Wednesday, September 29, 2010

تو فکر یک سقفم

کفاش دم شرکتمون یک جوون افغانیست که بساطش رو کوچه بالایی شرکت پهن می کنه . الان مدتیست که پسر بچه 3-4 سالش رو هم با خودش می آره سرکار . یک موکت پهن می کنه و بچه رو روش می شونه و ... اوایل بچه بیکار می نشست و عابرها رو تماشا می کرد اما بعدها می دیدمش که با چند تا ماشین داره بازی می کنه و یک روز یک فرفره و گاهی هم با چند تا خونه سازی . ظاهرا مردم براش یک چیزهایی آوردند که سرش رو باهاش گرم کنه .من فکر کردم که چه خوب میشد اگه با همکارها پول جمع می کردیم و پدر بچه رو متقاعد می کردیم که اسم بچه رو مهد کوچه پایینی شرکت بنویسه , اونوقت بچه صبحها می رفت مهد و عصر هم باباش برش می داشت و می بردش . دیگه از گوشه خیابون خلاص می شد . بعد فکر کردم به روزهای اول مهد رفتن بچه ها . نرفتنهاشون, گریه و زاریشون و ترسیدنهاشون . بابای بچه رو تصور کردم با بساط واکس رو کولش , الاف دم در مهد . فکر کردم یکماهی درگیر می شه . تصورکردم که داره زیر لب به باعث و بانی این پیشنهاد فحش می ده . بی خیال این فکر شدم

Monday, September 27, 2010

بشکن بشکنه , بشکن

نمی دونم تو روزنامه خونده بودم یا تو اینترنت که تو ژاپن یا کره  , یه جایی تو آسیای جنوب شرقی خلاصه یک جاهایی هست که یک پولی می دی و می ری اون تو و هر چی دلت می خواد می شکونی , انقدر می شکونی می شکونی تا دلت خنک شه و آروم بگیری . آخ الان دلم یک همچین جایی می خواد

Saturday, September 25, 2010

تو همین نزدیکی

آی سی یو  ده تا تخت داره که رو همش مریض های بدحال خوابیدند . با اینکه ملاقاتهام با بابام کوتاهه اماتو این سی و پنج روز همه مریض های اون جا رو شناختم می دونم کی هوشیاریش پایینه و کی واسه چی بستریه و وقتی می رم  می بینم که جاشون یکی دیگه خوابیده می فهمم که رفته تو بخش یا مرده . دیروز مریض کناری بابام نبود , لازم نبود از کسی بپرسم کجاست . می دونستم که چی شده.وضعش خیلی بد بود همیشه با دیدنش غصه ام می گرفت . راستش  از مردنش خوشحال شدم به آرامش رسید . پرستار اومد و هشدار داد که وقت تمومه برید .مثل همیشه به بابام گفتم که نگران نباشه بزودی می آد خونه و اومدم بیرون . تو راهرو دخترک هفت هشت ساله زن جوونی رو دیدم که به تازگی  تو آی سی اومده , داشت گریه می کرد . همراهاش بهش می گفتند که گریه نکن مامانت ناراحت میشه . دلم می خواست بغلش می کردم و می گقتم چرا گریه کن بچم بزار دلت خالی بشه اصلا بیا با هم بشینیم رو پله ها و گریه کنیم , حیف که نمی شد . از بیمارستان اومدم بیرون و اشکهام رو پاک کردم و دل به شلوغی تجریش دادم . آدمهای خوشحال و خندان در حال خرید , یکسری تو رستورانها در حال غذا خوردن و بعضی ها هم در حال صحبت و شوخی قدم زنان می گذرند فکر کردم چه خوبه که شما نمی دونید تو همین شعاع یک کیلومتریتون مریضهایی هستند که دارند با مرگ دست و پنجه نرم میکنند . دخترکی هست که پشت در آی سو یو گریه می کنه و مادرش رو می خواد . خوشحالم که نمی دونید , کاش هیچوقت  هم نفهمید

Tuesday, September 21, 2010

خوندن یک شاهکار ادبی کار آسونی نیست

کتابی که این روزها دستمه , در جستجوی زمان از دست رفته اثر مارسل پروست , هستش . از طریق وبلاگ کتابخورها  بود که برای اولین بار اسم این کتاب رو شنیدم . راجع بهش زیاد حرف می زنند اینکه شاهکاره و فلانه و بیساره . منم خریدمش گرچه که خیلی زورم می اومد هفت جلد , هفتاد هزار تومن .اما خوب برای همراهی با گروه چاره ای نبود . قرار شبی بیست صفحه است . برای من بیست صفحه چیزی نیست اما کتاب بخصوص فصل اولش هیچ کشش نداشت . نویسنده همش در حال توصیف هستش اونم تو جمله های طولانی . انقدر از حاشیه می گه که آدم یادش می ره اینهمه حاشیه برای رسیدن به چی بود و بعد تازه می فهمی که اصلی در کار نیست همش حاشیه است و حاشیه . مثل سفری که بیشترمسافرها فقط می خواهند به مقصد برسند و از اونجا به بعد رو جزو سفر می دونند اما غافل از اینکه از همون موقع که راه می افتی سفر شروع شده و تو این کتاب اصلا رسیدنی در کار نیست فقط منظور همین راهست . خلاصه فصل یک کتاب خستم می کرد و به خمیازه می انداخت و وسوسه زیادی داشتم برای پریدن از یک قسمتهایی و رد کردنشون و رسیدن به جاهای اصلی . اما بعد می دیدم نه جای اصلی در کار نیست و دوباره برمی گشتم سرجام . البته بگم که نویسنده تشبیهات جالبی بکار برده که خیلی به دل می شینه آدم می بینه که بعضی از این تشبیهات رو خودش هم استفاده کرده و احساسش دقیقا همونی بوده که نویسنده می گه . خوندن  فصل دوم کتاب راحتتره , داستان کشش بیشتری پیدا کرده و  بقول یکی که تو وبلاگ  کتابخورها کامنت گذاشته آدم رو یاد کتاب مادام کاملیا می اندازه

Sunday, September 19, 2010

قربون دست و پای بلوریتون

دختر بزرگه به خواهرش می گه  که نباید موقع خوردن مولوج ملج بکنه , سمیه جون گفته که کار بدیه

رفتیم لواسون مهمونی , بعد از ناهار هرکی یک گوشه ای گیر آورده و دراز کشیده , منم دختر کوچیکه روتو هال  گذاشتم رو پام . یکدفعه صدای خر خر یکنفر که رو کاناپه خوابیده بلند می شه , خرخر ها ! بعد دختر کوچیکه به ازای هر خری که می شنوه چشاش رو گرد می کنه پسونک رو از دهنش در می آره و از من می پرسه کیییه؟

قبلا یکی بهم گفته که پوست استخون شدم و ظاهرا دختر بزرگه شنیده, دیروز بهم می گه مامان تو چقدر پوست استخون خوردی که اینهمه لاغر شدی ؟

دختر کوچیکه اول که سوار ماشین می شه می گه عیین  , عیین (با فتحه روی نون ) .  و باید عینک آفتابیش رو بزنه بعد کنترل میکنه که خواهرش هم عینک داشته باشه  اگه عینک نداشته باشه که باز هوار میکشه عیین عیین . و بعد می فرمایند نانای نانای

دختر بزرگه می گه که دوست داره رو صندلی جلو بشینه . بهش می گم که نه جلو جای منه , جای مامانهاست  .می گه مامان پس من وقتی مامان بشم و جلو بشینم تو بچه میشی و می ری عقب پیش خواهرم ؟

وقتی دختر بزرگه می ره دستشویی , دختر کوچیکه هم دنبالش می ره . دختر بزرگه سر توالت فرنگی میشینه و دختر کوچیکه هم یا رو چهارپایه جلوش میشینه یا همون دور و برا می پلکه , گاهی هم سرش رو می بره جلو ببینه خواهرش چیکار می کنه . وقتی کار تموم میشه دختر بزرگه داد می زنه:  کردم  بعد دختر کوچیکه هم پشت سرش می گه : کدم

Wednesday, September 15, 2010

خوشوقتم

توی یک جمعی هستیم که دخترا رو برای بار اوله که می بینند , اول دست دختر بزرگه رو می گیرم و معرفیش می کنم : دختر بزرگه من , خوشگل و ناز مامان  , کمک من تو همه کارها .  بعد دختر بزرگه دست خواهر کوچولوش رو می گیره و می گه : اینم خواهرمه , هم زشته هم کچله , همش هم کارهای بد می کنه 
بعدا نوشت : بیچاره دختر کوچیکه اگه می دونست خواهرش داره چطوری معرفیش می کنه اینطوری رو به جمعیت با افتخار لبخند نمی زد

Tuesday, September 14, 2010

پیشونی , منو کجا می شونی

سه تا سیب زمینی بزرگ رو پختم و بعد تیکه تیکه شون کردم و روش نمک و فلقل و آویشن و زیره ریختم و بعد تو روغن زیتون تفتشون دادم بعد میگو ها رو که تو پیاز و نمک و روغن زیتون خوابونده بودم روریختم تو ماهیتابه ای که توش  کره داغ کرده بودم و زیرش رو کم کردم و رفتم تو هال . طبق معمول بچه ها تشک های کاناپه رو ریخته بودند رو زمین و داشتند رو کاناپه بدو بدو میکردند . یک تشک برداشتم ویک گوشه کاناپه گذاشتم و نشستم روش و زدم رو بی بی سی . . برنامه کوک بود . داشت کارناوال تابستانی ناتینگ هیل لندن رو نشون می داد یک پسره  سیاهپوست داشت می گفت که  تو این کارناوال موزیک از همه چی مهمتره , بعدش غذاست و رقص . دکه های غذا رو نشون می داد و میوه ها و جوونهایی که سرخوش می رقصیدند و بعد رفت جایی که داشتند لباس های کارناوال رو می دوختند رنگ و وارنگ با پولک و مونجوق و ... دلم کارناوال خواست , یکخورده شادی .یک کم رهایی . ما کجای کاریم اونا کجای کارند ؟

Monday, September 13, 2010

سحر , یادته رفتیم باغ وحش ؟

روز عید فطر شال و کلاه کردیم و رفتیم باغ وحش . من سالها پیش رفته بودم , وقتی که باغ وحش تو خیابون ولیعصر بود اون موقع ها که دوتا شیر سنگی نمادش بود . مدتها رو مخ مامان بابام کار کرده بودم تا یکروز من رو بایکی از همکلاسیهای مدرسم بردند, با سحر . اوه الان سالهاست که سحر انگلیس زندگی می کنه یعنی شاید یکی دو سال بعد از همون باغ وحش رفتن بود که رفت . 12-13 سالگی رفت اما خاطرات مامان بازیهامون تو حیاط خونه اونها از خاطره شام درست کردن دیشبم برام واضح تره . من و سحر باغ وحش رو دیدیم و بعد هم بابام نفری یک ساندویچ همبرگر برامون خرید قشنگ یادمه که اون موقعها نوشابه قحطیش اومده بود برامون ساندیس انگور خرید تا با ساندویچهامون بخوریم . بعد از بیست سال دوباره رفتم باغ وحش . بیشتر بازدید کننده هاش قشر کارگر بودند و همه هم افغانی .قفس ها یکطوری با یک متر ارتفاع از زمین طراحی شدند که برای بازدید بچه ها اصلا مناسب نیستند  . جلوشون هم شمشاد و درخت . باید بچه رو بغل کنی و هی بگی نگاه مامان اونور رو نگاه کن اونهاش .. اونها دیگه . خوب نگاه کن , اون گوشه نشسته .. دیدیش؟ 
 قفس ها تنگ و کوچیک بودند . دوتا شیر نر تو یک قفسی بودند که وقتی می شستند  هیچ فضایی نمی موند . طاووس ها بی دم و بال , میمونها  افسرده , شیرها بی یال و کوپال . مرغ و خروس ها و دو تا سگ تریر رو هم تو قفس کرده بودند. آکواریومش که دیگه افتضاح بود یک چند تایی مار و مارمولک و سه چهار تایی ماهی . خجالت آور نیست برای یک کشوری به پهناوری کشور ما با این تنوع زیست محیطی  , آخه باغ وحشمون باید اینطوری باشه ؟ بابا جمعش کنید بره این چهارتا حیوون رو هم آزاد کنید برند سوی زندگی خودشون , بد می گم تورو خدا ؟

Tuesday, September 7, 2010

Thank you for being so sweet

دختر کوچیکه عاشق حمومه , هر وقت ازش می پرسم کجا بریم میگه "حمو" * . حتی اونو به ددر هم ترجیح می ده اگه لباس پوشیده دم در خونه هم باشیم باز بپرسم کجا بریم ؟ میگه" حمو" .دیشب که برده بودمش حموم  لباسهاش رو در آورده بودم و منتظر بودیم تا وانش پر شه و در همون حال براش می خوندم که  دیدم اونم داره لخت برام می رقصه دستهاش رو برده بود بالا سرش و خوشحال دور خودش می چرخه . با خودم فکر کردم چه خوبه که تو هستی , چه خوبه که این حموم هست و من هرشب می تونم به همین سادگی تو رو خوشحال کنم , چقدر خوب
* همون حموم

Sunday, September 5, 2010

تو هم می خوای ؟

دارم ظرف می شورم و واسه خودم زمزمه می کنم

دلم می خواد عروس بشم من .... خوشگل بشم ملوس بشم من
لباس نقره ای بپوشم .... تور سفید بیاد رو دوشم

دخترک می آد کنارم و می گه  مامان منم همینطور