Saturday, August 7, 2010

شیکر خورون

پنجشنبه ای شیکر خوردم فکر کردم که میشه خانوادگی بریم خرید . این بود که حدودهای ساعت پنج راه افتادیم .اولین مقصد عینک فروشی بود که همسر خان برای خودش یک عینک آفتابی بخره .  مغازه آشنامون بود اما خوب این دلیل نمی شد که بذاریم دخترا با کفش رو مبل های چرمیشون رژه برند که . خدارو شکر همسر خان زود عینکش رو انتخاب کرد و بعد شیکر خوردیم که فکر کردیم که واسه دختر بزرگه هم یک عینک بگیریم , مگه می گذاشت که درست و حسابی عینک رو صورتش قرار بگیره هی می گفت خوبه مامان اینشو بکن و منظور از اینشو اتیکت قیمت بود که بهش آویزون بود , حالا این وسط دختر کوچیکه هم مبل رو ول کرده بود و تشریف آورده بود پایین که از قافله خرید عقب نباشه بماند . خلاصه خریدیم و اومدیم بیرون و از همون دم در دخترک هی عینک رو پاک می کرد که کثیف شده هی می گذاشت تو جعبه که آفتاب رفت و هی در می آورد که آفتاب اومد و هی دل ما واسه این چهل و پنج هزار تومانی که داده بودیم پای عینک تاپ تاپ می کرد  , البته از اون ور هم داد و بیداد های دختر کوچیکه رو هم داشتیم که خوب دلش می خواست عینک داشته باشه خوب ! بعد رفتیم تو یک مغازه که حراج بود و چه قیمتهای مناسبی برای مانتو های خوبش داشت  , داشتم مانتو اول رو پرو می کردم که صدای جیغهای ممتد دختر کوچیکه رو شنیدم بعله کار دعوا بالا گرفته بود در اتاق پرو رو باز کردم و دختر بزرگه رو آوردم تو اتاق بلکه جو کمی آرام شود نشد . همسر خان دختر کوچیکه رو برد تو خیابون باز هم آروم نشد خلاصه با استرس تمام همون اولی رو که پرو کرده بودم خریدم و پریدم از مغازه بیرون برای سامان دادن به اوضاع .بعدش رفتیم هاکوپیان . تمام مدتی که همسر خان شلوار پرو می کرد  بچه ها  تو سالن می دویدند و مایل بودند که برند پشت کت و شلوار ها قایم بشند و من هی می گفتم نکنید و هی عرق شرم می ریختم و آخرش مجبور شدم دختر کوچیکه رو از یک مانکن کت و شلوار پوشیده کنار دیوار بترسونم که نکن آقا دعوات می کنه و تمام مدتی که همسر خان داشت پرداخت می کرد و منتظر فاکس تخفیفش بود هی اینا از پله های مغازه بالا می رفتند و من هی می گفتم می افتید, نکنید  ... بعد رفتیم پاسداران و دیگه اونجا کالسکه دختر کوچیکه رو از ماشین در آوردیم و نشوندیمش توش و راه افتادیم به مغازه دیدن .دختر کوچیکه تو کالسکه نق می زد و دختر بزرگه بیرون کالسکه این شد که اگرچه که ما از رو نرفتیم و ادامه دادیم اما خوب از خیر یک کفش برای همسر خان یک کیف برای خودم و  از همه مهمتر حراج اکو گذشتیم و فقط در  وقت باقیمانده یک مانتو دیگه از تو یک حراجی دیگه واسه خودم خریدم بعد شیکر خوردیم و واسه بچه ها بستنی خریدیم که دختر کوچیکه گند زد به کل هیکل خودش و من و کالسکش و من هم که شیکر خورده بودم و مانتو استخونی  تنم کرده بودم و ... بعدش شیکر تر خوردیم که رفتیم شام بخوریم اونجا دختر کوچیکه همش یا آویزون میز اینوری بود که دسته کلید آقاهه رو از رو میزشون برداره یا آویزوون میز اینوری تا سیب زمینی هاش رو تو دهن اون خانومه بکنه که شیکر  خورده بود و یک بای بایی باهاش کرده بود  و دختر بزرگه هم که طبق معمول یک بار اول غذامی ره دستشویی یکبار وسط غذا و یکبار هم آخرش  , خلاصه پنجشنبه شیکر خورون بود حسابی ها

2 comments:

زرافه خوش لباس said...

چه پنجشنبه شب بامزه اي!!

رهگذر دنيا said...

سلام عزيزم . كلي خنديدم. چرا كه خيلي جالب بود. خدايي خيلي جيگر داري كه با دو تا كوچولو مي ري خريد مفصل . من با يكيش هم جرات نمي كنم تا سوپري برم چه برسه به مانتو و عينك و ... خريدن
روشون رو ببوس