Saturday, December 25, 2010

خوان 4- جمیرا بیچ

اخطار : این پست توش پی پی داره

ساعت 10 صبح  با تاکسی هتل رفتیم ساحل . آب خنک بود اما آفتابش داغ بود . اول تو آب رفتن سخت بود اما بعد که می رفتی و یک کم می موندی گرمت می شد .دخترا ترجیح می دادند که تو شن ها بازی کنند . دختر بزرگه یکی دوباری با ما تو آب اومد اما دختر کوچیکه نه . نمردیم و دیدیم این وروجک از یک چیزی بترسه , در کمال تعجب ار آب دریا می ترسه .این قسمت از سفرمون کمترین نکن بکن رو داشت و کلی انرژی گرفتیم . وقتی از آب اومدیم بیرون و می خواستیم برگردیم هتل دختر کوچیکه که این دوروز دچار یبوست شده بود , یکهو دل پیچه شد . بچم همچی زور می زد و موفق نمی شد که دل آدم رو کباب می کرد . خلاصه با گرفتاری زیر دوش بردمش و یک آبی به تنش زدم و ماسه هاش رو تا جاییکه می شد شستم بعد  پوشکش کردم و دوتایی رفتیم یک گوشه ای دور از چشم آدمها . خلوتگاهمون چشم انداز خوبی داشت  دریای آبی و درخشان,ساحل سفیدوزیبا , آدمهاییکه داشتند آفتاب می گرفتند و ... وما  دختر کوچیکه زور می زد, قرمز می شدومن هی تشویقش می کردم  تا بالاخره آرامش فضا و مکان و البته تشویقهای من کار خودش رو کرد و بچم تونست پی پی کنه . دوباره مراسم تعویض پوشک وغیره و ذالک و  ... حرکت به سمت هتل , ناهار , حمام , خواباندن بچه ها و آماده شدن برای شیفت عصر

1 comment:

رهگذر دنیا said...

خدا وکیلی به تو می گن مادر نمونه