Saturday, February 27, 2010

روز تعطیل

 اگه پدر باشی می تونی پنجشنبه ها که ظهر از سرکار می آیی بعد از ناهار بگیری بخوابی چون هر چی باشه سرکار بودی و خسته ای  و جمعه ها هم چه مهمونی باشیم چه تو خونه به اولین دعوت به خواب بعد از ظهری که بهت میشه لبیک بگی , به هر حال مگه یک جمعه بیشتر داری ؟

Wednesday, February 24, 2010

سخته قضاوت نکردن

دیروز یک پست تو وبلاگ گلمریم بود ، و امروز یک پست تو وبلاگ هنا. هردوتاش هم راجع به اظهار نظر های مردم راجع به بچه دوم . راستش منم از این اظهار نظرهازیاد شنیدم اونم از آدمهایی که هرکدوم 3-4 تا بچه داشتند! فقط یک نفر در دوران حاملگی دوم بهم تبریک گفت و گفت که خیلی کار خوبی کردی . باقی همه دلسوزی بود و متلک . حتی تو کوچه و خیابون غریبه ها با نگاههای متعجبشون , وقتی شکم گنده ام جلوم بود و دنبال بچه کوچولوم می دویدم ،شرمندم می کردند . انگار تو ایران زیاد رسم نیست که آدمها پشت هم بچه بیارند و یا شاید هم ماها عادت داریم که  آدمها رو قضاوت کنیم .همین خود من تقریبا دوماهه پیش تو یک مهمونی بزرگ , عروس یکی از اقوام دور رو دیدم که حامله بود و داشت از جلومون می گذشت , بغل دستیم بهم گفت می دونستی که بارداره ؟ اونوقت من چشمام گرد شد و با کمال تعجب گفتم چی ؟ دومیشه ؟ حالا بیچاره بچه اولش پنج ساله بود .اینو که گفتم همه دور میز زدند به خنده که تو دیگه چی می گی .  دیدم راست می گند انگار یادم رفته بود دوتا بچه پشت سرهمم رو .اینه که آدم باید بی خیال قضاوت آدمها باشه  و اونطور که فکر می کنه درسته زندگی کنه

Tuesday, February 23, 2010

ساندویچ همبرگر

دارم با ممل و بهار تو حیاط بازی می کنم در واقع آب بازی می کنیم . آب حوضشون رو سطل سطل ریختیم تو باغچه و حالا لب حوض نشستیم و پاهامون رو تو ته مونده آب فرو کردیم که خاله هما صدامون می کنه . مامان ممل و بهاره . خالم نیست , دوسته مامانمه .در واقع رفیق فابریکشه و ما یکی دو روز در هفته حتما همدیگرو می بینیم . مامانامون تو آشپزخونه می شینند و چایی می خورند و سیگار می کشند و حرف می زنند و ما هم تو حیاط یا تو اتاق مشغول آتیش سوزوندن می شیم . می ریم تو اتاق جلوی تلویزیون که داره کارتون می ده و منتظر ساندویچ های شاممون میشیم . خاله هما دکتره و زیاد هم اهل آشپزی نیست هر بار تو خونشون ساندیچ همبرگر می خوریم اونم همبرگر آب پز, بی نمک , بدون خیارشور و گوجه لای نون لواش . اما مامان من حسابی اهله آشپزیه هروقت خونه ما باشند ماکارانی , لازانیا یا پیتزا .همینه که ممل و بهار عاشق غذاهای مامانمند بسگی غذاهای آب پز خوردند .ممل می ره که ساندویچ ها رو بیاره اول برای خودش و بعد هم برای بهار و آخری ماله من . از بس شره خاله هما جرات نداره که هر سه تا ساندویچ رو یکدفعه بده تا از آشپزخونه بیاره . داره مال من رو می آره که یکدفعه پاش می گیره به میز و ساندویچم می افته رو زمین و گوشتو نونش از هم وا میشه . می تونستم ساندویچ رو دوباره ببندم و بخورمش , می تونستم ساندویچ ممل رو ازش بگیرم و بگم اونیکه انداختی مال خودت بوده , اصلا می تونستم برم آشپزخونه و دوباره یک ساندویچ بگیرم .اما قهرمان بازی در آوردم و نشستم و آب دهنم رو قورت دادم و کارتون دیدم . بی شام . شب تو راه  موقع خونه رفتن تو ماشین به مامانم گفتم که شام نخوردم و گرسنمه .مامانم هم گفت که بی عرضه و دست پا چلفتیم . از اون روز تا حالا دور و بر بیست و پنج سالی می گذره , همبرگر های زیادی خوردم اما حسرت اون نصفه ساندویچ همبرگر با نون لواشش تو دلم مونده

Monday, February 22, 2010

بده بستون با خدا

شبهایی که دختر کوچیکه بد می خوابه , وقت اذان صبح خودم رو به اون راه می زنم و یکجورهایی به روی خودم نمی ارم که باید نماز بخونم , اصولا ترجیح می دم که نشنوم که اذان می گند اما مگه میشه , همچی این بلندگوی مسجد هوار می کشه که هیچ رقمه راه نداره بروی خودت نیاری که نشنیدی .یک مدت که اینکار رو می کنم یکدفعه که یک اتفاق ناخوشایند برام می افته فوری می ذارم بپای نماز نخوندنم و شروع به معذرت خواهی از خدا می کنم و اذان نگفته پای سجادم تا دوباره اوضاع بر وفق مراد شه و منم روم زیاد شه دوباره نماز صبح رو بیخیال شم .اینجوریهاست رابطه من با خدام . چند سال پیش از خدا خواستم که تقاص کار های بدم رو همین دنیا بهم بده که هم بار گناهانم رو سبک کنم و هم اینطوری کمتر کار بد بکنم اما شش ماه نشده پشیمون شدم دیدم همینطوری تو دهنیه که فرت و فرت می خورم و اینطوری بخواد پیش بره یک روز خوش که تو این دنیا ندارم هیچ یک چیزی هم آخرش بدهکار میشم این بود که گفتم خدایا  گ..خوردم همون جمعشون کن اون دنیا که اومدم یکدفعه به حسابم برس

Saturday, February 20, 2010

فسقلی یازده ماهه

 هنوز تو ماشین نشستیم که دختر بزرگه درخواست آهنگ می ده , طبق معمول آهویی دارم خوشگله ... براش می ذاریم . خوشبختانه خیلی زود می گه خاموش کنید . با خوشحالی خاموش می کنیم که یکدفعه صدای اعتراض بلند میشه . کی دختر بزرگست ؟ نه دختر کوچیکه داره اعتراض می کنه . خیلی باور نمی کنیم که مربوط به قطع آهنگ باشه اما وقتی روشن می کنیم و دوباره حرکت ریتمیک پاهاش شروع میشه می فهمیم که منظورش آهنگ بوده , دختر بزرگه دوباره میگه خاموش بشه و با خاموش شدن دوباره دختر کوچیکه اعتراض میکنه , بله اختلاف نظرهای خواهران کوچک شروع شده  ... کی میگه که قدر کوچیکی بچه ها رو بدونید که تا کوچیکند قابل کنترلند و حرف حرف خودتونه ؟ دخترکوچیکه اگه نخواد چیزی رو بخوره همچی دهنش رو می بنده , اگه نخواد بخوابه احدی حریفش نیست و اگه چیزی رو بخواد دست بزنه و نگذاریم کولی بازی از خودش در می آره تماشایی . بله گیریم که هنوز یازده ماهش تموم نشده باشه اما شخصیت داره , رای و نظرو خواسته های خودش رو داره و خیلی هم یک کلومه بچم

Wednesday, February 17, 2010

عروسی باحال

سی سال پیش , تو عروسی پسرخاله مامانم , بعد از عقد وقتی همه داشتند با عروس و داماد عکس می گرفتند , ظاهرا عروس خیلی داشته با فامیلهاش عکس می گرفته و خواهر شوهرش کلافه می شه و یک تذکری به عروس می ده و یکی این می گه یکی اون می گه و دعوا می شه و خواهر شوهر تور و تاج عروس رو از سرش می کنه و عروس هم با کیفش , اون موقع مد بوده عروس ها کیف بر می داشتند , محکم می زنه تو سر خواهر شوهرش و دعوا بالا می گیره و داماد قهر می کنه و می گه این زن رو نمی خواد و...  خلاصه آخر آشتیشون می دند و امروز اون زن و شوهر یک نوه هم دارند , خواهر شوهره هم هست و رفت و آمد دارند البته گمونم ته ته دلشون بین این عروس و خواهرشوهر هیچوقت دوستی برقرار نشه , آخه فکر کن تو عروسی آدم روزی که مال خوده خوده آدمه یکی بزنه تاج و تور آدم رو بکنه , اخه بااین آدم میشه رفت و را کرد ؟

Tuesday, February 16, 2010

ولنتاین خود را چگونه گذراندید

از شرکت که در می آم می رم تو بقالی عباس آقا 3 تا شکلات می خرم و بعد هم می رم تو کارت فروشی . ارزونترین کارت رو برای عزیزترین عزیزم می خرم و می رم خونه . یک روبان صورتی دور شکلاتها می بندم و توی کارت رو هم یادداشتی می گذارم و سر ناهار , در واقع وسط ناهار بهش می دم . با چشمهای عسلیش نگام می کنه و می گه وای امروز بود , برات یک چیزی دیدم که بخرم , عصری حتما می گیرم .یک قطار با سه واگن که روش نوشته
آی لاو یو .عصری بچه ها رو برداشتیم و راه افتادیم اول کمی خرید و بعد هم رفتیم شام بیرون البته با بچه ها رستوران که نمی شد . رفتیم ساندویچی بهروز . یک همبرگر یک چیز برگر و یک چیکن برگر .با یک ظرف گنده سیب زمینی سرخ شده با سس پیاز و یک ظرف سالاد و دوتا نوشابه . دختر کوچیکه تو صندلیش خواب بود و دختر بزرگه هم مشغول شعر خوندن و ماهم بی خیال رژیم مشغول خوردن ... بعد شام در بدر یک توالت شدیم  جهت پی پی دختر بزرگه و بعدش هم دوباره ادامه خرید و آخر شب با پاهای خسته , یک شکم سیر , دوتا بچه خواب در بغل و چند عدد قابلمه و یک ماهیتابه که حاصل خرید چند ساعتمون بود به خانه رسیدیم .این بود داستان ولنتاین امسال ما

پ.ن  قطاری بدست من نرسید,همین که نیتش رو داشته کافیه دیگه , نه ؟

Wednesday, February 10, 2010

بیایید بچه باشیم

وقتی با یک خواسته دختر بزرگه مخالفت می کنم فوری قهر می کنه و می ره یک گوشه ای , منم به روی خودم نمی آرم و مشغول کارهام میشم , بعد می  بینم که خودش تحمل بی محلی نمی کنه و می آد جلو و می گه مامان  بپرس چرا ناراحتی یا می گه بپرس چرا گریه می کنی . بعد من باید بپرسم چرا ناراحتی و اون وقت اون برام توضیح می ده که چرا , و دست آخر دوباره خواستش رو مطرح می کنه . فکر می کنم عالم بچگی عجب عالم خوبیه . آدم گرفتار غرور و ژست و کلاس این حرفها نیست  و هر انچه که دلش می خواد را بزبون می آره . فکر کنید چقدر وقتها شده که از چیزی ناراحتیم و حتی نیمچه قهری هم کردیم اما هیچکس نپرسیده چرا ؟ یا چی شده ؟ .چه خوبه اگه اینجور وقتها بتونیم مستقیم تو چشای آدمه نیگاه کنیم و بگیم بپرس چی شده .یا  برای مناسبتی دیگران فراموش کردند تبریکی بگند و کادویی بدند و ما دلخور شدیم , چقدر خوبه که آدم به اونهایی که ازشون انتظار داره و گاهی ممکنه چیزی یادشون بره قبل از مناسبت یک یادآوری کنه مثلا اینکه عزیزم فردا انمین * سالگرد خواستگاریمونه (خوب بابا بیچاره ممکنه یادش رفته باشه ) یادت نره گل بخری . من که می گم این یادآوریها هیچ از کلاسمون کم نمی کنه حتی اگه آدم بی کلاس هم بشه بهتر از اینه که حالا تا سالها ناراحت باشه که تو فلان موقعیت یادت رفت . حالا اگه به ولنتاین اعتقاد دارید می تونید همین حالا به اونی که دوستش دارید یادآوری کنید که ولنتاین نزدیکه , منو یادت نره
* امینn

Monday, February 8, 2010

دل من طاقچه نداره

بعد از  دعواهامون وقتی جرو بحث ها تموم میشه , همون موقع که سگرمه هام تو همه و یک گوشه ای سرم به یک کاری گرمه و تو  هم واسه خودت مشغولی , من خیالیم می ره تو اتاق و ساکش رو می بنده و لباسهاش رو می پوشه و قهر می کنه و می ره , هر چی هم التماسش کنی هم فایده نداره , از این آدمها نیست که هی قهر کنه و بره و هی برگرده و دوباره زندگی کنه , نه وقتی رفت دیگه رفت , از اول هم بهت گفته بودم , نگفته بودم ؟ حالا تو هی خاله خانباجیت رو بفرست دنبال من . من که بر نمی گردم ...  بر نمی گردم و طلاقم رو می گیرم و تو رو می بینم که پشیمونی . پشیمون پشیمون  به اینجا های کار که می رسم دلم برات می سوزه ,  راه می افتم و می ام دست می اندازم گردنت و باهات آشتی می کنم
گاهی وقتی تو دعوا خیلی حرصم رو در آورده باشی اونوقت تو فکر و خیالاتم می میرم و تو رو می بینم که داری شیون و واویلا می کنی و می گی که تقصیر تو بوده که من مردم و ناراحتی که در لحظات آخر اینهمه من رو اذیت کردی و... بعدا تو می ری و زن می گیری و زنه هی اذیتت می کنه و تو هی قدر من رو بیشتر می دونی , هی اذیتت می کنه و هی قدر من رو بیشتر می دونی و ... به اینجاهای کار که می رسم دلم واسه خودم می سوزه می گم حالا من بمیرم که چی بشه ؟ که آقا قدرم رو بدونه ؟ حالا اگه زنش از من بهتر شد چی ؟ اونوقته که دوباره راه می افتم و می ام و دست می
اندازم گردنت و باهات آشتی می کنم
حالا فهمیدی عزیزم که چطوری میشه که انقدر زود تا دعوامون میشه پیشقدم میشم و باهات آشتی می کنم ؟

پ.ن. از وقتی بچه دار شدم این سناریو ها با اشکال مواجه میشه مثلا وقتی می خوام ساکم رو بردارم برم می مونم که خوب بچه ها رو چیکار کنم ؟ ببرم ؟ بذارم ؟ یا آخه چطوری با دو تا بچه می تونم بمیرم ؟ ابدا و اصلا . اینه که موقع دعوا و فکر به این سناریو ها فرض می کنم که بچه ای ندارم  

Saturday, February 6, 2010

یک مادر فلک زده

فکر کن بچت رو ساعت هشت خوابوندی و ساعت ده با گریه و شیون و هق و هق از خواب بیدار میشه می پری تو اتاقش و می بینی باباش قبل تو رسیده و تنگ همدیگرو بغل کردند , خودت رو قاطی می کنی و تو هم بچه رو بغل می کنی بعد خودت رو شیکر می کنی و رو به باباش می گی تو برو خودم پیشش می مونم بعد یکهو بچه دوباره شیون رو از سر می گیره و میگه نه بابا بمونه , فقط فکر کن چقدر ضایع میشی

Wednesday, February 3, 2010

یک بعد از ظهر مثل بقیه بعد از ظهرها

ساعت سه و نیم می رسیم خونه شیفت رو از مادر شوهرم تحویل می گیرم , و باهاشون خداحافظی می کنم دختر بزرگه رو لباس تو خونه می پوشونم و دست و روش رو هم می شورم و فوری یک بالشت برمی دارم و می پرم رو کاناپه . به دختر بزرگه سفارش می کنم که سرو صدا نکنه تا خواهرش از خواب بیدار نشه و خودم با امیدواری به اینکه دخترک از خواب بیدارنشه چشام رو می بندم . سرما خورده و خستم براهمین فوری چشام گرم میشه ... مامان مامان ... دختر بزرگست    پی پی داره , می ریم دستشویی و پی پی می کنه و دوباره برمی گردم رو کاناپه . خسته تر از اون هستم که یک پی پی ناقابل خواب رو از سرم بپرونه . دوباره چشام گرم میشه .... مامان مامان ...دختر بزرگست    شیر می خواد   بهش شیر می دم و دوباره رو کاناپه و دوباره چشام گرم میشه ... مامان مامان ... بازم دختر بزرگست و اینبار خیلی هم حق به جانب ... خواهرم بیدار شده صداش داره می آد و این دیگه یعنی خواب بی خواب . می رم سراغش تو تختش واستاده و سرحال داره صدامون می کنه .برش می دارم می  آرمش  تو هال , شیر می دمش و بعد  می ذارمش تو روروئک و می رم تو آشپزخونه . یک قابلمه می ذارم رو گاز و خرت پرت های مربوط به سوپ رو می ریزم توش . برای خوب شدن سرما خوردگی سه چیز لازمه استراحت , لباس گرم و غذای گرم . از استراحت که خبری نیست پس یک ژاکت هم به مجموعه لباسهام اضافه می کنم و شروع می کنم به خوردن . اول یک لیوان شیر گرم با عسل  , بعد هم چای رو گرم می کنم و چایی پشت چایی  . مرغ سوپ که می پزه درش می آرم و یک لقمه برای خودم و یکی هم برای دختر بزرگه , یکم هم خورده های نون جلوی دختر کوچیکه . بعد می ریم تو هال . ایندفعه دختر کوچیکه رو می ذارم تو پارکش و خودم دراز می کشم جلوش . با دختر کوچیکه دالی موشه می کنم و از اون طرف نقش مریض رو برای دختر بزرگه دارم که دکتر شده و داره بهم آمپول می زنه و خودم تو این فکرم که چرا مثل بای سیکل ران شدم  و جدی جدی برای بازکردن چشمام چوب کبریت لازم دارم . تا سوپ حاضر شه یکی رو تو پارک و اون یکی رو بیرون پارک سرگرم می کنم بعد هر سه تایی سوپ می خوریم و میریم  سراغ سانس بعدی بازی , ایندفعه در اتاق بچه ها .. سبد اسباب بازی ها رو ریختیم و بازی کردیم , دعوا کردند  و ... کتابها رو ریختیم و خوندیم  و از دست هم کشیدند و پاره کردند و ... باد کنک باد کردم , برای هر کدوم دوتا , اما باز سر بنفشه با هم دعواکردند و جیغ زدند و گریه کردند و ... پوشک عوض کردم , دستشویی بردم , شیر دادم ,آبمیوه گرفتم , شام درست کردم , شام دادم  و خلاصه وقتی ساعت نه کلید تو در چرخید و دختر ها به سمت در رفتند من یک نفس راحت کشیدم که باباشون اومد

Monday, February 1, 2010

عقب گرد

وقتی بچه دوم بدنیا می آد بچه اول یک بازگشت به دوران کودکی داره اصلا هم مهم نیست که چند سالش باشه من خودم هشت ساله بودم که خواهرم دنیا اومد تا مدتها چایی بعد از ظهرم رو تو شیشه می خوردم و چندباری هم با روتختی دونفره قنداق شدم حالا دختر بزرگه هم این روزها چهاردست و پا راه می ره و قبلترش هم همزمان با دختر کوچیکه انگشتهای پاش رو می خورد و آغون آغون می کرد ! فقط یادتون باشه که تو اینجور موارد نگید ای وای این کارها چیه می کنی تو که بزرگ شدی و ... فقط با لبخند بهش توجه کنید و یادتون باشه که تو فرصتهای مناسب بهش یادآوری کنید که چقدر خوشحالید از بزرگ شدنش و تواناییهاش رو نسبت به بچه کوچیک براش بگید