دیشب خونه مادر شوهر مهمان بودیم. 20 نفری بودیم . بچه ها همبازی داشتند و با ذوق و شوق بازی می کردند . وقت خونه اومدن بچه ها اعتراض کردند , آخه هنوز بازیشون تموم نشده بود . می دونم چه درد بدیه آدم رو نصفه کاره از تو بازی بکشند بیرون . اما چاره ای نبود . دیروقت بود . همبازیها به دختر بزرگه پیشنهاد به شب موندن دادند . دختر بزرگه همچین تجربه ای رو ندیده و نشنیده بود تا بحال . فورا رد کرد . همبازیها رو به من آوردند . گفتم دوست داره بمونه , می دونستم که نمی مونه . بدون من محاله بخوابه . بهش گفتم دوست داری بمون . گفت اگه تو هم بمونی . بهش گفتم که نمی تونم بمونم , اما اگه اون بخواد می تونه بمونه . دوباره گفت نه . می دونستم . داشتیم آماده رفتن می شدیم که گفت می مونم . می دونستم که جدی نیست . گفتم باشه . با همه خداحافظی کردیم . کفشهامون رو پوشیدیم . رفتیم دم در . پشیمون نشد . آروم در گوشش گفتم دیگه تا فردا نمی تونیم بیاییم دنبالت ها ! گفت باشه . بوسه ای داد و رفت بدنبال بازی . تمام مدت تو ماشین , تا خونه , تا بخوابیم حتی تا خود صبح فکر می کردم که نمی مونه , که الان که زنگ بزنند , اما موند . دیشب جاش تو ماشین خالی بود, تو خونه خالی بود . یک تیکه از دلم دیشب یکجایی جا مونده بود . به مادرم فکر کردم به وقتهایی که می رفتم خونه مامان بزرگم و هفته ای می موندم , به مسافرتهایی که بی او رفتم , به عروس شدنم , به خالی شدن اتاقم و به اشکهاش و به خنده هایی که به اشکهاش می کردم .به رسم زمونه , همینه دیگه
Wednesday, December 29, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment