Saturday, September 25, 2010

تو همین نزدیکی

آی سی یو  ده تا تخت داره که رو همش مریض های بدحال خوابیدند . با اینکه ملاقاتهام با بابام کوتاهه اماتو این سی و پنج روز همه مریض های اون جا رو شناختم می دونم کی هوشیاریش پایینه و کی واسه چی بستریه و وقتی می رم  می بینم که جاشون یکی دیگه خوابیده می فهمم که رفته تو بخش یا مرده . دیروز مریض کناری بابام نبود , لازم نبود از کسی بپرسم کجاست . می دونستم که چی شده.وضعش خیلی بد بود همیشه با دیدنش غصه ام می گرفت . راستش  از مردنش خوشحال شدم به آرامش رسید . پرستار اومد و هشدار داد که وقت تمومه برید .مثل همیشه به بابام گفتم که نگران نباشه بزودی می آد خونه و اومدم بیرون . تو راهرو دخترک هفت هشت ساله زن جوونی رو دیدم که به تازگی  تو آی سی اومده , داشت گریه می کرد . همراهاش بهش می گفتند که گریه نکن مامانت ناراحت میشه . دلم می خواست بغلش می کردم و می گقتم چرا گریه کن بچم بزار دلت خالی بشه اصلا بیا با هم بشینیم رو پله ها و گریه کنیم , حیف که نمی شد . از بیمارستان اومدم بیرون و اشکهام رو پاک کردم و دل به شلوغی تجریش دادم . آدمهای خوشحال و خندان در حال خرید , یکسری تو رستورانها در حال غذا خوردن و بعضی ها هم در حال صحبت و شوخی قدم زنان می گذرند فکر کردم چه خوبه که شما نمی دونید تو همین شعاع یک کیلومتریتون مریضهایی هستند که دارند با مرگ دست و پنجه نرم میکنند . دخترکی هست که پشت در آی سو یو گریه می کنه و مادرش رو می خواد . خوشحالم که نمی دونید , کاش هیچوقت  هم نفهمید

3 comments:

ناشناس said...

از خدا میخوام که بابات هرچه زودتر خوب بشه و بیاد خونه

رهگذر دنيا said...

سلام مادر خانومي عزيزم. خوبي ؟ دختراي گلت خوبن ؟ براي پدرت آرزوي سلامتي دارم . غصه نخور عزيزم . متاسفانه زندگي همينه ديگه . هر چند با خوندن پستت چشام پر از اشك شد ولي چه كاري از دست ما براي خيل آدمايي كه هر روز به ديار باقي مي شتابن بر مي آد؟

نسرين said...

دلم بد گرفت
بد