Monday, August 30, 2010

یک عصر تابستانی

ساعت دو نیم بعد از ظهر رسیدیم خونه . دست و روی دختر بزرگه رو شستم و لباس تو خونش رو تنش کردم ,پوشک  دختر کوچیکه رو عوض کردم و شیشه شیرش رو آماده کردم ورو پا گذاشتمش.دختر بزرگه هم رو تختش وول می زد . تقریبا باهم خوابشون برد .یک بالشت پایین تخت خانومها گذاشتم و خودم هم خوابیدم تقریبا دوساعتی خواب بودم و با صدای دختر بزرگه که پا شده بود و می خواست بره دستشویی بیدار شدم و کار ها شروع شد آشپزخونه بهم ریخته بود اول ظرفهای کثیف رو چیندم تو ماشین بعد ظرفهای در اومده از ماشین رو گذاشتم تو کابینت . بعد به بچه ها عصرونه دادم و واسشون کارتون گذاشتم بعد آقای شوهر رسید با یک عالم خرید . اول دختر کوچیکه رو حاضر کردم و گذاشتم تو کالسکه و روونش کردم با باباش تا برند ددر .بعد خرید ها رو جابجا کردم . یک بسته پودر خمیر پیتزا ریختم تو کاسه و آب و روغن اضافه کردم و بعد شروع کردم به مشت و مالش و بعد گذاشتم تا بعمل بیاد .بعد گوچه ها رو ریختم تو مخلوط کن و بعد گذاشتم تو قابلمه تا سس درست بشه . تو این فاصله قارچ ها رو شستم و واسه دختر بزرگه پسته پوست کندم و با هم یک کم کارتون دیدیم و لباسها رو ریختم تو ماشین و گوشت چرخ کرده رو تفت دادم و تا اینکه دختر کوچیکه و آقای شوهر از راه رسیدند .آقای شوهر رسیده و نرسیده مشغول رنده کردن پنیر پیتزا شد و منم خمیر رو تو سینی بزرگه فر پهن کردم روش  سس گوجه فرنگی ریختم و بعد هم گوشت و قارچ و پیاز   گوجه فرنگی حلقه شده . آخر هم پنیر و گذاشتمش تو فر .آقای شوهر رفت به پهن کردن لباسها و من هم بقیه ظرف کثیف ها رو چپوندم تو ماشین وروشنش کردم و بعدش میز شام رو حاضر کردم . شام خوردیم و دوباره شستن ظرفها بود ایندفعه با دست دیگه .سینی فر به اون گندگی که دیگه تو ماشین نمی ره و بعد نوبت رسید به حمام بچه ها . یک نیم ساعتی هم تو حموم آب بازی کردیم و اومدیم دیگه لباس تنشون کردم آماده خواب شدند . دختر بزرگه با آقای شوهر رفت تو اتاقش و من با دختر کوچیکه تو هال .ساعت یازده و نیم بود که شهر امن و امان شد و دختر ها خوابیدند و من پاشدم برای سانس آخر شستن شیشه های دخترک , جمع آوری اسباب بازیهای پخش شده و آماده کردن لباسها و کیف دختر بزرگه برای مهد فردا . اینکه بخوام بگم خسته بودم  حق مطلب رو ادا نکرده ام یک چیزی بودم تو مایه له شدن , اونم له شدن زیر یک تریلی هجده چرخ

4 comments:

هنا said...

ببین من همیشه اینجور وقتا یاد اون جک میفتم که دوتا گوجه داشتن از خیابون رد میشدن کامیون از روی یکیشون رد میشه گوجه ی بغلی بهش میگه رب پاشو بیا!
منم همیشه میگم الان اون
گوجه لهیده هه هستم!
حال بابا جون خوبه؟ بهتر هستند؟
راستی یه سوال دیگه. دخترم هفته ی اول دلم رو خوش کرد و خوش و خرم رفت مهد. حالا از اول هفته هی ناز می کنه و میگه نمیخوام و نمیرم...طبیعیه دیگه نه؟ دختر بزرگه ی تو چطوری میرفت؟ الان چطوری میره؟

zahra said...

motmaenam chand saal baad miayayee hamin ja o migi ke delet bara "un ruza" tang shode
have fun. life is today!

نسرين said...

همه ما هر روز تقريبا همين پروسه رو با اندكي تغيير تجربه مي كنيم
اما تو كه دو تا دختر گل داري قطعا روزهاي سخت تري داري
خدا قوت

رهگذر دنيا said...

سلام مادر خانومي عزيز
نگو از له شدن كه بعضي وقتها از له شدن هم مي گذريم و غش مي كنيم و مميميريم. ولي خب چاره چيه بازم بلند مي شيم و مثل يه روح سرگردون نوي خونه راه مي ريم و جمع مي كنيم و مي ذاريم و برمي داريم و ...