Wednesday, October 13, 2010

من در آستانه دیوانگی

مدتیه بین  خواب وآرزو و  واقعیت گیر کردم نمی دونم چی رو خواب دیدم , چی رو دلم می خواسته و چیکار رو کردم . دارند راجع به یک کتابی حرف می زنند که نایاب شده , می گم دارمش .همه زندگی رو زیر و رو می کنم نیست خوب که فکر می کنم می بینم تو کتابفروشی دیدمش خواستم بخرم اما نخریدم .  نماز صبح رو نمی خونم به هوای اینکه خوندم اما بعدا می فهمم نخوندم که خواب دیدم که خوندم . مامانم می گه فلان چیز رو به من نگفتی , می گم گفتم .  می گه نه . می فهمم انقدر واسه خودم تو دلم گفتم و اینور اونورش کردم که فکر کردم گفتم . یک خاطره است که برام تعریف کردند انقدر تو ذهنم روشن تصویرش کردم که بعدا فکر کردم خودم هم اونجا بودم .  می ترسم از این دیوونگی هام . باید از یک روانشناس بپرسم حتمی یک اسمی داره این مرضی که گرفتم

1 comment:

رهگذر دنيا said...

سلام عزيزم
من از پزشكي و روانپزشكي و ... اصلا سر در نمي آرم ولي فكر مي كنم كه اين حالتت به خاطر خستگي و مشغله زياد باشه. بالاخره مادر دو تا دختر بودن ، همسر بودن و شاغل بودن همزمان كار ساده اي نيست
مراقب خودت باش
رو دختراي گلت رو از طرف من ببوس