به سیاه پوشیدن اعتقادی ندارم , اما پوشیدم . رو عادت . رو حساب رسم و رسوم . گمونم بیشتر بخاطر حرف مردم . اما حالا که می خوام درش بیارم, نمی شه . نمی دونم چرا . حال و حوصلش رو ندارم . دستم به لباس رنگی هام نمی ره . نمی دونم چمه . اما امشب که حموم برم دیگه درش می آرم . چرا باید درش بیارم ؟ این رو هم نمی دونم . بالاخره باید درش بیارم دیگه . رسم دیگه. مردم کلی زحمت کشیدند و کادو دادند و خواستند که ما لباس سیاهمون رو در آریم . امشب رخت سیاهم رو در می آرم اما نمی دونم با دلم چیکار کنم که تا ابد دلتنگ پدر می مونه .
Saturday, December 11, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
سلام عزیزم
می دونم خیلی سخته
مگه می شه ادم اونم دخترا پدرشون رو فراموش کنن
ولی زندگی جریان داره
کاریش نمی شه کرد به خاطر دخترا به خاطر روحیه و شادی اونا لباست رو عوض کن و رنگ شاد بپوش . اگر چه این روزها روزهای مشکی پوشیدنه ولی تو تصمیمت رو عملی کن
موفق باشی عزیزم
دوستت دارم
دخترای گلت رو ببوس
تجربه ميگه با دلت هيچ كاري نميتوني بكني
شايد مشغله باعث شه يه وقت هائي فراموش كني اما يهو وسط تماشاي يه فيلم، موقع پختن غذا، در حال با عجله عبور كردن از خيابون يا خيلي وقت هاي بي ربط ديگه يهو دلت ميريزه
ولي به اين ريختن دلت عادت ميكني... اينو هم تجربه اثبات كرده
Post a Comment