Monday, November 29, 2010

هفت خوان رستم

امروز صبح من بودم و دوتا بچه ها . یکی تازه از شر خال خالهاش خلاص شده و یکی دیگه تازه خال خالی شده . باباشون کار داشت و باید صبح زود می رفت . مامانم مهمون داشت و نمی تونست بیاد خونمون .دختر بزرگه رو باید می گذاشتم مهد و دختر کوچیکه منزل مادر شوهرم .با سلام و صلوات بچه ها رو  به همراه کیف دختر بزرگه ,ساک دختر کوچیکه , کیف خودم و کیسه کتابهایی که باید با خودم میبردم ,  سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم و یک آخی گفتم و استارت زدم و ماشین روشن نشد , دوباره هم نشد و خلاصه دیدم نخیر روشن نمی شه . زنگ زدم آژانس . ماشین اومد همه چی رو به همراه دختر ها سوار ماشین کردیم و راه افتادیم اول دختر بزرگه دم مهد پیاده شد , بعد دختر کوچیکه دم خونه مامانیش و آخر خودم دم در شرکت .اینو گفتم که بگم هیچی باعث نمیشه که ما سر کار نریم . نه آبله مرغون , نه خرابی ماشین و نه آلودگی هوا. فکر نکنید که کارمند وظیفه شناسیم ها نه . نقل و انتقال همه اون وسایل با دوتا بچه به داخل خونه و پیدا کردن کلید و سوار شدن تو آسانسور و رفتن تو آپارتمانمون و توضیح به دختر بزرگه که چرا امروز مهد نمی ره که بره کلاس باله , از رفتن به سرکار سختتر بود

3 comments:

مامان ارشک said...

با وجود همه اینا که گفتی مادر خوب و کارمند خوبی هستی. آفرین به شما با این همه انرژی.

زرافه خوش لباس said...

من هم تا حالا از اين دلايل براي سركار اومدن داشتم.

نسرين said...

عاشق اون عكس كنار وبلاگ شدم
كاش بزرگش رو ميذاشتي و ما رو سرمستتر مي كردي