Sunday, August 1, 2010

قول نامه

من و دختر کوچیکه زبون هم رو نمی فهمیم همونقدر که من نمی فهمم که این خانوم از هشت صبح که پا میشه تا دوازده شب که بخواد بخوابه دوساعت خواب بعد از ظهر بسشه و اینکه فایده نداره که از ساعت ده شب خاموشی بدی و بخواهی بخوابونیش که دوازده زودتر بخوابش نیست , این خانومم نمی فهمه که من بیچاره خستم و خوابم می آد. همونقدر که من نمی فهمم بازی با دوتا لیوان آب و چند تا یخ چقدر مزه می ده , اونم نمی فهمه که خیس کردن روزی چند دست لباس و پشت بندش سرما خوردگیش چقدر کار رو برام سخت می کنه . همونقدر که من از خاموش کردن پیاپی ریسیور توسط این خانوم حرص می خورم , ایشون از قطع و وصل برنامه ها به همون اندازه لذت می بره . همونقدر که اون از پوشک بدش می اد و موقع بستنش لنگ و لگد می اندازه و بازی در می آره , منم با بی پوشکی خانوم مشکل دارم .همونقدر که ایشون دوست دارند از مبل بالا برند و از پنجره آویزون بشند , به همون اندازه و خیلی بیشترش من از اینکارش می ترسم و .... اما خانوم کوچولوی من  نمی ذارم که این نفهمیدنها بینمون خیلی ادامه داشته باشه قول می دم که منم منم های سه سالگیت رو بفهمم , مشق ننوشتنهای هفت سالگیت ,خیره سریهای سیزده سالگیت , عاشق شدنهای شونزده سالگیت و انتخابهای غلط جوونیت و ... قول می دم عروسکم , قول می دم

2 comments:

هنا said...

همیشه دختر کوچیکه ی تو من رو یاد سارا میاندازه و دختر بزرگت من رو یاد بهار!
مسایلی که باهاش داری درست شبیه مسایلیه که من با سارا داشتم و گاها دارم.
من هم باید به خودم ازین قولهابدم هرچند خیلی وقتها این نفهمیدنها باعث میشه دلگیر بشم...........

رهگذر دنيا said...

سلام مادر خانومي . نمي دونم حرفم رو بهت بگم يا نه ؟ آخه ميترسم كه ناراحت و نااميد بشي . ولي مي گم كه بدوني . عزيزم خيلي هم اميدوار نباش . اين عدم درك متقابل همين طوري رشد مي كنه و بالا مي آد . توي هر سني مي بيني كه نمي توني درك كني اون فرشته كوچيك رو و اونهم نمي خواد بفهمه كه تو چي مي گي . خيلي سخته . من هم همه تلاشم رو مي كنم كه درك كنم فرشته كوچولومو ولي خيلي وقتها نمي شه .اگر راحشو پيدا كردم منو هم خبر كن