دیشب با دختر کوچیکه بدجوری گلاویز بودم چه ازسر شب -سر شب ما 11 شبه ها -که نمی خوابید و هی گریه میکرد چه نصفه شب که هی پا می شد ونق می زد و دوباره می خوابید و دوباره پا می شد و خلاصه دم دمای صبح کلافه و عصبانی بودم و اگه جای دبه و برگشت داشت می بردم پسش می دادم وخلاص. اونوقت هفت صبح در حال رفتن به سرکار, کلافه از بیخوابی دیشب تو خیابون یک خانومی رو دیدم بچه به بغل , بچه شش هفت ماهه بود سرش رو شونه مادره , در حال مکیدن دستش , یک چارقد قرمز رو سرش , پاها کپل و آویزون .یکهویی دوباره دل و دینم از دست رفت , همچین پام شل شد , دلم غش رفت , خواستم برم بچلونمش .....دیوونم ها , نه ؟
Wednesday, May 26, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment