Sunday, November 8, 2009
روزهای بحران
سختترین روزهایی که در تجربه های دوبچه پشت سرهمم داشتم روزهای دل درد کوچیکه بود که با از پوشک گرفتن بزرگه مصادف شده بود از عصری دل درد های فسقلیه شروع می شد همچین جیغ می کشید و گریه می کرد که دل آدم کباب می شد از اونطرف هم دختر بزرگه تحمل گریه هیچ بچه ای رو نداره و تا یکی گریه کنه اینم شروع می کنه خلاصه یک بچه تو بغلم بود و فریاد می کشید و یکی هم از پام آویزون و نق نق و گریه و هر 2 دقیقه یکبار هم می گفت مامان جیش ! اونوقت باید این یکی رو شیون زنون می ذاشتم رو تخت و اون یکی رو می بردم دستشویی که از هر 50 بارش 1 بار هم جیش نمی کرد و معمولا جیش واقعی رو یکجایی غیر از دستشویی می کرد و اونوقت بود که باید لباسهاش رو زیر و رو عوض می کردم و زمین یا مبل یا فرش یا هر جایی که کثیف بود رو تمیز می کردم و خلاصه اون روزها خیلی سخت بود
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment