رفته بودم تو اتاق بچه ها تا دختر بزرگه رو بخوابونم .همینطور که دوتایی کنار هم رو تخت دراز کشیده بودیم با آخرین توان باقیمانده ام و با تمام احساس براش نمایشنامه گرگم و گله میبرم رو اجرا می کردم وقتی تموم شد. خودم راضی بودم ودخترک خوشحال . بهم گفت که دوستم داره . تو حس این بودم که چه مادر خوبیم که یکدفعه گفت مامان فکر کنم تو اشتباه اومدی امشب نوبت بابا بود که بیاد منو بخوابونه تا گفتم بابا فردا شب می آد حالا چشات رو ببند که دیدم گوله گوله اشکهاش راه افتادند و فوری بهم گفت که مامان بدیم . دیدم چه کم فاصله است بین مامان خوب بودن و مامان بد بودن
Monday, December 13, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
سلام مادر خانومی نازنین
خوبی ؟ روبراهی ؟
امیدوارم همیشه سرحال باشی
من هم به همین سرعت که گفتی بهترین و بدترین مادر دنیا می شم. چه میشه کرد ؟
راستی من گوشهام هم به سرعت دراز میشه . در چشم به هم زدنی
Post a Comment