Monday, May 31, 2010

یک روز سخت

دیروز روز من نبود. بد شروع نشد ها اما با عصبانیت تموم شد .صبح تو اداره : سیستمم مشکل داره ,پیدا کردن مشکل و سرو کله زدن با مشتری . نهار ؟ نه نخوردم . دختر بزرگه رو که خواستم از مهد بگیرم گفتند تو تولده صداش کنیم ؟  -از خودش بپرسید اگه می خواد بمونه برم دوباره بیام .- نه میگه می آم .  تو ماشین : یکهو خانوم شروع به گریه کرد و گفت نه می خوام برم تولد , - باید زودتر می گفتی دیگه داریم می ریم خونه .همراه کردن  گریه با جیغ . تا  خونه: یکم نازش رو کشیدم یکم وعده دادم یکم قربون صدقه رفتم و در کل تحمل کردم اما ول کن نبود .تو پارکینگ خونه: دیگه کنترل از دستم خارج شد و فریاد زدم سرش و فریادم بسیار کارا بود , بچم ساکت شد و گفت مامان ببخشید . اما من همچنان عصبانی بودم و با خودم گفتم تا چند دقیقه ای همچنان در این موضع عصبانیت بمانم تا بداند که کارش بد بوده اما با رسیدنمان به خانه: مامانم جلو اومد و پرسید  چرا بچم گریه کرده و پرسیدن همانا و دوباره شیر شدن دخترک همانا و گریه و زاری از سر گرفتن همانا . ایندفعه گریه و زاری با اطمینان از حمایت مادر بزرگ  تا بیدار کردن دختر کوچیکه از خواب  , همراهی دختر کوچیکه در گریه کردن  با خواهرش .طی نیم ساعت بعد :اول شیردادن دختر کوچیکه و خوابوندنش  , بعد ناز و نوازش دختر بزرگه تا خوابوندنش ,وبعد  تازه ناهار خوردن خودم . یکساعت بعد :بیدار شدن  دختر کوچیکه از خواب , بیدار شدن دختر بزرگه از خواب , نحسی دختر کوچیکه از بیخوابی و دندون درآوردن , نحسی دختر بزرگه از نحسی دختر کوچیکه .  شیر دادم درست نشد , عوضش کردم درست نشد رفتیم نشستیم پشت پنجره کلاغها رو دیدیم و پیشی ها رو صدا کردیم بازم نشد , حمومش کردم بازم نشد . غروب آمدن آقای شوهر به خانه پس از یکروز سخت کاری به قصد استراحت و تجدید قوا , اما انتظار من برای اومدنش جهت نگهداری بچه ها تا من شام درست کنم و لباسها رو که یکساعتی بود شستنشون تمو م شده بود را رو بند پهن کنم و بچه ها منتظرش تا آویزونش بشند و بازی کنند و حتی نذارند تا لباسش رو عوض کنه و یا دست و رویی بشوره . چایی داریم  , چی چایی؟؟؟ یادم رفته بذارم . . شام ؟ نه حاضر نیست .بچه هارو بگیرم ؟ نه نمی تونم می خوام شام درست کنم .سالاد درست کنم ؟ ول کن کی می خواد کاهو بشوره . یکساعت بعد: دختر کوچیکه شامش رو خورده و سر میزش نشسته و داره باقیمانده ماستش رو رو سرش می ماله , دختر بزرگه داره نمکدون رو رو میز خالی می کنه و در ضمن به اصرارمن لقمه های شامش رو می خوره , آقای شوهر داره با عصبانیت سالاد درست می کنه و من باحرص به دختر کوچیکه نگاه میکنم که دو سه ساعت پیش حمام بوده و به دختر بزرگه نگاه می کنم که نیم ساعتی از وقت خوابش گذشته اما هنوز شامش هم نصفه است و به آقای همسر که چرا ظرف سالاد برای فردای من رو پر نمی کنه .دوساعت بعد : بالاخره دختر کوچیکه خوابیده , دختر بزرگه خوابیده البته بعد از اینکه همه غذاهایی که چپونده بودم تو شکمش رو بالا آورد و آقای شوهر در حال ریلکس و من آماده خواب و بسیار عصبانی

2 comments:

نندي said...

الهي بميرم :(

Anonymous said...

از اين اتفاقا براي همه ما مي افته . ولي واقعا متاسفم و دركت مي كنم. كاشكي كمي صبورتر بوديم