Wednesday, September 29, 2010

تو فکر یک سقفم

کفاش دم شرکتمون یک جوون افغانیست که بساطش رو کوچه بالایی شرکت پهن می کنه . الان مدتیست که پسر بچه 3-4 سالش رو هم با خودش می آره سرکار . یک موکت پهن می کنه و بچه رو روش می شونه و ... اوایل بچه بیکار می نشست و عابرها رو تماشا می کرد اما بعدها می دیدمش که با چند تا ماشین داره بازی می کنه و یک روز یک فرفره و گاهی هم با چند تا خونه سازی . ظاهرا مردم براش یک چیزهایی آوردند که سرش رو باهاش گرم کنه .من فکر کردم که چه خوب میشد اگه با همکارها پول جمع می کردیم و پدر بچه رو متقاعد می کردیم که اسم بچه رو مهد کوچه پایینی شرکت بنویسه , اونوقت بچه صبحها می رفت مهد و عصر هم باباش برش می داشت و می بردش . دیگه از گوشه خیابون خلاص می شد . بعد فکر کردم به روزهای اول مهد رفتن بچه ها . نرفتنهاشون, گریه و زاریشون و ترسیدنهاشون . بابای بچه رو تصور کردم با بساط واکس رو کولش , الاف دم در مهد . فکر کردم یکماهی درگیر می شه . تصورکردم که داره زیر لب به باعث و بانی این پیشنهاد فحش می ده . بی خیال این فکر شدم

No comments: