Wednesday, November 18, 2009

شنل قرمزی

از موقع خوابش گذشته , ممشش رو خورده قصه هاش رو شنیده اما هنوز نخوابیده باز هم قصه می خواد اما من چیزی یادم نیست که بگم یکهو یاد شنل قرمزی می افتم و شروع می کنم یکی بود یکی نبود .... خلاصه شنل قرمزی کیک رو بر می داره و راه می افته سمت خونه مادر بزرگ اینجا که می رسم مکث می کنم یادم نمی اد گرگه چطوری فهمید که شنل قرمزی داره می ره خونه مادر بزرگ اما خوب ادامه دادم و گفتم گرگه همینکه دید شنل قرمزی داره می ره خونه مادر بزرگ جلوتر از اون رفت اونجا .. دوباره سکوت یادم رفته که اینجا گرگه چیکار می کنه مادر بزرگ رو می خوره ؟ یا می کندش تو کمد و قایمش می کنه ؟ فکر کردم انگاری می خوردش گفتم مادر بزرگ رو خورد و لباسهاش رو پوشید و جای اون خوابید باز با خودم فکر کردم اگه خوردش لباسهاش رو از کجا آورد ؟ باز فکر هام رو ولش کردم و ادامه دادم که شنل قرمزی اومد تو خونه ...گفت مادر بزرگ چقدر دندونهات تیز شده گفت آخه اینطوری بهتر می خورمت دوباره موندم حالا چی میشه می خورتش ؟ هیچ ابدا و اصلا یادم نمی اومد که کی شنل قرمزی رو نجات داد مجبور شدم که بگم گرگه شنل قرمزی رو هم خورد بعد خانوم بزی که از اونجا رد می شد با شاخهای بلندش شکم گرگه رو پاره کرد و شنل قرمزی و مادر بزرگش رو نجات داد . خلاصه هر طوری بود قصه تموم شد اما جالب تر این بود فرداش که سرکار اومدم از دوستم پرسیدم داستان شنل قرمزی چی بود می گه شنل قرمزی تو جنگل که رسید رفت تو کدوی قلقه زن و اونطوری رسید خونه مادر بزرگش !!!!! حالا من موندم با این قصه تحریف شده که برای دخترکم تعریف کردم چیکار کنم چون وقتی یک قصه می گم دیگه از دفعه بعد یک واو رو اینور اونور کنم یقه ام رو می گیره

1 comment:

زهرا said...

:)) خلا صه خوب سر و ته اش رو هم آوردی:))
به به همه چی اینجا رفته سر جاش:)