Tuesday, July 20, 2010

قرارمون یادت نره

ازاول امسال  دختر بزرگه یک کلاس رفت بالا تر و دیگه تو مهد خواب بعد از ظهر نداره , منم دیگه وقتی می آوردمش خونه نمی خوابوندمش تا شب بتونه زود بخوابه اما دیگه وقتی روزها بلند شد نمی شد که بچه ساعت هشت بخوابه که ,هوا هنوز روشنه. این شد که تصمیم گرفتم که بعد از ظهر ها بخوابونمش .برای همین برنامه شب خوابیدن بچه ها دیرتر شد حدودهای ده - ده و نیم که میشه شیپور خواب رو می زنیم من دختر کوچیکه رو با یک شیشه آب , یک شیشه شیر و یک پسونک می برم تو اتاق خوابشون و بعد هم شوهر جان دختر بزرگه رو می بره جیش و مسواک و خلاصه با یک لیوان شیر پشت بند ما روونه اتاق می کنه . دخترک می آد تو اتاق اول بوس شب به خیر به من می ده و بعد هم یکی به خواهرش می ده که رو پای من داره عملیات ژانگولر انجام می ده , و بعد هم می ره تو تخت خوابش ,البته قبل از رفتن حتما یاد آوری می کنه که خواهرم که خوابید میای پیش من بغلم کنی تا بخوابم و من می گم حتما عزیزم , می آم . از تو تختش با خواهرش بای بای می کنه و این فسقلی روی پای من هم در حین لگد زدن و اوقات تلخی با من چه مهربانانه بهش لبخند می زنه و بای بای میکنه  . بعد دیگه شروع میشه هی لالایی خوندن هی پیش پیش کردن از من و هی لگد پرانی و هی جیغ زدن از دختر کوچیکه .گاهی از رو پام می گذارمش زمین و دوتایی کنار هم روی زمین می خوابیم و آهسته پشتش می زنم یکوقتهای اینطوری می خوابه و یکوقتهایی یاغی تر از این حرفهاست و از جاش بلند میشه و من دوباره می گذارمش رو پام , گاهی هم مادر رو خواب می کنه و فاتحانه از اتاق بیرون می ره که البته توسط باباش دستگیر میشه و دوباره برگردونده میشه به اتاق . در این گیرو داد گهگاهی نگاهم با دخترک بزرگم تلاقی می کنه و لبخندی بهم می زنیم و آهسته بهش می گم اللان می خوابونمش و می ام و اونهم برام بوس می فرسته . معمولا خوابوندن دختر کوچیکه بیش از نیم ساعت طول می کشه و اونوقت نفس راحتی می کشم و می گذارمش روی تخت وشادمانانه می رم  سر قرارم با دخترک که  می بینم مثل فرشته ها خوابیده و حسرت پیشش خوابیدن و گفتن و شنیدن دوستت دارم های در گوشی رو به دلم گذاشته  
این وقتهاست که یک مادر دو بچه ای آغوش لذت بخش بچه اولش رو از دست می ده , لذتی که تکرار پذیر نیست  اما در عوض این لذت و لذتهایی که مادر هرروزه از دست می ده دخترکش درس صبوری و مهربونی می گیره

2 comments:

هنا said...

اشکم سرازیز شد..........
من معمولا بهار رو میسپردم به باباش چون سارا به نظرم حساس تر از بهار بود. یه جورایی مطمئن بودم که دلش طاقت نمیاره. اما دیگه الان سارا رو با مراسم میفرستم توی تخت و با بهار کلنجار میرم. و در همون حال هی فکر می کنم که یعنی اون توی دلش با خودش چی میگه؟!
دختر بزرگه ی تو واقعا یه فرشته است.
دختر کوچیکت هم یه وروجک دوست داشتنی.
می بوسمشون و خدا برات نگهشون داره.

رهگذر دنيا said...

سلام. دختر من تمام طول شب رو بين اتاق خودش و اتاق ما در رفت و آمد . نيمه شب من متوجه مي شم كه يه موش خزيده زير پتوم . انوقت بعد از اينكه خوابش برد مي برمش تو اتاقش و مي ذارمش روي تختش . حدود يكي دو ساعت بعد اين داستان دوباره تكرار مي شه تا صبح