزی بذارم , پا نداشته باشم , جاش دم آبی داشته باشم .بعد دیگه باید برم تو آب پیش ماهی ها زندگی کنم . اما مامان زیر آب خطرناکه کوسه ها هستند , منو می خورند , تو و بابا هم باید بیایید که کوسه ها رو دستگیر کنید

فکر می کنم حالا اگه تو پری دریایی نشی و ممه هات رو بیرون نگذاری که کوسه ها دنبالت کنند و من و بابات مجبور شیم بیاییم کوسه ها رو دستگیر کنیم , نمیشه ؟

Thursday, October 28, 2010

برای پدرم

پدرم , امروز ده روز از رفتنت می گذره , از رفتنت گله ای ندارم که به آرامش رسیدی اما جای خالیت تو خونه بدجوری روی قلبم سنگینی می کنه . بار آخر توی آی سی یو همدیگرو دیدیم یادته دستهات رو تو دستهام گرفتم , یادته موهات رو نوازش کردم , یادته بهت گفتم که زود خوب می شی و برمی گردی خونه ؟ داشتم دروغ می گفتم . تمام اون دوماه تو بیمارستان رودروغ میگفتم  نمی دونم می دونستی یانه ؟ اما حقیقتی هم هست که هیچوقت بهت نگفتم اینکه تو بهترین پدر دنیا برام بودی و اینکه خیلی دوستت داشتم . بگذریم امروز تو دیگه نیستی و من خیلی دلتنگتم و رفتنت رو باور ندارم. من امروزدختربچه ای هستم که پدرش رو گم کرده , آره من تو رو تو بیمارستان توی اتاق آی سی یو,روی تخت 7 گم کرده ام .شاید  یک روز به بیمارستان برم تا مطمئن بشم که تو دیگه روی اون تخت منتظر دیدن من نیستی. پدرم تا دیدار دوبارمون تو رو بخدا می سپارم . روحت شاد

Tuesday, October 19, 2010

من و اینهمه خوشبختی

بعد از 14-15 سال دارم با یک دوست که تو فیس بوک همدیگرو پیدا کردیم حرف می زنم از بچه هام می گم که دوسال تفاوت سنیشونه . با تحسین می گه آفرین آفرین چه کار خوبی کردی .به فکر می رم به بیخوابی های این سالها فکر می کنم . یاد دل درد های دختر کوچیکه که همزمان بود با از پوشک گیری دختر بزرگه , وقتهایی که باید خودم دوتاشون رو جایی می بردم , یک بچه در بغل , یکی دست تو دست و یک ساک گنده . یاد مهمونی هایی که نرفتیم و اونهایی که به سختی رفتیم . یاد مریضیهاشون . دعواهاشون , هوار کشیدنهاشون و هوار کشیدنهام  . البته که روزهای خوش هم زیاد داشتیم و داریم همین عشقشون به همدیگه , بازیهاشون با هم , حضور سبز و دوست داشتنیشون تو خونه . آره به نظرم که کار خوبی کردم خیلی خوب , خدارو شکر . اما دروغ چرا تا قبر 4 انگشته آآآآ اینرو هم  باید بگم که اگه برگردونم عقب و بپرسند دوباره حاضری اینکار رو بکنی بی ادبیه ها اما گه (گهش رو غلیظ بخونید )می خورم دیگه از این غلطا بکنم

Sunday, October 17, 2010

بالرین کوچولوی من

من به کلاس باله اعتقادی نداشتم چون دلم می خواد اگه بچه یک کلاسی می ره دنبالش رو بگیره و یک آینده ای داشته باشه . از این شاخه به اون شاخه پریدن خوشم نمی آد . باله رو هم فکر می کردم که حالا به چه دردی می خوره و حالا به فرض محال دخترک اگه بالرین هم بشه تو این مملکت معنی نداره . اما خودش اومد و گفت که منم می خوام برم کلاس باله . بچه ها لباس برق برقی می پوشند و می روند و من چرا نمی رم و از این حرفها . اسمش رو نوشتیم و لباس خریدیم و حالا دخترکم دیروز اولین جلسش رو رفت و من مادر ندید بدیدش , تو دفتر مهد از تلویزیون مداربسته تماشاش می کردم همچی خیره به تلویزیون انگار که دارم باله دریاچه قو رو نگاه می کنم


Wednesday, October 13, 2010

من در آستانه دیوانگی

مدتیه بین  خواب وآرزو و  واقعیت گیر کردم نمی دونم چی رو خواب دیدم , چی رو دلم می خواسته و چیکار رو کردم . دارند راجع به یک کتابی حرف می زنند که نایاب شده , می گم دارمش .همه زندگی رو زیر و رو می کنم نیست خوب که فکر می کنم می بینم تو کتابفروشی دیدمش خواستم بخرم اما نخریدم .  نماز صبح رو نمی خونم به هوای اینکه خوندم اما بعدا می فهمم نخوندم که خواب دیدم که خوندم . مامانم می گه فلان چیز رو به من نگفتی , می گم گفتم .  می گه نه . می فهمم انقدر واسه خودم تو دلم گفتم و اینور اونورش کردم که فکر کردم گفتم . یک خاطره است که برام تعریف کردند انقدر تو ذهنم روشن تصویرش کردم که بعدا فکر کردم خودم هم اونجا بودم .  می ترسم از این دیوونگی هام . باید از یک روانشناس بپرسم حتمی یک اسمی داره این مرضی که گرفتم

Monday, October 11, 2010

سندروم پی پی بیرون از خانه

هرچقدر هم که قبل از بیرون رفتن دستشویی رفته باشیم فایده ای نداره , پی پی داشتن درست وقتی که غذا رو , روی میز می گذارند یک چیز دیگه است . اصلا شده وقتی که تو رستوران وارد میشیم برده باشیمش دستشویی و حتی جیش هم کرده باشه اما دوباره بین غذا پی پی داره , واقعا هم داره ها نه که فکر کنید الکی میگه .تو مهمونی , پی پی داره . یا وقتی تو سفریم درست جایی که افتادیم تو جاده و گازش رو گرفتیم , خانوم پی پی داره . حتی نمی تونه منتظر مسجدی یا رستورانی بشه باید صحرایی عمل کنیم.  چیکار کنیم دختر بزرگه است دیگه

Saturday, October 9, 2010

مهر پدری

یک لوله از دهنش رفته تو ریه اش برای اکسیژن , یک لوله از بینیش رفته تو معده اش برای تغذیه اش و یک عالمه سرم و دارو هم بهش وصله , دست و پای باد کرده , پشت و گردن کبود ازاینهمه تو بستر بودن و حالا تازه نارسایی کلیه و دیالیز.تنها راه حرف زدنش تکان چشم و سر هستش .  من دیوانه ازش می پرسم خوبی ؟ و با تکان سر و چشم می گه آره .فکر می کنم از مهر مادری و حدیث مادر بودن زیاد گفته می شه اما پدربودن هم عالمی داره

Tuesday, October 5, 2010

تختخواب سه نفره

وسط دخترا رو زمین خوابیدم , یکی از اینطرف می کشدم , یکی از اونطرف هردوتا می خواهند که روم بهشون باشه . یاد فیلم تختخواب سه نفره می افتم یک فیلم فارسی خیلی قدیمی . مرد دوتا زن گرفته بود مجبور میشه یک تختخواب سه نفره سفارش بده و شبها یک زن از اینطرف می کشیدش و یکی از اونطرف .آخر سر بطرف یکی می چرخم و بعد سرم رو 180 درجه می چرخونم و رو به اون یکی می کنمش , شر می خوابه و بچه ها هم می خوابند . اینم یکی دیگه از قابلیت هامه که بعد از مادر شدن رو شد

Wednesday, September 29, 2010

تو فکر یک سقفم

کفاش دم شرکتمون یک جوون افغانیست که بساطش رو کوچه بالایی شرکت پهن می کنه . الان مدتیست که پسر بچه 3-4 سالش رو هم با خودش می آره سرکار . یک موکت پهن می کنه و بچه رو روش می شونه و ... اوایل بچه بیکار می نشست و عابرها رو تماشا می کرد اما بعدها می دیدمش که با چند تا ماشین داره بازی می کنه و یک روز یک فرفره و گاهی هم با چند تا خونه سازی . ظاهرا مردم براش یک چیزهایی آوردند که سرش رو باهاش گرم کنه .من فکر کردم که چه خوب میشد اگه با همکارها پول جمع می کردیم و پدر بچه رو متقاعد می کردیم که اسم بچه رو مهد کوچه پایینی شرکت بنویسه , اونوقت بچه صبحها می رفت مهد و عصر هم باباش برش می داشت و می بردش . دیگه از گوشه خیابون خلاص می شد . بعد فکر کردم به روزهای اول مهد رفتن بچه ها . نرفتنهاشون, گریه و زاریشون و ترسیدنهاشون . بابای بچه رو تصور کردم با بساط واکس رو کولش , الاف دم در مهد . فکر کردم یکماهی درگیر می شه . تصورکردم که داره زیر لب به باعث و بانی این پیشنهاد فحش می ده . بی خیال این فکر شدم

Monday, September 27, 2010

بشکن بشکنه , بشکن

نمی دونم تو روزنامه خونده بودم یا تو اینترنت که تو ژاپن یا کره  , یه جایی تو آسیای جنوب شرقی خلاصه یک جاهایی هست که یک پولی می دی و می ری اون تو و هر چی دلت می خواد می شکونی , انقدر می شکونی می شکونی تا دلت خنک شه و آروم بگیری . آخ الان دلم یک همچین جایی می خواد

Saturday, September 25, 2010

تو همین نزدیکی

آی سی یو  ده تا تخت داره که رو همش مریض های بدحال خوابیدند . با اینکه ملاقاتهام با بابام کوتاهه اماتو این سی و پنج روز همه مریض های اون جا رو شناختم می دونم کی هوشیاریش پایینه و کی واسه چی بستریه و وقتی می رم  می بینم که جاشون یکی دیگه خوابیده می فهمم که رفته تو بخش یا مرده . دیروز مریض کناری بابام نبود , لازم نبود از کسی بپرسم کجاست . می دونستم که چی شده.وضعش خیلی بد بود همیشه با دیدنش غصه ام می گرفت . راستش  از مردنش خوشحال شدم به آرامش رسید . پرستار اومد و هشدار داد که وقت تمومه برید .مثل همیشه به بابام گفتم که نگران نباشه بزودی می آد خونه و اومدم بیرون . تو راهرو دخترک هفت هشت ساله زن جوونی رو دیدم که به تازگی  تو آی سی اومده , داشت گریه می کرد . همراهاش بهش می گفتند که گریه نکن مامانت ناراحت میشه . دلم می خواست بغلش می کردم و می گقتم چرا گریه کن بچم بزار دلت خالی بشه اصلا بیا با هم بشینیم رو پله ها و گریه کنیم , حیف که نمی شد . از بیمارستان اومدم بیرون و اشکهام رو پاک کردم و دل به شلوغی تجریش دادم . آدمهای خوشحال و خندان در حال خرید , یکسری تو رستورانها در حال غذا خوردن و بعضی ها هم در حال صحبت و شوخی قدم زنان می گذرند فکر کردم چه خوبه که شما نمی دونید تو همین شعاع یک کیلومتریتون مریضهایی هستند که دارند با مرگ دست و پنجه نرم میکنند . دخترکی هست که پشت در آی سو یو گریه می کنه و مادرش رو می خواد . خوشحالم که نمی دونید , کاش هیچوقت  هم نفهمید

Tuesday, September 21, 2010

خوندن یک شاهکار ادبی کار آسونی نیست

کتابی که این روزها دستمه , در جستجوی زمان از دست رفته اثر مارسل پروست , هستش . از طریق وبلاگ کتابخورها  بود که برای اولین بار اسم این کتاب رو شنیدم . راجع بهش زیاد حرف می زنند اینکه شاهکاره و فلانه و بیساره . منم خریدمش گرچه که خیلی زورم می اومد هفت جلد , هفتاد هزار تومن .اما خوب برای همراهی با گروه چاره ای نبود . قرار شبی بیست صفحه است . برای من بیست صفحه چیزی نیست اما کتاب بخصوص فصل اولش هیچ کشش نداشت . نویسنده همش در حال توصیف هستش اونم تو جمله های طولانی . انقدر از حاشیه می گه که آدم یادش می ره اینهمه حاشیه برای رسیدن به چی بود و بعد تازه می فهمی که اصلی در کار نیست همش حاشیه است و حاشیه . مثل سفری که بیشترمسافرها فقط می خواهند به مقصد برسند و از اونجا به بعد رو جزو سفر می دونند اما غافل از اینکه از همون موقع که راه می افتی سفر شروع شده و تو این کتاب اصلا رسیدنی در کار نیست فقط منظور همین راهست . خلاصه فصل یک کتاب خستم می کرد و به خمیازه می انداخت و وسوسه زیادی داشتم برای پریدن از یک قسمتهایی و رد کردنشون و رسیدن به جاهای اصلی . اما بعد می دیدم نه جای اصلی در کار نیست و دوباره برمی گشتم سرجام . البته بگم که نویسنده تشبیهات جالبی بکار برده که خیلی به دل می شینه آدم می بینه که بعضی از این تشبیهات رو خودش هم استفاده کرده و احساسش دقیقا همونی بوده که نویسنده می گه . خوندن  فصل دوم کتاب راحتتره , داستان کشش بیشتری پیدا کرده و  بقول یکی که تو وبلاگ  کتابخورها کامنت گذاشته آدم رو یاد کتاب مادام کاملیا می اندازه

Sunday, September 19, 2010

قربون دست و پای بلوریتون

دختر بزرگه به خواهرش می گه  که نباید موقع خوردن مولوج ملج بکنه , سمیه جون گفته که کار بدیه

رفتیم لواسون مهمونی , بعد از ناهار هرکی یک گوشه ای گیر آورده و دراز کشیده , منم دختر کوچیکه روتو هال  گذاشتم رو پام . یکدفعه صدای خر خر یکنفر که رو کاناپه خوابیده بلند می شه , خرخر ها ! بعد دختر کوچیکه به ازای هر خری که می شنوه چشاش رو گرد می کنه پسونک رو از دهنش در می آره و از من می پرسه کیییه؟

قبلا یکی بهم گفته که پوست استخون شدم و ظاهرا دختر بزرگه شنیده, دیروز بهم می گه مامان تو چقدر پوست استخون خوردی که اینهمه لاغر شدی ؟

دختر کوچیکه اول که سوار ماشین می شه می گه عیین  , عیین (با فتحه روی نون ) .  و باید عینک آفتابیش رو بزنه بعد کنترل میکنه که خواهرش هم عینک داشته باشه  اگه عینک نداشته باشه که باز هوار میکشه عیین عیین . و بعد می فرمایند نانای نانای

دختر بزرگه می گه که دوست داره رو صندلی جلو بشینه . بهش می گم که نه جلو جای منه , جای مامانهاست  .می گه مامان پس من وقتی مامان بشم و جلو بشینم تو بچه میشی و می ری عقب پیش خواهرم ؟

وقتی دختر بزرگه می ره دستشویی , دختر کوچیکه هم دنبالش می ره . دختر بزرگه سر توالت فرنگی میشینه و دختر کوچیکه هم یا رو چهارپایه جلوش میشینه یا همون دور و برا می پلکه , گاهی هم سرش رو می بره جلو ببینه خواهرش چیکار می کنه . وقتی کار تموم میشه دختر بزرگه داد می زنه:  کردم  بعد دختر کوچیکه هم پشت سرش می گه : کدم

Wednesday, September 15, 2010

خوشوقتم

توی یک جمعی هستیم که دخترا رو برای بار اوله که می بینند , اول دست دختر بزرگه رو می گیرم و معرفیش می کنم : دختر بزرگه من , خوشگل و ناز مامان  , کمک من تو همه کارها .  بعد دختر بزرگه دست خواهر کوچولوش رو می گیره و می گه : اینم خواهرمه , هم زشته هم کچله , همش هم کارهای بد می کنه 
بعدا نوشت : بیچاره دختر کوچیکه اگه می دونست خواهرش داره چطوری معرفیش می کنه اینطوری رو به جمعیت با افتخار لبخند نمی زد

Tuesday, September 14, 2010

پیشونی , منو کجا می شونی

سه تا سیب زمینی بزرگ رو پختم و بعد تیکه تیکه شون کردم و روش نمک و فلقل و آویشن و زیره ریختم و بعد تو روغن زیتون تفتشون دادم بعد میگو ها رو که تو پیاز و نمک و روغن زیتون خوابونده بودم روریختم تو ماهیتابه ای که توش  کره داغ کرده بودم و زیرش رو کم کردم و رفتم تو هال . طبق معمول بچه ها تشک های کاناپه رو ریخته بودند رو زمین و داشتند رو کاناپه بدو بدو میکردند . یک تشک برداشتم ویک گوشه کاناپه گذاشتم و نشستم روش و زدم رو بی بی سی . . برنامه کوک بود . داشت کارناوال تابستانی ناتینگ هیل لندن رو نشون می داد یک پسره  سیاهپوست داشت می گفت که  تو این کارناوال موزیک از همه چی مهمتره , بعدش غذاست و رقص . دکه های غذا رو نشون می داد و میوه ها و جوونهایی که سرخوش می رقصیدند و بعد رفت جایی که داشتند لباس های کارناوال رو می دوختند رنگ و وارنگ با پولک و مونجوق و ... دلم کارناوال خواست , یکخورده شادی .یک کم رهایی . ما کجای کاریم اونا کجای کارند ؟

Monday, September 13, 2010

سحر , یادته رفتیم باغ وحش ؟

روز عید فطر شال و کلاه کردیم و رفتیم باغ وحش . من سالها پیش رفته بودم , وقتی که باغ وحش تو خیابون ولیعصر بود اون موقع ها که دوتا شیر سنگی نمادش بود . مدتها رو مخ مامان بابام کار کرده بودم تا یکروز من رو بایکی از همکلاسیهای مدرسم بردند, با سحر . اوه الان سالهاست که سحر انگلیس زندگی می کنه یعنی شاید یکی دو سال بعد از همون باغ وحش رفتن بود که رفت . 12-13 سالگی رفت اما خاطرات مامان بازیهامون تو حیاط خونه اونها از خاطره شام درست کردن دیشبم برام واضح تره . من و سحر باغ وحش رو دیدیم و بعد هم بابام نفری یک ساندویچ همبرگر برامون خرید قشنگ یادمه که اون موقعها نوشابه قحطیش اومده بود برامون ساندیس انگور خرید تا با ساندویچهامون بخوریم . بعد از بیست سال دوباره رفتم باغ وحش . بیشتر بازدید کننده هاش قشر کارگر بودند و همه هم افغانی .قفس ها یکطوری با یک متر ارتفاع از زمین طراحی شدند که برای بازدید بچه ها اصلا مناسب نیستند  . جلوشون هم شمشاد و درخت . باید بچه رو بغل کنی و هی بگی نگاه مامان اونور رو نگاه کن اونهاش .. اونها دیگه . خوب نگاه کن , اون گوشه نشسته .. دیدیش؟ 
 قفس ها تنگ و کوچیک بودند . دوتا شیر نر تو یک قفسی بودند که وقتی می شستند  هیچ فضایی نمی موند . طاووس ها بی دم و بال , میمونها  افسرده , شیرها بی یال و کوپال . مرغ و خروس ها و دو تا سگ تریر رو هم تو قفس کرده بودند. آکواریومش که دیگه افتضاح بود یک چند تایی مار و مارمولک و سه چهار تایی ماهی . خجالت آور نیست برای یک کشوری به پهناوری کشور ما با این تنوع زیست محیطی  , آخه باغ وحشمون باید اینطوری باشه ؟ بابا جمعش کنید بره این چهارتا حیوون رو هم آزاد کنید برند سوی زندگی خودشون , بد می گم تورو خدا ؟

Tuesday, September 7, 2010

Thank you for being so sweet

دختر کوچیکه عاشق حمومه , هر وقت ازش می پرسم کجا بریم میگه "حمو" * . حتی اونو به ددر هم ترجیح می ده اگه لباس پوشیده دم در خونه هم باشیم باز بپرسم کجا بریم ؟ میگه" حمو" .دیشب که برده بودمش حموم  لباسهاش رو در آورده بودم و منتظر بودیم تا وانش پر شه و در همون حال براش می خوندم که  دیدم اونم داره لخت برام می رقصه دستهاش رو برده بود بالا سرش و خوشحال دور خودش می چرخه . با خودم فکر کردم چه خوبه که تو هستی , چه خوبه که این حموم هست و من هرشب می تونم به همین سادگی تو رو خوشحال کنم , چقدر خوب
* همون حموم

Sunday, September 5, 2010

تو هم می خوای ؟

دارم ظرف می شورم و واسه خودم زمزمه می کنم

دلم می خواد عروس بشم من .... خوشگل بشم ملوس بشم من
لباس نقره ای بپوشم .... تور سفید بیاد رو دوشم

دخترک می آد کنارم و می گه  مامان منم همینطور

Monday, August 30, 2010

یک عصر تابستانی

ساعت دو نیم بعد از ظهر رسیدیم خونه . دست و روی دختر بزرگه رو شستم و لباس تو خونش رو تنش کردم ,پوشک  دختر کوچیکه رو عوض کردم و شیشه شیرش رو آماده کردم ورو پا گذاشتمش.دختر بزرگه هم رو تختش وول می زد . تقریبا باهم خوابشون برد .یک بالشت پایین تخت خانومها گذاشتم و خودم هم خوابیدم تقریبا دوساعتی خواب بودم و با صدای دختر بزرگه که پا شده بود و می خواست بره دستشویی بیدار شدم و کار ها شروع شد آشپزخونه بهم ریخته بود اول ظرفهای کثیف رو چیندم تو ماشین بعد ظرفهای در اومده از ماشین رو گذاشتم تو کابینت . بعد به بچه ها عصرونه دادم و واسشون کارتون گذاشتم بعد آقای شوهر رسید با یک عالم خرید . اول دختر کوچیکه رو حاضر کردم و گذاشتم تو کالسکه و روونش کردم با باباش تا برند ددر .بعد خرید ها رو جابجا کردم . یک بسته پودر خمیر پیتزا ریختم تو کاسه و آب و روغن اضافه کردم و بعد شروع کردم به مشت و مالش و بعد گذاشتم تا بعمل بیاد .بعد گوچه ها رو ریختم تو مخلوط کن و بعد گذاشتم تو قابلمه تا سس درست بشه . تو این فاصله قارچ ها رو شستم و واسه دختر بزرگه پسته پوست کندم و با هم یک کم کارتون دیدیم و لباسها رو ریختم تو ماشین و گوشت چرخ کرده رو تفت دادم و تا اینکه دختر کوچیکه و آقای شوهر از راه رسیدند .آقای شوهر رسیده و نرسیده مشغول رنده کردن پنیر پیتزا شد و منم خمیر رو تو سینی بزرگه فر پهن کردم روش  سس گوجه فرنگی ریختم و بعد هم گوشت و قارچ و پیاز   گوجه فرنگی حلقه شده . آخر هم پنیر و گذاشتمش تو فر .آقای شوهر رفت به پهن کردن لباسها و من هم بقیه ظرف کثیف ها رو چپوندم تو ماشین وروشنش کردم و بعدش میز شام رو حاضر کردم . شام خوردیم و دوباره شستن ظرفها بود ایندفعه با دست دیگه .سینی فر به اون گندگی که دیگه تو ماشین نمی ره و بعد نوبت رسید به حمام بچه ها . یک نیم ساعتی هم تو حموم آب بازی کردیم و اومدیم دیگه لباس تنشون کردم آماده خواب شدند . دختر بزرگه با آقای شوهر رفت تو اتاقش و من با دختر کوچیکه تو هال .ساعت یازده و نیم بود که شهر امن و امان شد و دختر ها خوابیدند و من پاشدم برای سانس آخر شستن شیشه های دخترک , جمع آوری اسباب بازیهای پخش شده و آماده کردن لباسها و کیف دختر بزرگه برای مهد فردا . اینکه بخوام بگم خسته بودم  حق مطلب رو ادا نکرده ام یک چیزی بودم تو مایه له شدن , اونم له شدن زیر یک تریلی هجده چرخ

Saturday, August 28, 2010

مسافری از بهشت

دیروز رفتیم دیدنشون .شب سه دسته گل دوسالشون بود . بچه در اثر یک حادثه پانزده روز بود که تو کما بود . همه اونهایی که می شناختنشون توی این مدت برای سلامتی بچه دعا کرده بودند و نذر و نیاز کرده بودند .و من چه ابلهانه امیدوار بودم که بچه خوب میشه .پدرش می گفت که پرستارها بهش گفتند که وقتی بچه از دنیا رفت بوی عطر توی تمام آی سی یو پیچیده طوریکه همه تعجب کردند.وقتی همسرم بهم گفت که بچه فوت شد . یخ کردم,وارفتم , بغضم ترکید .فکر کردم پس چی شداینهمه دعا؟ مگه درهای آسمون باز نیست ؟ مگه قرار نیست که تو این ماه دعاها مستجاب شه ؟ پس خدا کجاست ؟
دیروز برای اولین بار مادرش رو دیدم , گریه کردم و تسلیت گفتم . گفت که مشیت خدا در این بوده , که پسرکش زمینی نبوده و بهشتی بوده , که تو این مدت بچش خیلی ها رو به خدا نزدیک کرده , که راضیست به رضای خدا . به ایمانش غبطه خوردم و  شرمنده صبر و تحملش شدم , از خدا خجالت کشیدم

Tuesday, August 24, 2010

سنگ, کاغذ, قیچی

اگه اتوبوس سوار باشید بعد از یک مدتی چهره های  مسافرهای اتوبوس براتون آشنا می شند . منم صبح ها یک مسیری رو اتوبوس سوار می شم و جزو مسافرهای اون ساعت یک مادر و دوتا بچه اش توجهم رو بخودشون جلب می کنند بچه ها جفتی پسرند و زیر سن مدرسه . مادره کارمنده و معلومه که داره این دوتا رومی بره مهد . اول فکر می کردم دوقلو اند اما بعد دیدم نه یکیشون بزرگتره شاید 1 سال یا دوسال نه بیشتر . امروز صبح پشتشون نشسته بودم داشتند سنگ کاغذ قیچی بازی می کردند بزرگه علنی تقلب می کرد یعنی صبر می کرد تا ببینه کوچیکه چی می آره , برا همین تند تند می برد بالاخره کوچیکه فهمید و اعتراض کرد و بزرگه زیر بار نرفت و دعوا شد و قهر کردند . بعد کوچیکه پشتش رو به بزرگه کرد و تنهایی شروع کرد . سنگ کاغذ قیچی  و بعد تند تند خودش از خودش برد و کلی ذوق کرد . این روزها منم احتیاج دارم کمی با خودم سنگ کاغذ قیچی بازی کنم و هی ببرم بلکه دلم باز شه . عاشقتونم بچه ها چه دنیایی دارید ها

Monday, August 23, 2010

اهلا و سهلا

اینکه به جای کانال بیبی تی وی * مجبور باشی کانال برائم ** رو ببینی خودش به اندازه کافی بد است , اما از اون بدترشنیدن اهلا و سهلا از دهن پت پستچیه
*baby tv
** Baraem

Saturday, August 21, 2010

به من نخند

چهار روز پیش - اورژانس
پدرش تخت روبروی پدر من است هزار تا لوله به همه جایش وصل است از سرم و سوند و لوله اکسیژن بگیر تا هزار کوفت و زهر مار دیگه که نمی دانم چیست حتی یک لوله داخل دهانش است که امکان حتی ناله کردن را از او گرفته است , در این گیر و دار پسر سر جلو برده و ازپدر می پرسه حالت چطوره ؟ بهتری ؟

ومن خنده ام گرفته و در عین حال عصبانیم که چه حالیه این وسط از پیر مرد بیچاره می پرسد مگه نمی بیند که چطوراست

دیشب- آی سی یو

پدرم زیر تمام آن سیمهایی است که گفتم به علاوه یک چیزهای دیگر و با چشمای بسته و من با اصرار به روی تختش دولا شده ام و می خواهم بدانم که حالش چطور است انهم از زبان خودش
 
و تو که مارو می بینی تعجب نکن جای من نیستی تا بدانی دانستن حال پدر از زبان خودش چقدر خیالم را راحت تر می کند

Wednesday, August 18, 2010

نوازشهای دخترکم

دارم گریه می کنم  , اونم با صدای بلند . های های . برام مهم نیست که با بچه ها تو خونه تنهام . برام مهم نیست که طفلک ها از گریه کردن من ترسیده اند هیچی مهم نیست . من خودم الان دختر کوچکی هستم که پدرش رو می خواد پدری که تو آی سی یو خوابیده و حال خوبی نداره و دخترکش هیچ کاری نمی تونه براش بکنه , هیچ کاری . دختر کم می آد کنارم سرم را نوازش می کنه و میگه گریه نکن پاشو خودت رو تو آیینه ببین , ببین که چه زشت شدی! اشکهات رو پاک کن ! اشکهام رو پاک می کنم . بخند ! می خندم . میگه ببین حالا چقدر خوشگل شدی ! به چشمهای پف کردم تو آیینه نگاه می کنم , بله خیلی خوشگل شده ام

Monday, August 16, 2010

از دست دیگران

وقتی بچه دوم می آد , آدم نگرانه که دیگران با بچه اول چطور برخورد می کنند اما این نگرانی بی مورده چون شما می بینید که دیگران همه راجع به این موضوع اطلاعات دارند همه از آشنا و فامیلهای نزدیک  بگیرتا سوپری سر کوچه می دونند که نباید بچه کوچیکه رو تحویل ؟؟ , تحویل که هیچ اصلا ببینند .  اونقدر کوچیکه رو نمی بینند که شما نه تنها  از این بابت خیالتون راحت میشه که از اون بابت که نکنه هیشکی اصلا و ابدا این طفل معصوم رو تا آخر عمرش ببینه نگران می شید . اما این نگرانی خیلی طول نمی کشه سه چهار ماهی که بگذره همین دیگران یادشون می ره یا فکر می کنند که آبهااز آسیاب افتاده یا هر چی که دسته جمعی هجوم می آرند سمت کوچیکه و پاک بزرگه رو به امون خدا ول می کنند .آی آدم لجش می گیره  حالا من از همین تریبون اعلام می کنم که بابا آخه جلوی بچه بزرگتره هی نیایید قربون صدقه کوچیکه برید نه اصلا هم این کار براش عادی نیست و نمیشه , هروقت شما با یک آدم دیگه بودید و یکی اومد هی از اون تعریف کرد و به شما محل نداد و شما براتون عادی بود , اونوقت فکر کنید که ممکنه واسه این بچه هم عادی بشه

Saturday, August 14, 2010

بیچاره خواهر

دختر کوچیکه ازدیروز به خواهرش می گه "خواهر" البته  خواهر خواهر که نمی گه یک چیزی می گه بین  خار و خر

Wednesday, August 11, 2010

به دختر کوچیکه

دختر پوشکی من, نمی دونی چه حالی داره شنیدن صدای خش خش پوشکت که خبرم می کنه که داری می آی , یا صدای تاپ تاپ قدمهای کوچیکت , یا بوییدن عطر تن گرمت که هنوز بوی شیر و نوزادیت رو می ده , یا نگاه کردن به اون هیکل کپلت وقتی که می دوی , دخترک پا پرانتزی من می دونم که بعدا خیلی دلم برای اینروزها تنگ میشه , منو ببخش که قدرشون رو نمی دونم

Monday, August 9, 2010

کدوم دخترو میگی؟

دارم به شدت برای دختر کوچیکه که رو پامه لالایی می خونم
لالایی , دختر نازم , عزیز دلم ,دختر منی , نازدار منی
یکهو یک سر کوچولو با موهای خرمایی از روی تخت سرک می کشه و میگه : مامان منم دخترتم
نگاش می کنم و میگم : معلومه که توهم دخترمی , واسه تو هم می خونم و دوباره شروع می کنم
لالای , عزیز دلم , عسل منی , شیکر منی , دختر منی
دوباره سر کوچولو از رو تخت سرک میکشه و میگه : مامان با منی ؟
میگم: آره عروسکم
خیالش راحت میشه و می خوابه

Sunday, August 8, 2010

عاشق ترم میشه

عااااااشقتم وقتیکه از یک کارت دلخورم و وقتی به روت می آرم می گی حالا من یک غلطی کردم

Saturday, August 7, 2010

شیکر خورون

پنجشنبه ای شیکر خوردم فکر کردم که میشه خانوادگی بریم خرید . این بود که حدودهای ساعت پنج راه افتادیم .اولین مقصد عینک فروشی بود که همسر خان برای خودش یک عینک آفتابی بخره .  مغازه آشنامون بود اما خوب این دلیل نمی شد که بذاریم دخترا با کفش رو مبل های چرمیشون رژه برند که . خدارو شکر همسر خان زود عینکش رو انتخاب کرد و بعد شیکر خوردیم که فکر کردیم که واسه دختر بزرگه هم یک عینک بگیریم , مگه می گذاشت که درست و حسابی عینک رو صورتش قرار بگیره هی می گفت خوبه مامان اینشو بکن و منظور از اینشو اتیکت قیمت بود که بهش آویزون بود , حالا این وسط دختر کوچیکه هم مبل رو ول کرده بود و تشریف آورده بود پایین که از قافله خرید عقب نباشه بماند . خلاصه خریدیم و اومدیم بیرون و از همون دم در دخترک هی عینک رو پاک می کرد که کثیف شده هی می گذاشت تو جعبه که آفتاب رفت و هی در می آورد که آفتاب اومد و هی دل ما واسه این چهل و پنج هزار تومانی که داده بودیم پای عینک تاپ تاپ می کرد  , البته از اون ور هم داد و بیداد های دختر کوچیکه رو هم داشتیم که خوب دلش می خواست عینک داشته باشه خوب ! بعد رفتیم تو یک مغازه که حراج بود و چه قیمتهای مناسبی برای مانتو های خوبش داشت  , داشتم مانتو اول رو پرو می کردم که صدای جیغهای ممتد دختر کوچیکه رو شنیدم بعله کار دعوا بالا گرفته بود در اتاق پرو رو باز کردم و دختر بزرگه رو آوردم تو اتاق بلکه جو کمی آرام شود نشد . همسر خان دختر کوچیکه رو برد تو خیابون باز هم آروم نشد خلاصه با استرس تمام همون اولی رو که پرو کرده بودم خریدم و پریدم از مغازه بیرون برای سامان دادن به اوضاع .بعدش رفتیم هاکوپیان . تمام مدتی که همسر خان شلوار پرو می کرد  بچه ها  تو سالن می دویدند و مایل بودند که برند پشت کت و شلوار ها قایم بشند و من هی می گفتم نکنید و هی عرق شرم می ریختم و آخرش مجبور شدم دختر کوچیکه رو از یک مانکن کت و شلوار پوشیده کنار دیوار بترسونم که نکن آقا دعوات می کنه و تمام مدتی که همسر خان داشت پرداخت می کرد و منتظر فاکس تخفیفش بود هی اینا از پله های مغازه بالا می رفتند و من هی می گفتم می افتید, نکنید  ... بعد رفتیم پاسداران و دیگه اونجا کالسکه دختر کوچیکه رو از ماشین در آوردیم و نشوندیمش توش و راه افتادیم به مغازه دیدن .دختر کوچیکه تو کالسکه نق می زد و دختر بزرگه بیرون کالسکه این شد که اگرچه که ما از رو نرفتیم و ادامه دادیم اما خوب از خیر یک کفش برای همسر خان یک کیف برای خودم و  از همه مهمتر حراج اکو گذشتیم و فقط در  وقت باقیمانده یک مانتو دیگه از تو یک حراجی دیگه واسه خودم خریدم بعد شیکر خوردیم و واسه بچه ها بستنی خریدیم که دختر کوچیکه گند زد به کل هیکل خودش و من و کالسکش و من هم که شیکر خورده بودم و مانتو استخونی  تنم کرده بودم و ... بعدش شیکر تر خوردیم که رفتیم شام بخوریم اونجا دختر کوچیکه همش یا آویزون میز اینوری بود که دسته کلید آقاهه رو از رو میزشون برداره یا آویزوون میز اینوری تا سیب زمینی هاش رو تو دهن اون خانومه بکنه که شیکر  خورده بود و یک بای بایی باهاش کرده بود  و دختر بزرگه هم که طبق معمول یک بار اول غذامی ره دستشویی یکبار وسط غذا و یکبار هم آخرش  , خلاصه پنجشنبه شیکر خورون بود حسابی ها

Tuesday, August 3, 2010

اول اینی که زاییدی بزرگ کن

این روزها من و پدر بچه ها بکوب و مستمر در حال تمرین حرف زدن با دختر کوچیکه هستیم هی من میگم بگو مامان اون میگه بگو بابا  هی من میگم مامان رو صدا کن , اون میگه بابا رو صدا کن  بچه هم گیج و ویج  مارو تماشا میکنه حالا جالبه دختر بزرگه هم یاد گرفته هی  اونم می آد وسط و میگه بگو روژینا
حالا یکی نیست بگه شماها که تو جواب دادن مامان باباهای اولی موندید دیگه حالا چه عجله دارید به این یکی مامان بابا یاد بدید

Sunday, August 1, 2010

قول نامه

من و دختر کوچیکه زبون هم رو نمی فهمیم همونقدر که من نمی فهمم که این خانوم از هشت صبح که پا میشه تا دوازده شب که بخواد بخوابه دوساعت خواب بعد از ظهر بسشه و اینکه فایده نداره که از ساعت ده شب خاموشی بدی و بخواهی بخوابونیش که دوازده زودتر بخوابش نیست , این خانومم نمی فهمه که من بیچاره خستم و خوابم می آد. همونقدر که من نمی فهمم بازی با دوتا لیوان آب و چند تا یخ چقدر مزه می ده , اونم نمی فهمه که خیس کردن روزی چند دست لباس و پشت بندش سرما خوردگیش چقدر کار رو برام سخت می کنه . همونقدر که من از خاموش کردن پیاپی ریسیور توسط این خانوم حرص می خورم , ایشون از قطع و وصل برنامه ها به همون اندازه لذت می بره . همونقدر که اون از پوشک بدش می اد و موقع بستنش لنگ و لگد می اندازه و بازی در می آره , منم با بی پوشکی خانوم مشکل دارم .همونقدر که ایشون دوست دارند از مبل بالا برند و از پنجره آویزون بشند , به همون اندازه و خیلی بیشترش من از اینکارش می ترسم و .... اما خانوم کوچولوی من  نمی ذارم که این نفهمیدنها بینمون خیلی ادامه داشته باشه قول می دم که منم منم های سه سالگیت رو بفهمم , مشق ننوشتنهای هفت سالگیت ,خیره سریهای سیزده سالگیت , عاشق شدنهای شونزده سالگیت و انتخابهای غلط جوونیت و ... قول می دم عروسکم , قول می دم

Saturday, July 31, 2010

شایسته سالاری یا فامیل مداری

عصر جمعه ای رفتیم پارک . از این پارکها که توش سامانه نشاط یا پایانه نشاط یا هرچی که اسمشه برگزار میشه . رفتیم جلو جلو رو ردیف اول جا گرفتیم اول یک نمایش کمدی نیمه لوس اجرا شد و بعد هم چند تا آهنگ و مسابقه برای بچه ها  که هرچه به دخترک گفتم برو تو هم, راضی نشد بره بالا . بچه ها اون بالا شعرهاشون رو باریتم می خوندند و قرار بود هر کی بهتر می خونه جایزه بگیره اما  انتخاب برنده  با تماشاچی ها بود برای هرکی بیشتر دست می زدند اون برنده می شد  بستگی به این داشت که کس و کار کدوم بچه بیشتر باشه و بیشتر ابراز احساسات کنه . اینجوری که شد خوشحال شدم بچم رو نفرستادم رو سن چون همه اونایی که باهاشون اومده بودیم دور از این ماجرا رو صندلی پارک نشسته و مشغول حرف بودند  و فقط من و دخترا تو تماشاچی ها بودیم و دختر کوچیکه هم که خودش رو شریک پفک بچه ای که جهار صندلی اونطرف ترمون بود کرده بود و به همین دلیل وقتی برای دست زدن نداشت و  پس اگه دخترکم رو فرستاده بودم بالا , بچم  می موند و دست زدنهای ضعیف یک مادر  خجالتی . دختر جون مهم نیست که تو چقدر آهویی دارم خوشگله رو قشنگ می خونی  مهم اینه که آدم واسه دست و هورا داشته باشی . عزیزکم چه حیف که باید از حالا این چیزها رو بفهمی چه حیف

Monday, July 26, 2010

عجیب ولی واقعی

سه چهارسال پیش , دختر جوان یکی از اقواممون بر اثر بک تصادف در  گذشت . این اتفاق کل فامیل رو تا مدتها دگرگون کرد بخصوص خانواده خودش رو . مادرش اصلا حال خوبی نداشت تااونجا که ادعا  کرد که روح دخترش تو خونشونه و  اون بوضوح صداش رو از اتاقش می شنوه و ... کار به اینجاکه کشیدبرای تغییر محیط و بهتر شدن حال مادر , خونشون رو عوض کردند و قضیه تموم شد . تا اینکه هفته گذشته یکی از خانومهای فامیل به دنبال آدرس یک شوی لباس که در خانه ای برگزار می شده سر از خانه قدیم اون قوم و خویش در می آره و بعد از خرید و این داستانها به صاحبخانه می گه که اینجا قبلا منزل یکی از اقوام ما بوده و ما کلی اینجا خاطره داشتیم و اونا دختری داشتند که فوت شد و بعد از اون خونه رو فروختند , به اینجا که می رسه صاحبخونه  می گه می دونم چون روح اون دختر تو این خونه مونده بود و ما کلی دردسر داشتیم تا آدمش رو پیدا کردیم واحضار روح کردیم و اون رو راضی کردیم که خونه رو ترک کنه  .... واقعا عجیبه نه ؟


Saturday, July 24, 2010

آقا پسر گل من

ناخونهای دختر بزرگه رو لاک زدم , کوچولوئه خوشش اومده و هی نگاهشون می کنه و میخواد دست بزنه که  جیغ خواهرش رو در می آره , می گم عزیزم عیب نداره خوشش اومده حالا دیگه یواش یواش واسه خواهرت هم باید لاک بزنیم که  میبینم فوری می گه نه مامان این پسره , پسراکه لاک نمی زنند و بعد رو به خواهر کوچولو میگه : بیا بریم آقا پسر گلم


دخترک جلوی چشمم نیست صداش می کنم میگه مامان اینجام تو آشمزونه* , دارم موزماره** می خونم

سر توالت نشسته میگم یکم پی پی هم بکن . میگه نه مامان دیگه میل ندارم

*آشپزخانه
**روزنامه

Tuesday, July 20, 2010

قرارمون یادت نره

ازاول امسال  دختر بزرگه یک کلاس رفت بالا تر و دیگه تو مهد خواب بعد از ظهر نداره , منم دیگه وقتی می آوردمش خونه نمی خوابوندمش تا شب بتونه زود بخوابه اما دیگه وقتی روزها بلند شد نمی شد که بچه ساعت هشت بخوابه که ,هوا هنوز روشنه. این شد که تصمیم گرفتم که بعد از ظهر ها بخوابونمش .برای همین برنامه شب خوابیدن بچه ها دیرتر شد حدودهای ده - ده و نیم که میشه شیپور خواب رو می زنیم من دختر کوچیکه رو با یک شیشه آب , یک شیشه شیر و یک پسونک می برم تو اتاق خوابشون و بعد هم شوهر جان دختر بزرگه رو می بره جیش و مسواک و خلاصه با یک لیوان شیر پشت بند ما روونه اتاق می کنه . دخترک می آد تو اتاق اول بوس شب به خیر به من می ده و بعد هم یکی به خواهرش می ده که رو پای من داره عملیات ژانگولر انجام می ده , و بعد هم می ره تو تخت خوابش ,البته قبل از رفتن حتما یاد آوری می کنه که خواهرم که خوابید میای پیش من بغلم کنی تا بخوابم و من می گم حتما عزیزم , می آم . از تو تختش با خواهرش بای بای می کنه و این فسقلی روی پای من هم در حین لگد زدن و اوقات تلخی با من چه مهربانانه بهش لبخند می زنه و بای بای میکنه  . بعد دیگه شروع میشه هی لالایی خوندن هی پیش پیش کردن از من و هی لگد پرانی و هی جیغ زدن از دختر کوچیکه .گاهی از رو پام می گذارمش زمین و دوتایی کنار هم روی زمین می خوابیم و آهسته پشتش می زنم یکوقتهای اینطوری می خوابه و یکوقتهایی یاغی تر از این حرفهاست و از جاش بلند میشه و من دوباره می گذارمش رو پام , گاهی هم مادر رو خواب می کنه و فاتحانه از اتاق بیرون می ره که البته توسط باباش دستگیر میشه و دوباره برگردونده میشه به اتاق . در این گیرو داد گهگاهی نگاهم با دخترک بزرگم تلاقی می کنه و لبخندی بهم می زنیم و آهسته بهش می گم اللان می خوابونمش و می ام و اونهم برام بوس می فرسته . معمولا خوابوندن دختر کوچیکه بیش از نیم ساعت طول می کشه و اونوقت نفس راحتی می کشم و می گذارمش روی تخت وشادمانانه می رم  سر قرارم با دخترک که  می بینم مثل فرشته ها خوابیده و حسرت پیشش خوابیدن و گفتن و شنیدن دوستت دارم های در گوشی رو به دلم گذاشته  
این وقتهاست که یک مادر دو بچه ای آغوش لذت بخش بچه اولش رو از دست می ده , لذتی که تکرار پذیر نیست  اما در عوض این لذت و لذتهایی که مادر هرروزه از دست می ده دخترکش درس صبوری و مهربونی می گیره

Monday, July 19, 2010

هایپر استار نرفته هاش برند

پنجشنبه ای که گذشت جایی نداشتیم بریم . مادر شوهرم مسافرت بود مادرم مهمون داشت وبرای پارک رفتن هم  هوا خیلی گرم بود . بچه ها دلشون ددر می خواست و مادرشون هم . این شد که یکدفعه ای یاد هایپر استار افتادم و اینکه تعریفش رو شنیده بودیم اما هیچوقت نرفته بودیم و خلاصه رفتیم . اما رفتیم ها هی رفتیم و رفتیم تا بالاخره رسیدیم و دیدیم که بد جایی نیست و ارزش اینهمه راه رو داشته اول از همه  از  پارکینگ بزرگ و بخصوص مجانیش خیلی خوشمون اومد . بعد هم از خنکی داخل سالن و تمیزی و شیکی محیط و اون سوپر درست و حسابیش .بچه ها رو نشوندیم تو چرخ خرید و دوتا بادکنک خوشگل هم دادیم دستشون و شروع به گشت و گذار کردیم ,بگم که جای مناسبیه که آدم با بچه بره و از صدای گریه و زاغ و زوغ بچش خجالت نکشه از بس اونجا بچه هست و از بس این بچه ها سرو صدا می کنند . واقعا سوپرش همه چی داشت و از اون مهمتر قیمتهای خیلی مناسبش بود و بعد هم سرویس دهی خوب صندوقها که براحتی انبوه جمعیت رو جواب می داد . غیر از سوپر چیزهای دیگه ای هم برای خوش خوشان داشت . برندهای که بود , اون سالن بازی بچه ها , دستشویی های تمیز و از همه مهمتر رستورانهاش و اون پیده گوشتی که خوردم .خیلی اون روز حال کردم. چیکار کنم دیگه ندید بدیدم

Saturday, July 17, 2010

از تاثیرات فارسی وان

مکان : خانه - زمان :وقت تماشای افسانه افسونگر
دخترک لم می ده رو کاناپه و می گه مامان یک مشروب خوشمزه بیار بخوریم
من : بهت زده
آقای همسر : قیافه حق به جانب و غضبناک رو به من که یعنی من که می گم این کانال رو نبینید
دختر بزرگه : منتظر مشروب خوشمزش

Tuesday, July 13, 2010

ته چین شهمیرزادی

تعطیلات رو شهمیرزاد بودیم و چه اشتباه می کردم که فکر کردم اینجا دیگه دریا نداره و بچه ها کمتر دردسر دارند که بچه ها حوض نقلی وسط حیاط رو گرفته بودند و هر آنچه که می تونستند توش می انداختند و بعد که همه را می انداختند آویزون می شدند که همه رو در آرند و دم به ساعت سر شیلنگ حیاط و آب دادن به درختها دعوا می کردند و هوار می کشیدند و نگید عجب مادری هستی و چه بچه های بی تربیتی داری  که اونوقت دعا می کنم بچه دار باشید و دعوت شید  شهمیرزاد , تا ببینم چطور می خواهید بچه های حیاط ندیدتون رو از وسوسه حیاط و حوض و شیلنگ آب نجات بدید.از شهمیزاد بگم که یک شهر ییلاقیه که یک خیابونه با یک فلکه. اما کلی کوچه باغ داره و آب روون و هوای ملس و سه چیزش خیلی معروفه گردو و آلو و البته ته چین شهمیرزادیش.ته چینش گوشت داره که روش دارچین و نمک و فلفل و زرد چوبه و گرد غوره پاشیدند.بادمجون داره که سرخ شده و لاش آلو گذاشتند و دیگه کشمش و چغندر سفید . همه اینها رو لای برنج آب کش شده می گذارند لابلا و می گذارند 4-5 ساعت تو دم , تا همه ملاتش بپزه .البته یادشون نمی ره که ته دیگ کمی ماست و زعفرون هم بریزند محض خاطر ته دیگی که قراره با آب گوشت بعمل بیاد ,نمی دونید چه ته دیگی میشه , تردو قرمز رنگ .آی خوشمزه میشه آی خوشمزه میشه

Wednesday, July 7, 2010

Black Book

یک لیست سیاه دارم که اسم اون آدمهایی توشه که برای کشتنشون شک ندارم اصلا یکجورهایی فکر می کنم این کار برای خودشون هم بهتره , کمتر گند کاری می کنند . یکی از این آدمها شوهر ثریا ست . ثریارو شونزده سالگی شوهرش دادند . یکوقت فکر نکنید دارم داستان عهد بوقی می گم ها نه , وقتی اون داشت شوهر می کرد من بیست ساله بودم و واسه خودم تو ابرها سیر می کردم .شوهره  هم فکر نکنید یک پیرمرد بود ها نه بیست و دو سه ساله بود .خلاصه بگذریم که از همون اول این پسره ناتو بود و ثریا رو اذیت می کرد و این طفلی هم خریت کرد و سه چهار تا بچه آورد و البته  خانواده هم درست و حسابی حمایتش نمی کردند و حالا حرف اینجاست که یارو رفته یک زن دیگه هم گرفته و برش داشته آورده تو همون خونه . وسط پذیرایی یک پاراوان کشیده و یاعلی مدد . می دونید نظرم راجع به کشتنش چیه ؟ اینکه چی میشه  اگه دعوتش کنیم شمال و یک روز بریم لب دریا و تعارفش کنیم به شنا . چی میشه اگه شنا بلد نباشه و دعوت مارو برای شنا با تیوپ قبول کنه . چی میشه اگه وقتی یکم رفت اون وسط با تیر کمون تیویش رو نشونه بریم و تیوپ سوراخ شه و اون از اون جا هی دست تکون بده و هی غرق شه و ما هی به اطرافیان و مردم بگیم داره باهامون بای بای می کنه , البته بای بای آخر رو

Monday, July 5, 2010

مادر با کفایت

بعد از ظهره و من خواب آلود می خوام که بچه ها رو بخوابونم تا خودم هم بتونم یک چرتی بزنم . یک بالش روی پام می ذارم و دختر کوچیکه رو می ذارم روش و شروع می کنم به تکان دادن پاها و لالای خوندن . لالالالا....  در کنار من دختر بزرگه هم روی پاش یک بالش گذاشته و یک خرس قهوه ای را روی آن می خواباند . دخترک روی پای من لگد می زند و ناآرامی  می کند اما خرسی گویا به خواب رفته است , مادرش بغلش می کند منتقلش می کند روی تخت و با کیمیا برمی گردد , دختر ک روی پای من در حال پرت کردن پسونک از دهانش است  که می بینم کیمیا هم خوابیده , دوباره مادرش منتقلش می کند روی تخت و نوبت کاترینا می شود . برای دخترک شیر درست می کنم , می خورد اما نمی خوابد کماکان لنگ و لگد می زند.  به دختر بزرگه که در حال بردن کاترینای خواب به اتاقش هست می گویم که همانجا در اتاقش بماند میدانم  که نخوابیدن دختر کوچیکه مربوط به رفت و آمد دختر بزرگه و عروسکها در کنارش هم می شود . باز هم صدای لالاییمان بلند می شود , نخیر انگار این بچه خوابش نمی آید بعد از نیم ساعت دیگر تقلا از خواباندنش  پشیمان می شوم . به اتاق دختر بزرگه سر می زنم روی زمین قطاری از عروسکها و خرس و سگ و اردک خوابیده اند و مادر مهربانشان روی همه شان پتویی کشیده و خودش میان چند عروسک دیگر روی تختش خوابیده است . مادر با کفایتی است نه ؟

Sunday, July 4, 2010

مهر خواهری

دخترا طبق معمول سر اسباب بازی کشمکش دارند و صدای جیغ و دادشون بلند شده , دختر بزرگه گریه کنون یکجوری که دل سنگ هم آب میشه از اتاقشون در می اد و رو به پدرش میگه که خواهرش اردکها رو برداشته وبه او نمی ده , برای اطلاع بگم که اردکهای مزبور  یک مادر و سه بچه اردک پلاستیکی هستند که دختر کوچیکه همشون رو بغل کرده بود و همون موقع سرو کله اش پیدا شد , پدر رو به دختر کوچیکه گفت عزیزم بدو بیا یک جوجو رو بده به بابا . دختر کوچیکه گفت نه . پدرخندید و گفت بدو بیار بده شیطون .بازهم دختر کوچیکه گفت نه .پدر دید گویا به رحمت دختر کوچیکه امیدی نیست رو به دختر بزرگه گفت حالا بیا من و تو با یک چیز دیگه بازی کنیم که دختر بزرگه قاطعانه گفت اگه به من نده من گهر (قهر) می کنم ها ! دیگه پدر بر سر غیرت افتاد و رو به دختر کوچیکه با کمی جدیت و صدای بلندتر گفت که بیار بده , که ایندفعه هم دختر کوچیکه با صدای بلندتری نه اش رو گفت . پدر گفت پس اگه نیای با خواهرت بازی کنی مجبور میشم که بگذارمت تو پارکت تا تنبیه بشی .و رفت تا دختر کوچیکه رو بغل کنه و بگذاره تو پارکش که دختر بزرگه رفت جلو . گفت ولش کن بابا اون کوچیکه نمی فهمه من با یک چیز دیگه بازی می کنم .و اینطوری یکبار دیگه ما رو با مهربونی و بخشندگیش انگشت به دهان کرد

Saturday, July 3, 2010

اون دنیام گیریم

می گم موندم اون دنیا چطوری باید جواب دست و پا و سایراعضام  رو بدم وقتی از پاهام انقدر کار می کشم و بیچاره ها فریاد می زنند که  دیگه نمی تونند پاشند اما من پاشون می کنم و دستهام و از همه بدتر چشام که از زور خستگی و خواب بهم میچسبه اما به زور دوباره بازشون می کنم , آره اگه اون دنیایی باشه و اگه سئوال جوابی  در کار باشه  بگمونم من شاکی خصوصی زیاد داشته باشم

Monday, June 28, 2010

ایستک با طعم بچه داری

دو روز تعطیلی رو رفتیم شمال .اولش فکر کردیم دو روز کمه کاش بیشتر بود اما بعدش وقتی دختر کوچیکه بیچاره امون کرد از بس پله های خونه  تو شمال  هی رفت بالا هی اومد پایین و هی خواست از اون بالا کله معلق شه و هی ما یا علی و یا ابولفضل کردیم و بعد ترش تو ساحل وقتی هی بدو به سمت دریا دوید و خیس از تو آب کشیدیمش بیرون و دوباره تا پاش به زمین رسید حمله سمت دریا رو شروع کرد و دوباره بعدترش وقتی هی ماسه هاو از اون بدتر تمام آت و آشغالهای تو ساحل رو می برد تو دهنش به این نتیجه رسیدیم که نه انگار همون دوروز بسه مونه .خلاصه به بچه ها خوش گذشتند حسابی از آب و دریا و آفتاب لذت بردند و البته ما هم سوای تمام شیطنت های بچه ها  یک تغییر آب و هوایی داشتیم و بدک نبود فقط اگه می تونستیم دوتایی مثل سابق دست تو دست هم تا اسکله قدم بزنیم و اگه فقط من می تونستم اون ایستک با طعم انارم رو به جای اینکه تو دستم بگیرم و هی دنبال بچه ها لب ساحل بدوم و هی داد بزنم که نکن , نخور , نرو  , می شستم رو اون تخت های لب ساحل و چشم می دوختم به دریا و جرعه جرعه می خوردم دیگه عیشم کامل بود

Tuesday, June 22, 2010

وقتی دختر بزرگه , کوچک بود

با دخترک نشستیم , یکهو یکصدایی می آد ازش می پرسم  عزیزم پی پی داری ؟ می گه نه مامان بوز بود.

-----------------------------------------------------------------

مادر شوهرم بهش یاد داده وقتی غذاش تموم میشه دستاش رو ببره بالا و بگه الهی شکر, حالا خانوم هنوز دو لقمه نخورده دستا رو می بره بالا و می گه الهی شکر که یعنی تموم شد .بردمش سر توالت و نشسته و نمی کنه من هی می گم جیش کن , می گه مامان ندارم .یکهو برای اینکه ختم کار رو اعلام کنه دستاش رو می بره بالا و می گه الهی شکر

-----------------------------------------------------------------

تو شورتش جیش کرده , اومده می گه من که نکردم , حواسم که نبود خودش از لای باسنم اومد پایین

Sunday, June 20, 2010

بی ملاحظه

آقای محترم با شمام , شما که توی یک صندلی جا نمی شی , آخه دیگران که نباید جور هیکل ورزشکاری شما رو بکشند , آقا جان وقتی سوار تاکسی میشی دونفر حساب کن که تا مقصد رو سر یکی دیگه سوار نباشی ,اوکی ؟

Saturday, June 19, 2010

دختر بزرگه کوچک من

 دخترک صبح ساعت هفت از خواب بیدار شد صبحانه خورد , لباس پوشید و موهاش رو  دوتا سنجاق سر خوشگل زد . اما به هیچ طریق راضی به پاک کردن لاکهای دستش نمی شد , نمی دونستم در جواب سئوال چرا نباید لاک داشته باشمش چی بگم . اول گفتم خوب گفتند که لاک نداشته باشید , معلومه که قانع نشد . بعد گفتم که با لاک نمیشه تو تلویزیون نشونت بدند بازهم نشد آخردروغ گفتم و بچم قانع شد  گفتم شاید می خواهند اونجا خودشون برات لاک بزنند از این جواب خوشش اومد و گذاشت تا لاکهاش رو پاک کنم . بچم فکر می کرد حالا که می خواد بره تلویزیون باید مستقیم از تو تلویزیون خونمون بره , کلی حرف زدیم تا راضی شد که بره و سوار ماشین بشه خلاصه با باباش رفت و من یکساعت دیگه از تلویزیون خونمون دخترکم رو دیدم و اشک شوق چیک چیک از چشام ریخت .اگه شما هم احیانا برنامه فیتیله دیروز رو دیده باشید شاید  قاطی بچه ها یک دختر کوچولو با روسری آبی که روسریش رو تا پیشونیش پایین کشیده بود رو دیده باشید  همون که تو ردیف اول نشسته بود , همون که پاهاش به زمین نمی رسید , همون که بعد از سانس اول برنامه یکدفعه شروع به گریه کرد, همون که با اشاره عمو قناد بردنش بیرون , دیدینش ؟ اگه دیدینش پس دختر بزرگه من رو دیدید

Tuesday, June 15, 2010

هر آن کس که دندان دهد نان دهد ؟؟؟؟

فاطمه خانوم , زنی که هفته ای یکبار می آد و خونمون رو تمیز می کنه حامله شده .و هیشکی مثل من از این حاملگی عصبانی نیست , آخه بابا شما ها که هشتتون گروی نه اتون دیگه بچه می خواهید چیکار ؟ اونم بچه سوم !! اونم وقتی اون دوتای دیگه از آب و گل در اومدند  آخه بابا پسره دبیرستانیه , پس فردا می خواد بره دانشگاه  . آخه خونه پنجاه متری مگه گنجایش چند نفر رو داره که هی شما بچه .... استغفرالله . بیچاره فاطمه خانوم خیلی مقصر نیست میگه خوب مرد دلش بچه می خواد می ترسم اگه نیارم بره زن بگیره !! حالا شما همه اینها رو بذارید کنار اینکه حالا من بی کار گر میشم و از کجا کارگری به تمیزی و مطمئنی فاطمه خانوم پیدا کنم و اینها  . اونوقت می فهمید که چرا من این روزها با تفنگ دولول شوهر فاطمه خانوم رو نشونه رفتم

Saturday, June 12, 2010

نمی دونی تا کجا می رم

صبحها مثل یک بادکنک پر باد می مونم , از اونها که با یک تلنگر یک متر می پره هوا . شاداب و سرحالم . حتی اگه شبش خیلی هم بد خوابیده باشم اما با خوردن نسیم صبح به صورتم سرحال می شم . پر از ایده های تازه ام , پر از انگیزه ام , سرم درد میکنه واسه کارهای جدید . تو طول روز , هی از بادم کم میشه و بی رمق می شم , ایده های صبح به نظرم بی مزه می آد و انگیزه هام یکی یکی از بین می ره . شب که میشه تمام بادم خالی شده , شدم یک باد کنک پلاسیده و کوچولو , از اونهایی که فقط یکذره باد توشه , اما همون یکذره باد با یک نخ سفت و یک گره کور بسته شده تا مبادا خالی بشه , یک بادکنک کوچولوی کز کرده کنار دیوار منتظر صبح تا دوباره پرباد بشه

Wednesday, June 9, 2010

درد و دل

طبق معمول داره از شوهرش می گه , از دعواهاشون .زیاد توجهی ندارم ظاهرا گوش می کنم اما تو فکر کارهای خودمم . خسته شدم از توسری خور بودنش , ازمظلومیتش . یکدفعه اون وسط ها می شنوم که داره می گه بهش گفتم  مرتیکه بی همه چیز , وقتی زنت شدم مگه چی بودی یک آدم آس و پاس , حالا که به همه چی رسیدی قمپز در می کنی ...  سرم رو بالا می کنم فکر می کنم که بالاخره داره حقش رو کف دستش می ذاره  با هیجان می پرسم . بهش  گفتی ؟  می گه نه!!  تو دلم گفتم

Sunday, June 6, 2010

روزت مبارک

روز قبل از روزه مادره , دم درمهد منتظر دخترکم هستم , یکهو خوشحال و خندان با یک قلب مقوایی صورتی پوشیده از اکلیل  می پره بیرون و فریاد می زنه مامان روزت مبارک .خیلی غیر منتظره است خیلی خوشحال میشم منم به نوبه خودم می پرم بغلش می کنم و دستم رو دراز می کنم تا قلب کاردستی رو ازش بگیرم که دستش رو می کشه کنارو میگه  : نه مامان این مال خودمه !!! گمونم مهسان جون انقدر سرگرم یاد دادن این جمله به بچم بوده که یادش رفته بگه که این قلب صورتی اکلیلی رو هم بده به مامانت

Monday, May 31, 2010

یک روز سخت

دیروز روز من نبود. بد شروع نشد ها اما با عصبانیت تموم شد .صبح تو اداره : سیستمم مشکل داره ,پیدا کردن مشکل و سرو کله زدن با مشتری . نهار ؟ نه نخوردم . دختر بزرگه رو که خواستم از مهد بگیرم گفتند تو تولده صداش کنیم ؟  -از خودش بپرسید اگه می خواد بمونه برم دوباره بیام .- نه میگه می آم .  تو ماشین : یکهو خانوم شروع به گریه کرد و گفت نه می خوام برم تولد , - باید زودتر می گفتی دیگه داریم می ریم خونه .همراه کردن  گریه با جیغ . تا  خونه: یکم نازش رو کشیدم یکم وعده دادم یکم قربون صدقه رفتم و در کل تحمل کردم اما ول کن نبود .تو پارکینگ خونه: دیگه کنترل از دستم خارج شد و فریاد زدم سرش و فریادم بسیار کارا بود , بچم ساکت شد و گفت مامان ببخشید . اما من همچنان عصبانی بودم و با خودم گفتم تا چند دقیقه ای همچنان در این موضع عصبانیت بمانم تا بداند که کارش بد بوده اما با رسیدنمان به خانه: مامانم جلو اومد و پرسید  چرا بچم گریه کرده و پرسیدن همانا و دوباره شیر شدن دخترک همانا و گریه و زاری از سر گرفتن همانا . ایندفعه گریه و زاری با اطمینان از حمایت مادر بزرگ  تا بیدار کردن دختر کوچیکه از خواب  , همراهی دختر کوچیکه در گریه کردن  با خواهرش .طی نیم ساعت بعد :اول شیردادن دختر کوچیکه و خوابوندنش  , بعد ناز و نوازش دختر بزرگه تا خوابوندنش ,وبعد  تازه ناهار خوردن خودم . یکساعت بعد :بیدار شدن  دختر کوچیکه از خواب , بیدار شدن دختر بزرگه از خواب , نحسی دختر کوچیکه از بیخوابی و دندون درآوردن , نحسی دختر بزرگه از نحسی دختر کوچیکه .  شیر دادم درست نشد , عوضش کردم درست نشد رفتیم نشستیم پشت پنجره کلاغها رو دیدیم و پیشی ها رو صدا کردیم بازم نشد , حمومش کردم بازم نشد . غروب آمدن آقای شوهر به خانه پس از یکروز سخت کاری به قصد استراحت و تجدید قوا , اما انتظار من برای اومدنش جهت نگهداری بچه ها تا من شام درست کنم و لباسها رو که یکساعتی بود شستنشون تمو م شده بود را رو بند پهن کنم و بچه ها منتظرش تا آویزونش بشند و بازی کنند و حتی نذارند تا لباسش رو عوض کنه و یا دست و رویی بشوره . چایی داریم  , چی چایی؟؟؟ یادم رفته بذارم . . شام ؟ نه حاضر نیست .بچه هارو بگیرم ؟ نه نمی تونم می خوام شام درست کنم .سالاد درست کنم ؟ ول کن کی می خواد کاهو بشوره . یکساعت بعد: دختر کوچیکه شامش رو خورده و سر میزش نشسته و داره باقیمانده ماستش رو رو سرش می ماله , دختر بزرگه داره نمکدون رو رو میز خالی می کنه و در ضمن به اصرارمن لقمه های شامش رو می خوره , آقای شوهر داره با عصبانیت سالاد درست می کنه و من باحرص به دختر کوچیکه نگاه میکنم که دو سه ساعت پیش حمام بوده و به دختر بزرگه نگاه می کنم که نیم ساعتی از وقت خوابش گذشته اما هنوز شامش هم نصفه است و به آقای همسر که چرا ظرف سالاد برای فردای من رو پر نمی کنه .دوساعت بعد : بالاخره دختر کوچیکه خوابیده , دختر بزرگه خوابیده البته بعد از اینکه همه غذاهایی که چپونده بودم تو شکمش رو بالا آورد و آقای شوهر در حال ریلکس و من آماده خواب و بسیار عصبانی

Wednesday, May 26, 2010

تناقض های مادرانه

دیشب با دختر کوچیکه بدجوری گلاویز بودم چه ازسر شب -سر شب ما 11 شبه ها -که نمی خوابید و هی گریه میکرد چه نصفه شب که هی پا می شد ونق می زد و دوباره می خوابید و دوباره پا می شد و خلاصه دم دمای صبح کلافه و عصبانی بودم و اگه جای دبه و برگشت داشت می بردم پسش می دادم وخلاص. اونوقت هفت صبح در حال رفتن به سرکار, کلافه از بیخوابی دیشب تو خیابون یک خانومی رو دیدم بچه به بغل , بچه شش هفت ماهه بود سرش رو شونه مادره , در حال مکیدن دستش , یک چارقد قرمز رو سرش , پاها کپل و آویزون .یکهویی دوباره دل و دینم از دست رفت , همچین پام شل شد , دلم غش رفت , خواستم برم بچلونمش .....دیوونم ها , نه ؟

Monday, May 24, 2010

راسته می گند عروسی ماله بچه هاست

از اینکه تو کارت عروسیم نوشتم که - از کوچولوهای عزیز در فرصت بهتری پذیرایی می کنیم - از خودم شرمندم . حالا چرا ؟ واسه اینکه دارم می بینم که بچم چه عاشقه عروسیه , چطوری وقتی می خواهیم عروسی بریم از وقتی می فهمه ذوق می کنه و خوشحاله , که چه با تحسین عروس رو نگاه می کنه حتی اگه به نظره ما آدم بزرگها  آرایشش زشت و بیخود باشه , که لباسش قشنگترین لباس دنیاست حتی اگه از نظر ما دهاتی باشه , که چطور با هیجان و اشتیاق می رقصه و چطور با اشتها شام می خوره و چطور بی توقع دست می زنه .حال ما اینهفته عروسی دعوتیم و ممنون که خانوادگی دعوتمون کردید البته ما دختر کوچیکه رو نمی آریم چون به قول دختر بزرگه ممکنه خانوم عروس رو ناراحت کنه . دخترکم اینروزها همش زیر لب می خونه کوچه تنگه بله عروس قشنگه بله

Saturday, May 22, 2010

سالهای دور از تختخوابم

وقتی دختر بزرگه دنیا اومد , یک تخت کوچولو گذاشتیم تو اتاق خودمون و شبها همونجا خوابوندمش . وقتی چهار ماهه شد فکر کردم که دیگه بزرگ شده و باید بره تو اتاق خودش , برای همین بردمش تو اتاقش .اون تو تختش می خوابید و منم روی زمین و پای تختش . فکرم این بود که به توصیه دکتر  عمل کنم و تا نه ماهگی تنهاش نذارم . موندم پیشش تا یکسال و هشت- نه ماهگی , تا وقتیکه شکم بزرگم اجازه می داد که رو زمین بخوابم . بعد برگشتم سرجام و اون موند تو اتاقش تا دختر کوچیکه دنیا اومد و گذاشتیمش  تو تخت کوچیک اتاق خوابمون . اینطوری که شد فکر کردیم بچم غصه می خوره که تو اتاقش و تو تختش تنها باشه اونوقت ما سه نفر تو یک اتاق . این بود که همسرم رفت شبها پیش دختر بزرگه , کنار تختش و رو زمین . اما یواش یواش و نمی دونم چطوری عادت دخترک بهم خورد و آمد رو زمین کنار باباش . در چهار ماهگی دختر کوچیکه رو منتقل کردیم به اتاق دختر بزرگه و روی تختی که مدتها بود صاحب کوچولوش روش نمی خوابید ,از اون موقع به بعد دختر کوچیکه تنها واسه خودش تو اتاقش خوابید و من تو اتاق دختر بزرگه , دوتایی رو زمین خوابیدیم تا دیشب که بالاخره تختی که واسه دخترکم سفارش داده بودیم حاضر شد و آوردنش . یک تخت لیمویی نارنجی خوشگل. حالا دیگه دوتا خواهر اومدند تو یک اتاق و هرکدوم تو تخت خودشون خوابیدن و فقط منم که کماکان با یک بالش و پتو پای تختشون می خوابم

Tuesday, May 18, 2010

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست هرکه در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

آخه دخترکم , نازدارکم , قربون اون چشای سیاهت برم , فدای اون منگول های خرمایی چسبیده به کف کلت بشم , اونی که دمادم تو مشتته و هی می کشیش دستگیره نیست ! موهای خوشگل و بلند خواهرته , نکش مادر , نکش

Saturday, May 15, 2010

عادت می کنیم

باید برای دختر بزرگه تخت می خریدیم این بود که عصری راه افتادیم تا بریم ارژن . دو دختر و یک کالسکه داشتیم و دختر بزرگه یکدفعه تصمیم گرفت که تو کالسکه بشینه , اونو نشوندیم تو کالسکه و دختر کوچیکه رو هم زدیم زیر بغل و به این امید که دختر بزرگه از کالسکه نشینی بزودی خسته می شه راه افتادیم اما نشون به اون نشون که یکساعتی که تو تجریش کار داشتیم خانوم نشست اون تو و هیچ بروی خودش نیاورد که کمر من و باباش که دختر کوچیکه را نوبتی بغل می کردیم در حال شکستنه . خلاصه وقتی دیگه افتادیم تو سرازیری ولیعصر به سمت زعفرانیه خانوم کوچولو رضایت دادند تا کمی راه برند و خلاصه پیاده شد .رسیدیم ارژن . اما مدل تختی که می خواستیم رو نداشت گفت دیگه قدیمی شده و اینهایی هم که داشت خیلی گرون بودند یک تخت با گارد کنارش دور و بر پونصد تایی آب می خورد دست خالی از ارژن اومدیم بیرون البته نه خالی خالی که یک بادکنک جایزه به دختر بزرگه دادند و ما رومون نشد بگیم بی زحمت یکی هم به این یکی که معصومانه تو کالسکه خوابیده هم بدید که بیدار شه قشرق می کنه .خلاصه دست از پا درازتر ایندفعه سربالایی به سمت تجریش رو گرفتیم و راه افتادیم تا تجریش ده دفعه ای بادکنک از چوبش جدا شد و دنبالش دویدیم و آوردیمش . دختر بزرگه خسته شد نوبتی بغلش کردیم .تشنش شد آب دادیم و بالاخره خودمون رو رسوندیم به کبابی توچال و رو صندلی های تو خیابونش ولو شدیم کباب کوبیده و جوجه با استخوان سفارش دادیم با ماست موسیر و نوشابه رژیمی ! دختر بزرگه دست بند قلب قلبی صورتی قرمزش رو انداخت تو آب گل آلود باغچه کنار میز , در آوردیمش . دختر کوچیکه که حالا از خواب بیدار شده بود و بادکنک رو صاحب شده بود هی با بادکنک می زد به پای خانوم میز بغلی , هی معذرت می خواستیم , دختر بزرگه وسط غذا دقیقا آنتراکتی که کباب رو خورده بودیم و منتظر جوجه بودیم پی پی اش گرفت , بردیمش رستوران بغلی  ,دختر کوچیکه هی دست چربش از استخون جوجه رو به شلوار من می مالید , هی پاک می کردم . دختر کوچیکه و دختر بزرگه سر بادکنکها , چون یکی هم از رستورانی که توش دختر بزرگه رو بردیم برای پی پی جایزه گرفتیم , دعوا می کردند , آب رو رو زمین انداختند , قاشق افتاد دو تایی نی تو نوشابه ها رو می خواستند , موهای هم رو کشیدند و خلاصه کلی داستان .اما ماوسط تمامی این قضایا با خوشحالی می لمبوندیم و با همون دستهای چرب وچیلی دهن بچه ها غذا می ذاشتیم و هی به به و چه چه می کردیم و هیچی باعث نشد که غذای خوشمزمون بهمون نچسبه , انگار یک جورایی داریم به این شرایطمون عادت می کنیم ها

Tuesday, May 11, 2010

به تو می اندیشم

شبها , نزدیکی های نصفه شب وقتی دارم دختر کوچیکه رو می خوابونم , وقتی تو اون تاریکی هی از سرو کولم بالا می ره و هنوز حاضر نیست بخوابه به تو فکر می کنم , به تو که به زور بچت رو تا ساعت هشت شب بیدار نگه میداری , به تو که هنوز هوا تاریک نشده بچت می خوابه و تا خود صبح بیدار نمیشه , به تو و به بهشتی که بهمون قولش رو دادند , قبول داری که مال من باید یکم چربتر باشه ؟

Monday, May 10, 2010

میز نهارخوری

من  * می گم آدم وقتی می خواد ازدواج کنه باید نظر طرفش رو در مورد کارایی اشیای مختلف بدونه مثلا مثال خیلی سادش تو خونه ما میز ناهار خوریه . اگه روز اول از طرف مربوطه پرسیده بودم که کارایی میز ناهار خوری چیه که حالا اینطوری سرش جدل نداشتیم . نظر ایشون اینه که میز ناهار خوری جای سوییچ ماشینه , جای کاغذ های یادداشته , جای موبایله , اصلا ماله اینه که از راه که رسیدی هر چی دستته بذاری روش . و همینطور ماله اینه که وقتی می خواهی بری بیرون , بری سراغش و چیزات رو از روش برداری . همسر گرامیم علاقمندند رو میز ناهارخوری آرشیوی از روزنامه های هفته رو  داشته باشند .  صندلی های میز به چه درد می خوره ؟ به خیلی درد ها . ماله اینه که کتت رو به پشتشون آویزون کنی و شلوارت رو روش بندازی . حالا من چی فکر می کنم , من دوست دارم روی میز ناهار خوریم هیچی نباشه جز اون ست شمعهام و بس و صندلی ها هم مرتب سرجاشون باشه  خوب این میشه اول دردسر .خوب حالا شما ها که هنوز ازدواج نکردید اگه به این قضیه حساسید از اول تکلیفتون رو روشن کنید یک راهش اینه که قید ازدواج با طرف رو بزنید و اگه نه که راه دوم اینه که تو جهازتون قید میز ناهار خوری رو بزنید
 قبلا هم اینجا گفتم *

Saturday, May 8, 2010

آرزوی مشترک

دارم آبمیوه می گیرم برای دختر بزرگه . وقتی حاضرمیشه صداش می کنم , جواب نمی ده .جلوی تلویزیونه و داره کارتون سیندرلا رو می بینه . صورتش رو می بینم , محو تماشاست  . سرک می کشم تا صفحه تلویزیون رو ببینم , می خوام ببینم اینهمه تحسین تو چشاش و اون لبخند رو لبهاش مربوط به کدوم صحنه میشه . آهان حالا دیدم صحنه مهمونی تو قصر حاکم و سیندرلا و پسر حاکم در حال رقص ... به فکر می رم به حدود سی سال پیش , یک دختر کوچولو با پدرش توی یک سینمای تاریک و فکستنی برای اولین بار سیندرلا رو می بینه و تا سالها رویای  سیندرلا بودن رو با خودش داره . با صدای مامان بزرگم از تو فکرام بیرون می آم, مامان بزرگم خونه ماست و با دختر کم مشغول تماشای کارتون.بهم  می گه نمی دونی من چه دوست دارم که جای سیندرلا باشم. فقط می خندم و بهش نمی گم که چرا می دونم چون خودم هم خیلی دوست دارم جای اون باشم

Wednesday, May 5, 2010

بچه سالاری

ببینم شما هاهم فکر می کنید که دوره زمونه , دوره زمونه بچه سالاریه ؟
یعنی اینکه آدم بچش رو از پته قنداق بزنه زیر بغلش و از خونه این مادر بزرگ به خونه اون یکی مادر بزرگ ببره یا از این پرستار به اون پرستار و یا از این مهد به اون مهد بکشوندش , اسمش میشه بچه سالاری ؟اینکه آدم در به در دنبال یک مدرسه باشه که بچه اش رو تا ساعت سه نگه داره , اینکه همش فکر این باشه کی ببره کی بیارتش , کی بیاد که پشت در نباشه , یعنی اینها همه بچه سالاریه ؟؟
والله من فکر کنم که اون قدیمها وقتی که بچه ها صبها تا هروقت دوست داشتند می خوابیدند و وقتی پا می شدند چشمشون به جمال مادرشون روشن می شد , بچه سالاری تر بود . اون موقع ها که مادر ها کیف بچه هاشون رو تا دم در مدرسه براشون حمل میکردند و  خوش خوشان تادم در مدرسه می رسوندنش , و ظهرها دم در مدرسه منتظر بچشون بودند در حالیکه قابلمه خورشتشون رو گاز بود و عطر پلوشون تا هفت خونه اونورتر رفته بود . راستش من خودم هم مادر این دوره ای هستم و تو خونه نشستن رو هیچ رقمه تحمل نمی کنم و از طرفداران پر و پا قرص مهد کودکها , البته خوبهاشون ها  . اما خوب آخه داش من حالا که ما پدر مادر ها بچه هامون رو به هر رنگی که میخواهیم می رقصونیم دیگه نیاییم بگیم دوره زمونه دوره زمونه بچه هاست , هان موافقی ؟ 

Sunday, May 2, 2010

بکشید و خوشگلم کنید

بازی جدید این روزهای ما , آرایشگاه بازیه . دختر بزرگه میشه خانوم آرایشگاه ! دختر کوچیکه قرار نیست تو بازی باشه , اما خوب از اونجاییکه حرف سرش نمیشه و غرور و کلاس و این حرفها هم حالیش نیست خودش رو می چپونه تو بازی و مجبوریم بکنیمش دستیار آرایشگر و من هم که وضعم معلومه مشتری بدبخت. بعد خانوم آرایشگاه با برس سیمیه می افته به جون این چهار تا شیوید بیچاره من و گاهی از اون هم بدتر با شونه دم باریکه . خانوم آرایشگاه و دستیارش هیچ با هم سازش ندارند و سر برس و شونه و کش و کلیپس و ... گیس و گیس کشی می کنند تماشایی . وای از اون موقعیکه برس سیمیه دست دختر کوچیکه باشه , همچین شونه ای سرم رو می کنه که تا ابد خاطره این آرایشگاه رفتن ها از سرم بیرون نره

Wednesday, April 28, 2010

مامان جون

هیچ می دونید شنیدن یک مامان جون با آدم چیکار می کنه ؟ می بره آدم رو  به عرش , اون بالا بالا ها
می دونید شنیدن دوتا مامان جون با آدم چیکار می کنه ؟ کیلو کیلو قند تو دل آدم آب می کنه
شنیدن سه تا مامان جون چی ؟ پاک آدم رو خر می کنه , اونطوری که هرکاری بخواد براش بکنی

اما هیچ می دونید شنیدن پنجاه تا مامان جون در عرض یکدقیقه با آدم چیکار می کنه ؟ دیوونت می کنه اونطوریکه می خوای سر بذاری به کوه و دشت و بیابون , که داد بزنی مامان جون مرد , ولش کنید دیگه

Saturday, April 24, 2010

آسوده بخواب که ما بیداریم

آهای آدمهایی که شبها می رین تو رختخوابتون , بالشتون و صاف و صوف می کنید و سرتون رو می ذارید روش و یک کله تا خود صبح می خوابید , خوش بحالتون

Wednesday, April 21, 2010

همه فن حریف

اگه من آشپز بودم یک آشپز با سلیقه می شدم از اون آشپز ها که غذاهاش رو همه اهالی خونه دوست دارند . از اونایی که با دل و جون و عشق سیب زمینی پوست می کنه و سبزی پاک می کنه .از اونا که واسه صبحانه آب میوه تازه می گیره و املت های خوشمزه درست میکنه , از اونایی که واسه ناهار ته چین شیرازی و ماست خیار مخصوص می ذاره و واسه شام سوپ تره فرنگی با جوجه سرخ شده و پوره سیب زمینی با یک عالم کره . آره از این جور آشپزها

اگه من خدمتکار بودم از اونایی بودم که همیشه خونه رو دست گل نگه می داره , از اونایی که صبجها پرده ها رو باز می کنه تا نور خورشید همه جارو پر کنه و روی همه میزها گل می ذاره , از اونایی که لباسها رو همیشه اتو کرده و تو کمد ها گذاشته , از اونایی که توالت دستشویی ها رو حسابی برق می اندازه آره دیگه از این جور خدمتکار ها

اگه من پرستار بچه بودم , چه پرستار خوبی می شدم . از اون پرستار ها که با بچه ها خیلی دوسته , از اونایی که بچه ها عاشقشند و همه حرفهاشون رو می آیند و در گوشش می زنند , از اونایی که صبحها بچه هارو با ناز و نوازش بیدار می کنه و صبحانه رو با شوخی و خنده بهشون می ده , از اونایی که بچه ها رو پارک میبره و دور از چشم نگهبان پارک باهاشون تاب و سرسره سوار میشه , از اونایی که هرشب بچه ها رو حمام می کنه و هرشب یک قصه تازه براشون داره , از اونایی که هیچوقت عصبانی نمیشه و سر بچه ها داد نمی زنه , آره از اونایی که هیچوقت داد نمی زنه

آره اینطوریها می شدم اگه فقط یکی از این شغلها رو داشتم اما حالا که که با حفظ سمت همسری و مادری و کارمندی همه مشاغل بالا رو هم دارم اوضاع چندان چنگی به دل نمی زنه