Wednesday, December 29, 2010

چه زود دخترکم بزرگ شد

دیشب خونه مادر شوهر مهمان بودیم.  20 نفری بودیم  . بچه ها همبازی داشتند و با ذوق و شوق بازی می کردند . وقت خونه اومدن بچه ها اعتراض کردند , آخه هنوز بازیشون تموم نشده بود . می دونم چه درد بدیه آدم رو نصفه کاره از تو بازی بکشند بیرون . اما چاره ای نبود . دیروقت بود . همبازیها به دختر بزرگه پیشنهاد به شب موندن دادند . دختر بزرگه همچین تجربه ای رو ندیده و نشنیده بود تا بحال . فورا رد کرد . همبازیها رو به من آوردند . گفتم دوست داره بمونه , می دونستم که نمی مونه . بدون من محاله بخوابه . بهش گفتم دوست داری بمون . گفت اگه تو هم بمونی . بهش گفتم که نمی تونم بمونم , اما اگه اون بخواد می تونه بمونه . دوباره گفت نه . می دونستم . داشتیم آماده رفتن می شدیم که گفت می مونم . می دونستم که جدی نیست . گفتم باشه . با همه خداحافظی کردیم . کفشهامون رو پوشیدیم . رفتیم دم در . پشیمون نشد . آروم در گوشش گفتم دیگه تا فردا نمی تونیم بیاییم دنبالت ها ! گفت باشه . بوسه ای داد و رفت بدنبال بازی . تمام مدت تو ماشین , تا خونه , تا بخوابیم حتی تا خود صبح فکر می کردم که نمی مونه , که الان که زنگ بزنند , اما موند . دیشب جاش تو ماشین خالی بود,  تو خونه خالی بود . یک تیکه از دلم دیشب یکجایی جا مونده بود . به مادرم فکر کردم به وقتهایی که می رفتم خونه مامان بزرگم و هفته ای می موندم , به مسافرتهایی که بی او رفتم , به عروس شدنم , به خالی شدن اتاقم و به اشکهاش و به خنده هایی که به اشکهاش می کردم .به رسم زمونه , همینه دیگه

Tuesday, December 28, 2010

خوان 7 - برگشت

 شب ساعت 11 پرواز برگشتمون بود و ما باید ساعت 1 هم اتاقمون رو تحویل می دادیم واسه همین از صبح که بیرون اومده بودیم اتاق رو هم تحویل دادیم .  از پارک که در اومدیم تاکسی گرفتیم و رفتیم سیتی سنتر. سیتی سنتر رو دوست دارم منو یاد سفر 6 سال پیشمون  می انداخت که همش اون تو بودیم . اول رفتیم ناهار خوردیم و بعد رفتیم واسه گشت تو مال و خرید . دختر کوچیکه یک حال اساسی بهمون داد و 3 ساعتی تو کالسکه خوابید .  دختر بزرگه رو هم گذاشتیم تو سبد خرید و خلاصه یک خریدی کردیم  . ساعت هشت شب برگشتیم هتل .  و 9هم از هتل رفتیم فرودگاه . پروازمون سرساعت انجام شد . خوشبختانه دخترا راه برگشت رو خوابیدند و خیلی تو هواپیما اذیت نشدیم سه صبح خونه بودیم 
نتیجه گیری  اینکه با بچه سفر کردن سخته , اما به زحمتش می ارزه .  دختر کوچیکه اونچه که می تونست از شیطنت کرد عاشق بهم ریختن کوسن های مبل های تو لابی بود . می رفت جلو در  لابی و کف زمین دراز می کشید . کفشهاش رو در می آورد و پا برهنه تو لابی راه می رفت دستش رو تو آب آبنمای هتل می کرد . درختهای کریسمس از دستش در امان نبودند .... اما دختر بزرگه بهمون نشون داد که همسفر خوبیه و  خیلی جاها بهمون کمک هم می داد . ختم کلوم اینکه بچه دار ها برید مهمونی , سفر , گردش  و با بچه دار شدن خونه نشین نشید . همه آدمهای دور و برتون اگه بچه هم نداشتند خودشون که یکروزی بچه بودند , نبودند ؟

Monday, December 27, 2010

خوان 6- نمایش دلفین ها

پارک خور تو قسمت قدیم دوبی هستش . پارک بزرگ و قشنگیه و سالن نمایش دولفین ها هم تو این پارک هست .ما ساعت 11 صبح بلیط داشتیم .  رفتیم تو سالن .صندلی ها هرکی به هرکی بود و شماره نداشت . و چه خوب بود این هرکی به هرکی بودنش . دختر کوچیکه به هیچ طریقی نمی نشست و هی می خواست از پله ها بره بالا بیاد پایین . دستش رو تو آب استخر کنه , دنبال کار ناوال عروسکی که قبل از شروع نمایش تو سالن بودند راه بیفته و ...  خوشبختانه سالن پر از بچه بود و سرو صدای دخترک ما کسی رو اذیت نمی کرد . بالاخره نمایش شروع شد اول بند بازی بود که سالن رو تاریک کردند و فقط نور رو انداختند رو بند باز ها  . دختر کوچیکه این نمایش رو دوست داشت چون اینها از اون بالا شیرجه می زدند تو آب و دخترک عاشق آب من کلی هیجانزده بود . بعد نمایش شیرهای دریایی بود و بعد دلفین ها . اینجاها دیگه با جدیت می خواست بره بهشون دست بزنه و آروم قرار نداشت . تا دوباره بند بازی شروع بشه و سالن تاریک با مکافات نگهش داشتیم دختر بزرگه کل نمایش رو دوست داشت بخصوص قسمت دلفین هارو .تموم که شد رفتیم تو پارک و بچه ها یکمی تو چمن ها بازی کردند و عکس گرفتیم . آفتابش خیلی دلچسب بود و ما اکسیژن ندیده ها کلی ریه هامون رو از هوای پاک و پر اکسیژن دوبی پر کردیم , جاییکه یک روزی محل تبعید خلافکارها و جای فرار دزدها و فراریهای کشورمون بوده

Sunday, December 26, 2010

خوان 5- دوبی مال

ایستگاه مترو تا هتلمون ده دقیقه پیاده روی داشت و وقتی رسیدیم دیدیم در کمال خوشبختی متروش آسانسور داره .متروی دوبی زیر زمین که نیست هیچ بلکه یک طبقه هم بالای زمینه . ایستگاههای شیک و ترو تمیز داره و مجهز به پله برقی و آسانسوره . نسبت به تاکسی ارزونتره , ترافیک نمی خوری و از منظره شهر از اون بالا لذت می بری و البته  برای ما هم که بچمون تو تاکسی بند نمی شه خیلی عالیه . خلاصه هم فاله و هم تماشا . ایستگاه دوبی مال پیاده شدیم و از اونجا تا دوبی مال هم برای ما با کالسکه و بچه یک ربعی راه بود . دوبی مال نسبت به امارات مال بزرگتر بود .مال خوشگلی بود  و یک جیب پر پول و یک آدم بی بچه می خواست که صبح بره اون تو و شب بزور بکشنش بیرون . البته ما هم به نوبه خودمون کم نیاوردیم و به روش خودمون ای خریدکی کردیم . روشهای ما برای خرید بدین صورت بود که
یک وقتهایی دختر کوچیکه و همسر بیرون مغازه می موندند و من و دختر بزرگه تو مغازه می رفتیم .  وقتی بیرون یک چیزی برای سرگرمی دختر کوچیکه بود
یک وقتهایی دختر بزرگه و همسر بیرون مغازه می موندند و من دختر کوچیکه می رفتیم این مال وقتهایی بود که دختر کوچیکه تو کالسکه خواب بود
یک وقتهایی دختر کوچیکه و دختر بزرگه و همسر بیرون می موندند و من می رفتم تو .عاشق این وقتها بودم . این مال وقتهایی بود که اونها سرگرم بازی تو قسمت زمین بازی بچه ها بودند
و یک وقتهایی هم که هر چهار تایی می رفتیم تو مغازه که این مال وقتهایی بود که چاره دیگه ای نداشتیم
خوشبختانه تو مال وسیله سرگرمی برای بچه ها زیاده . جا به جا  محوطه های بازی . آکواریوم  , نور پردازی از کف که کلی دختر کوچیکه رو سرگرم می کرد . و از همه مهمتر درختهای کریسمس و بابا نوئل ها . بچه ها آکواریوم  رو خیلی دوست داشتند و ما کلی همه ماهی ها رو بررسی کردیم و همه ماهی های تو کارتون نمو رو غیر خود نمو و بابابش رو اون تو شناسایی کردیم
شام  ساندویچ از ساب وی گرفتیم اووووم  خیلی خوشمزه بود و بعد رفتیم بیرون مال و رقص فواره ها رو دیدیم و بعد حرکت به سمت مترو . اما جهت رو عوضی رفته بودیم و هر چی رفتیم از مترو دورتر شدیم و دیگه ساعت 11 شب که شد و فهمیدیم که اشتباهی راه رو رفتیم یک تاکسی گرفتیم و رفتیم هتل و لالا

Saturday, December 25, 2010

خوان 4- جمیرا بیچ

اخطار : این پست توش پی پی داره

ساعت 10 صبح  با تاکسی هتل رفتیم ساحل . آب خنک بود اما آفتابش داغ بود . اول تو آب رفتن سخت بود اما بعد که می رفتی و یک کم می موندی گرمت می شد .دخترا ترجیح می دادند که تو شن ها بازی کنند . دختر بزرگه یکی دوباری با ما تو آب اومد اما دختر کوچیکه نه . نمردیم و دیدیم این وروجک از یک چیزی بترسه , در کمال تعجب ار آب دریا می ترسه .این قسمت از سفرمون کمترین نکن بکن رو داشت و کلی انرژی گرفتیم . وقتی از آب اومدیم بیرون و می خواستیم برگردیم هتل دختر کوچیکه که این دوروز دچار یبوست شده بود , یکهو دل پیچه شد . بچم همچی زور می زد و موفق نمی شد که دل آدم رو کباب می کرد . خلاصه با گرفتاری زیر دوش بردمش و یک آبی به تنش زدم و ماسه هاش رو تا جاییکه می شد شستم بعد  پوشکش کردم و دوتایی رفتیم یک گوشه ای دور از چشم آدمها . خلوتگاهمون چشم انداز خوبی داشت  دریای آبی و درخشان,ساحل سفیدوزیبا , آدمهاییکه داشتند آفتاب می گرفتند و ... وما  دختر کوچیکه زور می زد, قرمز می شدومن هی تشویقش می کردم  تا بالاخره آرامش فضا و مکان و البته تشویقهای من کار خودش رو کرد و بچم تونست پی پی کنه . دوباره مراسم تعویض پوشک وغیره و ذالک و  ... حرکت به سمت هتل , ناهار , حمام , خواباندن بچه ها و آماده شدن برای شیفت عصر

Wednesday, December 22, 2010

خوان 3 -روز اول


صبح  ما زودتر از بچه ها پا شدیم و یکمی  بار و بندیلمون رو باز کردیم و خودمون حاضر شدیم و یک کوله واسه بچه ها بستیم و بعد اونا رو بیدار کردیم و رفتیم برای صبحانه . دختر بزرگه آروم رو صندلیش نشسته بود و شیر و سریالش رو می خورد . اما دختر کوچیکه رو صندلیش واستاده بود و سعی می کرد با چنگال نون و پنیر بخوره .  بعد صبحانه یک تاکسی گرفتیم و حرکت به سمت امارات مال . یکی از جاهاییکه تو این سفر خیلی اذیت شدیم تو تاکسی بود . چون دختر کوچیکه وقتی صندلیش نباشه اصلا تو ماشین بند نمی شه . هی می نشست پا می شد  با خواهرش گلاویز می شد و گه گاه از سرو کول ما بالا می رفت . به مال که رسیدیم نشوندیمش تو کالسکه و حرکت . از پیست اسکی امارات مال خیلی خوشم  اومد . دلم می خواست می رفتیم توش . اما خوب هنوز برای دختر کوچیکه خیلی زود بود . برای اینکه دختر بزرگه خسته نشه یه ماشین ترولی(به این ماشین ها که  بچه ها رو توش می شونند تو خرید چی می گند ؟ تیراژه هم داره ) براش گرفتیم و نشوندیمش توش که این هم باعث  شد که دختر کوچیکه هر بار که اون تو می دیدش اعتراض کنه که منو بذارید اون تو .خلاصه یکمی خرید و یکمی گشت و یکمی خوردن  ساعت دو شد برگشتیم هتل . سر ناهار هتل یک دردسر داشتیم و اون هم گیلاس های پایه دار سر میز بود . دختر کوچیکه اصرار زیادی داشت که تو اونا آب بخوره و  اگه نمی داشتی که هوار بود و همه اونوقت به ما نگاه می کردند و اگه می ذاشتی هم که شکستن بود و دوباره همه به ما نگاه می کردند !  بعد از ظهر دوساعتی خوابیدند و بعد دوباره برنامه آماده شدن خودمون و بچه ها و کولمون و دوباره حرکت . اینبار بسوی ابن بطوطه . ابن بطوطه مال خیلی خوشگلیه . از چند قسمت تشکیل شده هر قسمت نماد یک کشور . ما مصر و ایران و هندش رو دیدیم و بعد رفتیم برای دیدن پالم دوبی , هتل آتلانتیس و آکواریمش و گشت کنار ساحل . اما واقعا دم این عربها گرم عجب تو این یک وجب بیابونش کار ها کردند ها .. بعد رفتیم محله جی بی آر . یک جایی مثل جردن خودمون که هی مردم باماشین های آخرین مدل بالا پایین می رند و اونجا رفتیم یک رستوران کوچولو با ساندویچهای معرکه . فکر کنم اسم رستوران بود زیتا - زیتا . یک صبح هتل بودیم و همگی خسته و بیهوش

Monday, December 20, 2010

خوان 2 - در هواپیما

من واقعا برام سئواله که چه معنی داره که تو هواپیما  به زیر دو سال صندلی نمی دهند . آخه آدم با یک وروجک که هی داره وول می خوره و یک جا بند نمی شه باید چیکار کنه ؟  ما تا جاییکه می شد دیر سوار هواپیما شدیم . دختر بزرگه کنار پنجره, من وسط و هومن هم سر نشست و دختر کوچیکه هم که بلاتکلیف. سرو صداش از وقتی شروع شد که یک کمربند اضافه آوردند و دادند به من که بچه رو بشون رو پات و کمرش رو ببند . خوب این هیچ به مذاق دخترک خوش نیومد و اول غرو غر و بعد هم داد و بیداد و در آخر هم گریه .اگه یکوقت بی بچه و شیک و پیک سوار هواپیما شدید و صدای گریه یک بچه رو شنیدید تو رو خدا انقدر به پدر مادر بیچاره بچه چشم غره نرید که اونها به اندازه کافی خودشون ناراحت هستند اما این خانوم جلویی ما با موهای زرد قناریش و اون روسری قرمزش هی برمی گشت و به من چشم غره میرفت انگار من دارم اون جیغ ها رو می زنم .بالاخره اجازه باز کردن کمربندها صادر شد و دختر کوچیکه آزاد شد و راه افتاد تو راهرو و هی بین صندلی ها جولون داد و رفت و اومد . اما داستان دوباره از اونجا شروع شد که بساط شام دادن رو راه انداختند . ایندفعه دخترک رو پای باباش نشست و شروع کرد به خرابکاری و ریخت و پاش . دستمال رو می کشید , لیوان می افتاد . نوشابه رو می خواست , , با دست شیرجه می رفت تو غذا . من هم تو این وسط ها هی چیزها رو از دستش می گرفتم و غذا دهنش می گذاشتم و و سعی در کنترل اوضاع داشتم که یکدفعه دختر بزرگه که انگار یک لقمه بزرگ تو دهنش گذاشته بود عقی زد و پشت سرش گلاب به روتون ... واقعا تو اون خفتی جا کلافه بودم تنها چیزی که کمکمون کرد جعبه دستمال مرطوبمون بود که همیشه تو کولمون هست . خلاصه صندلی رو تمیز کردم و جوراب شلواری دخترک رو در آوردم و دست و صورتش رو تمیز کردم و یکم اوضاع رو مرتب کردم که خانوم اعلام کردند که پی پی دارند . حالا این غذاها رو هم این مهماندارها که نمی آن جمع کنند . باباش بغلش کرده و برده پی پی اش رو هم کرده و دیگه بگم که وقتی نشستیم سر جامون دوباره گفتند کمر ها رو ببندید که می خواهیم برای فرود حاضر شیم . اینبار اوضاع بهتر بود چون به بچه ها کارت بازی داده بودند و سر دختر کوچیکه گرم بازی بود فقط عیبش این بود که هی کارتش رو می انداخت و ما باید کمر باز می کردیم و می رفتیم زیر صندلی و کارت رو می آودیم .یادش به خیر اون روزهایی که شیک سوار هواپیما می شدم و از جام هم تکون نمی خوردم تازه اون پاکت استفراغ رو هم نزدیک خودم داشتم چون موقع فرود کمی تهوع می گرفتم . اونوقت حالا انقدر بشین پا شو می کنم , استفراغ جمع می کنم و زیر صندلی می رم و می آم و انگار نه انگار. خلاصه با سلام و صلوات رسیدیم به دوبی دوبی

Sunday, December 19, 2010

خوان 1 - فرودگاه امام

فرود گاه امام رفتن واسه من کار سختیه . چون دختر کوچیکه حوصلش سرمیره و تو ماشین آروم نمی گیره . بخصوص که با تاکسی بریم و تو صندلیش نباشه . یعنی هنوز دودوقیقه هم نبود که راه افتاده بودیم که شروع کرد از جاش پا شدن و وول خوردن .پنج دقیقه بعدش روصندلی واستاده بود و از شیشه پشت بیرون رو تماشا می کرد , دودقیقه بعدش باز خسته شد و از پنجره اینطرف آویزون شد و اصرار داشت که پنجره رو باز کنیم . یکمی به خواهرش آویزوون شد و صدای او رو درآورد . رفت جلو اومد عقب . نشست , پا شد . این پنجره اون پنجره . شیر خورد پسونک خواست . پسونکش رو انداخت زمین . آب خواست . خورد و بقیش رو ریخت زمین . بیسکوییت خورد و ریخت و .... اما نرسیدیم . ترافیکی بود عجیب و غریب . همچین گره خورده بود و حرکت نداشتیم که دیگه گمون کردیم از پروازمون جا می مونیم .راستش رو بخواهید تو اون لحظه انقدر کلافه بودم که از پرواز جا موندن خیلی مهم نبود از اون بدتر برام برگشتن این مسیر یا همین وضع بود . اما خدارو شکر بالاخره  رسیدیم

Monday, December 13, 2010

خوب بودن یا نبودن , مسئله اینست

رفته بودم تو اتاق بچه ها تا دختر بزرگه رو بخوابونم .همینطور که دوتایی کنار هم رو تخت دراز کشیده بودیم با آخرین توان باقیمانده ام و با تمام احساس براش نمایشنامه گرگم و گله میبرم رو اجرا می کردم وقتی تموم شد. خودم راضی بودم ودخترک خوشحال . بهم گفت که دوستم داره . تو حس این بودم که چه مادر خوبیم که یکدفعه گفت مامان فکر کنم تو اشتباه اومدی امشب نوبت بابا بود که بیاد منو بخوابونه تا گفتم بابا فردا شب می آد حالا چشات رو ببند که دیدم گوله گوله اشکهاش راه افتادند و فوری بهم گفت که مامان بدیم . دیدم چه کم فاصله است بین مامان خوب بودن و مامان بد بودن

Saturday, December 11, 2010

رخت عزا تو صندوق

به سیاه پوشیدن اعتقادی ندارم , اما پوشیدم .  رو عادت .  رو حساب رسم و رسوم . گمونم بیشتر بخاطر حرف مردم . اما حالا که می خوام درش بیارم, نمی شه  . نمی دونم چرا . حال و حوصلش رو ندارم  . دستم به لباس رنگی هام نمی ره . نمی دونم چمه .  اما امشب که حموم برم دیگه درش می آرم . چرا باید درش بیارم ؟ این رو هم نمی دونم . بالاخره باید درش بیارم دیگه . رسم دیگه. مردم کلی زحمت کشیدند و کادو دادند و خواستند که ما لباس سیاهمون رو در آریم . امشب رخت سیاهم رو در می آرم اما نمی دونم  با دلم چیکار کنم که تا ابد دلتنگ پدر می مونه .

Wednesday, December 8, 2010

به ما زنگ نزنید , اسیر می شید

سال پیش که تلفنمون سوخته بود و رفته بودیم که یک تلفن دوگوشیه بخریم دیدم که مغازه دار داره یک سه گوشیه به یکی می فروشه . اون موقع پیش خودم فکر کردم که تلفن با سه گوشی فقط رقاص بازیه و بس . اما این روزها وقتی تلفن خونمون زنگ می زنه و یک گوشی رو دختر بزرگه بر می داره و یکی دیگه رو دختر کوچیکه وهیچکدوم هم رضایت نمی دهند که من هم صحبت کنم و تلفن زننده  بیچاره هم گیر این دوتا فسقلی می افته , من درک کردم که چرا تلفن با سه گوشی هم مشتری خودش رو داره  

Monday, December 6, 2010

چطوری دختر کوچیکه دیوونم می کنه

روزی هزار بار به آشپزخونه سر می زنه که مبادا محتویات کشوها و کابینت ها سرجاشون باشه , که اگه باشه همه رو می ریزه بیرون 

در ادامه  یک سری هم به مبل های پذیرایی می زنه که روکش های اونا رو هم اگه احیانا سرجاشونه , بندازه پایین

با مداد شمعی روی صفحه ال سی دی تلویزیون نقاشی می کنه

وقتی داریم تلویزیون تماشا می کنیم دکمه ری سیور رو خاموش و روشن می کنه

از صندلی های اوپن آشپزخونه آویزوون می شه تا بره اون بالا بشینه و وقتی هم می ره اون بالا . اگه بخوام مراقبش باشم جیغهایی می زنه که

اگه کسی آب بخوره هوار آب آبش بالا می ره و وقتی لیوان آبش رو می گیره دستش رو تا مچ تو لیوان می کنه و

قبل و بعد همه باید بره حموم کنه و الا که در حموم رو از جا می کنه از بس می کوبه به در

دستمال کاغذی ها رو می اندازه تو توالت فرنگی

سر سطل آشغال توالت می شینه و سرفرصت دستمال رو زیرو رو می کنه

هر وقت می خوام پوشکش رو عوض کنم جنگولک بازی در می آره

سر خوابوندنش قشقرق به پا می کنه

دائما پسونک هاش رو گم می کنه و یک بسیج همگانی باید راه بندازیم تا پیداشون کنیم آخرین با ر تو ویدیو پیداشون کردم از ورودی نوار وی اچ اس انداخته بودشون اون تو

در کمد لباسها رو باز می کنه و هرچی لباس به دستش بیاد رو می آره می ریزه وسط اتاق

سر بجنبونم تو شومینه نشسته

کفشهای بقیه رو می پوشه و تو اتاق سان می ده

در و دیوار رو نقاشی می کنه

کتابهای خواهرش رو پاره می کنه

از صندلی کامپیوتر بالا می ره و خودش رو می رسونه به کیبورد و مانیتور و آنچه بتونه سرشون می آره

بالشتکهای کاناپه رو می کشونه پایین و بعد روی فنر هاش بپر بپر می کنه

در یخچال رو که باز می کنی سه سوت تو یخچاله و تا سر بجنبونم دوتا تخم مرغ رو شکونده (حالا دیگه جای تخم مرغها رو عوض کردم )بعد هم  دعوا می کنه که در یخچال رو نبندید

هر اسباب بازی که خواهرش برداره اینم همون رو می خواد و انقدر جیغ می زنه تا به نظرش برسه

اما همه اینا رو گفتم اینم بگم ها , همه اینکار ها رو با لبخند انجام می ده , با خوشرویی .  بقول مامان بزرگم که تو اگه این روی خوش رو نداشتی که کشته بودمت


Saturday, December 4, 2010

مسواک بزن , مسواک

دیروقت از بیرون اومدیم . خسته و داغون . دختر بزرگه رو بردم دستشویی بعد دیدم دیگه مسواک زدن خیلی مصیبته . در گوشش گفتم امشب مسواک نمی زنیم . یکدفعه براق شد و گفت چی ؟ دندونام خراب بشه ! میکروب ها بروند روشون ؟  هاج و واج موندم که چی بگم , چطوری درستش کنم . خودش اومد کمکم که مامان شوخی کردی ؟ گفتم آره عزیزم شوخی کردم