Saturday, November 7, 2009

تنها در خانه

بعد از 10 روزی که از زایمانم گذشت و اوضاعم بهتر شد دیگه مامانم عصر که می شد می رفت خونشون و من با دخترها تنها می موندم و باید بگم که واقعا از اون 2-3 ساعت تنهایی تا اومدن آقای پدر حسابی میترسیدم همش دعا می کردم که دختر کوچیکه بخوابه چون که واقعا تنهایی خیلی سختم بود که بخوام از پس دختر بزرگه با تمایل زیادش به بغل کردن و نوازش و کشیدن و انگولک کردن خواهرش بربیام. این بودکه چشمم به ساعت خشک می شد ووقتی صدای چرخوندن کلید تو در می اومد واقعا یک نفس راحت می کشیدم

2 comments:

Anonymous said...

test:(

نندي said...

مباركه!از تجربه هات بازم برامون بنويس!