Saturday, June 12, 2010

نمی دونی تا کجا می رم

صبحها مثل یک بادکنک پر باد می مونم , از اونها که با یک تلنگر یک متر می پره هوا . شاداب و سرحالم . حتی اگه شبش خیلی هم بد خوابیده باشم اما با خوردن نسیم صبح به صورتم سرحال می شم . پر از ایده های تازه ام , پر از انگیزه ام , سرم درد میکنه واسه کارهای جدید . تو طول روز , هی از بادم کم میشه و بی رمق می شم , ایده های صبح به نظرم بی مزه می آد و انگیزه هام یکی یکی از بین می ره . شب که میشه تمام بادم خالی شده , شدم یک باد کنک پلاسیده و کوچولو , از اونهایی که فقط یکذره باد توشه , اما همون یکذره باد با یک نخ سفت و یک گره کور بسته شده تا مبادا خالی بشه , یک بادکنک کوچولوی کز کرده کنار دیوار منتظر صبح تا دوباره پرباد بشه

1 comment:

هنا said...

عزیزم خوبه که بادکنک تو تا شب دووم میاره من گاهی همون اول صبح بادم خالی میشه ولی خوب به دور از غر غر باز هم میشه باد کنم خودم رو آخه تا آخر شب با یه بادکنک شل و ول دو تا بچه رو چه کنم خواهر؟!
*
راستی به نظر من در مورد ما که دوتا بچه پشت هم آوردیم خودمون دیگه به کاری که کردیم از بقیه آگاه تریم ولی بقیه واجب میدونن که حتما یه چیزی به آدم بگن این اعصاب من رو خرد می کنه که راه به راه به من بگن بچت گشنشه؟ آها حسودی می کنه! بچت تشنشه ببین داره حسودی می کنه و هر چیزی رو به این مساله ربط بدن.