دارم آبمیوه می گیرم برای دختر بزرگه . وقتی حاضرمیشه صداش می کنم , جواب نمی ده .جلوی تلویزیونه و داره کارتون سیندرلا رو می بینه . صورتش رو می بینم , محو تماشاست . سرک می کشم تا صفحه تلویزیون رو ببینم , می خوام ببینم اینهمه تحسین تو چشاش و اون لبخند رو لبهاش مربوط به کدوم صحنه میشه . آهان حالا دیدم صحنه مهمونی تو قصر حاکم و سیندرلا و پسر حاکم در حال رقص ... به فکر می رم به حدود سی سال پیش , یک دختر کوچولو با پدرش توی یک سینمای تاریک و فکستنی برای اولین بار سیندرلا رو می بینه و تا سالها رویای سیندرلا بودن رو با خودش داره . با صدای مامان بزرگم از تو فکرام بیرون می آم, مامان بزرگم خونه ماست و با دختر کم مشغول تماشای کارتون.بهم می گه نمی دونی من چه دوست دارم که جای سیندرلا باشم. فقط می خندم و بهش نمی گم که چرا می دونم چون خودم هم خیلی دوست دارم جای اون باشم
Saturday, May 8, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment