Sunday, March 28, 2010

سفر نوروزی

از سفر برگشتیم . الان من و هومن عین خیار پوست کنده ایم از اون خیارها که با کارد میوه خوری پوست کندنشون . از همون کاردها که خیلی کندند و آدم تو مهمونی گیرشون می افته و یک جای خیار با پوست می مونه و یک جای دیگش گوشتش قلمبه کنده میشه . آره دیگه وقتی با دوتا وروجک آدم مسافرت بره اوضاعش از این بهتر نمیشه

 راستی عیدتون هم  مبارک

Tuesday, March 16, 2010

بچه ها متشکریم

این آخرین پست امساله که می نویسم و می خوام اختصاصش بدم به تشکر از کسایی که دور و برم هستند و بخصوص امسال خیلی کمک حالم
بودند
اول از همه همسرم , اگرچه که امسال بیشترین کل کل زندگیمون رو باهم داشتیم . سر اینکه کی بیشتر خوابید ,  کی خسته تره , کی بیشتره کارها رو می کنه , کی بیشتر واسه بچه ها وقت می ذاره , کی مسئولیت پذیر تره , کی بی خیالتره , کی وقت داره کتاب بخونه و کی نداره و ...خلاصه داشتیم عشقمون رو محک می زدیم, اما محک زدیم ها 
دوم مادرم که اگرچه که وقتی فهمید من دومی رو باردارم تا یکساعت مات بود  اما تو سالی که گذشت همیشه و همه جا همراه و کمک حالم بود
سوم  مادر شوهرم که اگرچه که دخترش نبودم اما مثل دخترش هوام رو داشت و کمکم کرد
چهارم از خاله ها و دایی و عموها و بقیه فامیل که تو مهمونی ها تحملمون کردند وبا کمکهاشون نذاشتند که دست تنها باشیم
پنجم مدیرم که به هر مدل کار کردنم از قبیل یک روز در میون و نیمه وقت و غیره ایراد نگرفت و کمک کرد تا کارم رو حفظ کنم
ششم  فاطمه خانوم که هفته ای یکبار اومد خونمون و کارهام رو انجام داد وناز نکرد و قهر نکرد و دستم رو تو حنا نذاشت
هفتم  ماشین لباسشوییم که یکروز در میون لباس شست و آخ نگفت
هشتم ماشین ظرفشوییم که که هرروز ظرفهام رو شست  و شست و شست بی هیچ منتی
نهم ازهمه شماها که وبلاگ من رو می خونید و به من دلگرمی می دید

Monday, March 15, 2010

با اینها زمستونو سر می کنم , با اینها خستگیمو در می کنم

من ماه اسفند رو بیشتر از خود عید دوست دارم . از هیجانش  , از خرید هاش  , از بدو بدو هاش , از خونه تکونیش , از تولد گرفتنم  , از چهارشنبه سوریش , از سبزه سبز کردنش , از شیرینی خریدنش  , از سفره هفت سین چیندنش , از حاجی فیروزه سالی یک روزش , از دست فروش های توی تجریشش , از گل خریدنهاش ,از ماهی قرمز خریدنش , از کارت تبریک دادن و گرفتنش , از خداحافظی روز آخرش درشرکت و خلاصه از همه چیه اسفند خوشم می آد .اینها همه ماله اسفنده و با سال تحویل همه چی تموم میشه و ما می مونیم و شمارش معکوس تموم شدن تعطیلات

Saturday, March 13, 2010

گلاب گلاب کاشونه

فردا تولدمه , چون فردا سرکار نمی آم امروز قراره دوستام رو مهمون کنم به ساندویچ .از همین ساندویچ کثافت ها ی دم شرکت . کادوم رو هم ازشون گرفتم با سلیقه خودم بشقاب و کاسه مسی خریدند برام . خودم هم بقیشون رو خریدم , می خوامشون برای سفره هفت سین . آره می گفتم تولدمه  . دارم با سرعت دهه سی رو طی می کنم . راستش با دهه بیستم فرق چندانی نکردم هنوز بیشتر مواقع شلوار جین تنمه . هنوز ترجیح می دم تو مهمونیها با بچه ها منچ بازی کنم . هنوز کارتون ها رو هرچند تکراری با علاقه دنبال می کنم هنوز عاشق اسباب بازیم .هنوز روم نمیشه به یک جای غریبه تلفن کنم . هنوز وقتی می ریم مهمونی خجالت می کشم پشت اف اف اشون بگم منم . هنوز عاشق انواع فان فارها هستم . هنوز شکلاتهای خوشمزه رو برای خودم تو یخچال قایم میکنم . هنوز از رفتن به باغ وحش ذوق میکنم و راستش هنوز بزرگ نشدم

Wednesday, March 10, 2010

یاد هندستون

یکی دو هفته پیش بود که رفته بودم بالای منبر که گوشم از صدای جیغ بچه پره , که حامله ها رو که می بینم دلم براشون میسوزه , که وقتی یکمی بچه ها بزرگ شند تا مدتها با اونهایی که بچه کوچیک دارند رفت وآمد نمیکنم که یکم آروم بگیرم و ...  دیروز رفته بودیم رویان تا هزینه سالانه نگهداری خون بند ناف دخترا رو بدیم . تو سالن چند تایی خانوم حامله بودند , یک ژستی گرفتم از حامله نبودنم و یک بروشور برداشتم و نشستم رو صندلی تا شوهرم کار ها رو انجام بده . تو بروشور چند تایی عکس نوزاد بود موقع تولد , اولین گریه , خواب در آغوش مادر ... یاد اون گرمای تنشون افتادم یاد بوی خوبشون , یاد معصومیتشون   دلم ضعف رفت . سرم رو بالا گرفتم یک زن حامله رو دیدم که نشسته بود و دستاش رو شکم گرد و خوشگلش بود . یاد تکونهای بچه افتادم , یاد اون حس مالکیت , دلم یکجوری شد... بعدا فکر کردم چم شده من ؟ دیووووونم ها ؟

Monday, March 8, 2010

خطابه های آخر سالی

سال داره تموم میشه , امسال سال عجیبی برام بود . سال دوباره مادر شدن وقتی هنوز با همون یکباره مادر شدنم کنار نیومده بودم .هنوز باور نداشتم مادر شدنم رو راستش هنوز هم باور ندارم . نگاشون می کنم و می گم یعنی بچه های منند ؟ وقتی دخترکم مامان مامان می کنه گاهی می گم یعنی با منه ؟ نمی دونم چه احساسیه  , نمی دونم همه همین احساس رو دارند یا نه اما من اینطوریم .خوب از بحث خارج نشم داشتم امسال رو می گفتم  بیشتر وقتها خیلی سخت بود اما شیرینی هم زیاد داشت .من فکر می کنم  اگه کسی با دوتا بچه پشت سرهم دیوونه نشد , خودکشی نکرد و شوهرش رو هم تیر تپر, کمی گیس و گیس کشی مشکلی نداره , نکرد  و سال اول رو رد کرد پس بقیه راه رو هم می تونه که بره . خلاصه که خوشحالم گمون می کنم که سختیهاش رو رد کردم و گوشام رو می گیرم وقتی یکی می گه مشکلات بچه ها با خودشون بزرگ میشه, گوشهای خودمه دیگه حق دارم هر وقت می خوام بگیرمشون , نه ؟

Saturday, March 6, 2010

تکرار تاریخ

خیلی دور نیست اون روزهایی که سر مامانم غر می زدم که دستات بوی پیاز می ده . دیشب داشتم صورت دختر بزرگه رو می شستم که یکدفعه گفت اه اه اه مامان چه بوی بدی دستات می ده ! باید قیافم رو می دیدید , بچم راست می گفت دستم بوی پیاز می داد

Tuesday, March 2, 2010

ازمن و دخترکام


دختر بزرگه این روزها از همیشه بهتره . تنهایی بازی می کنه , با بچه ها راحت تر کنار می آد . حرف گوش کن تر شده , کماکان عاشق قصه و کتابه و می تونه ساعتها کتابهاش رو بخونه و یا برام قصه تعریف کنه , مهدش رو دوست داره , خواهرش رو به عنوان یک عضو خانواده کاملا پذیرفته .ناز نازی و خیلی حساسه , اشکش دم مشکشه , اما در کل خیلی دوست داشتنیه

دختر کوچیکه شش دندونست , دیگه خیلی کچل نیست , چهار دست و پا رو تند و مسلط می ره , دستش رو به در و دیوارو مبل و هرچیزی می گیره وا می ایسته و با دستش که به یکجایی بند باشه راه هم می ره . صدای زنگ در که بیاد ذوق می کنه و می ره جلوی در تا ببینه که کی اومده . عاشقه ددره و تا کسی لباس بپوشه آویزونش میشه که باهاش بره , وقتی پای ددر درمیون باشه کاملا همکاری می کنه تا اون کاپشن پشمالوی صورتیش رو که یکمی هم تنگ شده روهم تنش کنم .هنوز بدخوابه در حالت خوبش سه چهار بار رو تا صبح از خواب پا میشه .عاشقه خواهرشه و مثل یک ببعی کوچک دنبال خواهرش از این سره خوونه به اون سره خونه در حال حرکته .حسابی اهل نای نایه اونم با رنگ نیناش ناش

ومن این روزها می شورم , می پزم , می خوابونم ,نمی خوابم , پوشک عوض می کنم ,دستشویی می برم , حمام می کنم , شیر می دم ,تنبیه می کنم , تنبیه می شوم ,تربیت می کنم , تربیت می شم , سرکار می رم , خسته میشم , خرید می کنم , می خندم , گریه می کنم اما در کل خوشبختم







Monday, March 1, 2010

اولین تصادفم

سر چهارراه منتهی الیه سمت چپ خیابون واستادم تا ماشین جلوییم گردش به چپش رو بکنه یکدفعه یک وانت نیسان از کنارم می پیچه جلوم تا اون هم گردش به چپ کنه که گرومپ می زنه بهم و گلگیر سمت راست ماشینم رو که با تف وصله به ماشین می شکونه و همینطور نصف گلگیر جلوی ماشین رو .پیاده می شم . یک پسر جوون که کنار راننده وانت هم هست پیاده میشه و فوری بهم میگه خانوم چه خبره , مقصری , داشتی می پیچیدی به چپ .... بهش می گم که من نمی خواستم بپیچم به چپ مسیرم مستقیمه   ... که میگه پس چرا راهنما زدی ؟ نگاه می کنم به چراغ خطرهام که چون در رو بستم و دزد گیر رو نزدم خاموش روشن می شند . دوباره میگه که خودت مقصری و همینطور که داره شلوغ بازی می کنه و منم بر و بر نیگاش میکنم راننده پیاده میشه و میگه می دونم من مقصرم اگه میشه زنگ بزنید 110 من موبایل ندارم . تا بخوام زنگ بزنم افسر پیداش میشه و می گه خانوم مقصری . می گم چرا  میگه از پشت زدی مقصری . بهش می گم که من ایستاده بودم ایشون پیچیده و زده به ماشین من . میگه آهان پس نیسان مقصره .راننده نیسان هیچ مدرکی همراش  نداره  نه کارت ماشین نه بیمه نامه و نه حتی گواهینامه . افسر همه اینها رو از من می گیره به علاوه معاینه فنی و با دقت چک می کنه و بر می گردونه و وامی ایستیم کنار خیابون تا راننده نیسان زنگ بزنه مدارکش رو بیارند . ماشینش دولتیه و ظاهرا کسی که مدارک تو کشوشه تو اداره نیست و ما همچنان معطلیم و تو این فاصله افسر می ره صبحونه بخوره و اون پسره کنار راننده واسه من خاطرات تصادف هاش رو تعریف می کنه , آخرش راننده میگه خانوم اگه اشکال نداره من فردا قرار بذارم بیایید تا بریم بیمه و من قبول می کنم , ازمن تشکر می کنه و پسره کنار دستش ضمن تشکر میگه آبجی ولی من باب نصیحت می گم نباید راهنما بزنید وقتی مسیرتون مستقیمه و من باز هم نگاش می کنم و هیچی نمی گم . شب ماشین رو با گلگیر شکسته و یک تلفن موبایل  تحویل همسرم می دم . میگه که نباید  یارو رو ول می کردم بره میگه که عجب افسری بوده که یارو هیچ مدرکی نداشته و ماشینش رو نخوابونده . الان دوروزه که الاف  این تصادفه و هنوز هیچی به هیچی