Wednesday, April 28, 2010

مامان جون

هیچ می دونید شنیدن یک مامان جون با آدم چیکار می کنه ؟ می بره آدم رو  به عرش , اون بالا بالا ها
می دونید شنیدن دوتا مامان جون با آدم چیکار می کنه ؟ کیلو کیلو قند تو دل آدم آب می کنه
شنیدن سه تا مامان جون چی ؟ پاک آدم رو خر می کنه , اونطوری که هرکاری بخواد براش بکنی

اما هیچ می دونید شنیدن پنجاه تا مامان جون در عرض یکدقیقه با آدم چیکار می کنه ؟ دیوونت می کنه اونطوریکه می خوای سر بذاری به کوه و دشت و بیابون , که داد بزنی مامان جون مرد , ولش کنید دیگه

Saturday, April 24, 2010

آسوده بخواب که ما بیداریم

آهای آدمهایی که شبها می رین تو رختخوابتون , بالشتون و صاف و صوف می کنید و سرتون رو می ذارید روش و یک کله تا خود صبح می خوابید , خوش بحالتون

Wednesday, April 21, 2010

همه فن حریف

اگه من آشپز بودم یک آشپز با سلیقه می شدم از اون آشپز ها که غذاهاش رو همه اهالی خونه دوست دارند . از اونایی که با دل و جون و عشق سیب زمینی پوست می کنه و سبزی پاک می کنه .از اونا که واسه صبحانه آب میوه تازه می گیره و املت های خوشمزه درست میکنه , از اونایی که واسه ناهار ته چین شیرازی و ماست خیار مخصوص می ذاره و واسه شام سوپ تره فرنگی با جوجه سرخ شده و پوره سیب زمینی با یک عالم کره . آره از این جور آشپزها

اگه من خدمتکار بودم از اونایی بودم که همیشه خونه رو دست گل نگه می داره , از اونایی که صبجها پرده ها رو باز می کنه تا نور خورشید همه جارو پر کنه و روی همه میزها گل می ذاره , از اونایی که لباسها رو همیشه اتو کرده و تو کمد ها گذاشته , از اونایی که توالت دستشویی ها رو حسابی برق می اندازه آره دیگه از این جور خدمتکار ها

اگه من پرستار بچه بودم , چه پرستار خوبی می شدم . از اون پرستار ها که با بچه ها خیلی دوسته , از اونایی که بچه ها عاشقشند و همه حرفهاشون رو می آیند و در گوشش می زنند , از اونایی که صبحها بچه هارو با ناز و نوازش بیدار می کنه و صبحانه رو با شوخی و خنده بهشون می ده , از اونایی که بچه ها رو پارک میبره و دور از چشم نگهبان پارک باهاشون تاب و سرسره سوار میشه , از اونایی که هرشب بچه ها رو حمام می کنه و هرشب یک قصه تازه براشون داره , از اونایی که هیچوقت عصبانی نمیشه و سر بچه ها داد نمی زنه , آره از اونایی که هیچوقت داد نمی زنه

آره اینطوریها می شدم اگه فقط یکی از این شغلها رو داشتم اما حالا که که با حفظ سمت همسری و مادری و کارمندی همه مشاغل بالا رو هم دارم اوضاع چندان چنگی به دل نمی زنه

Tuesday, April 20, 2010

خونه خالی

وقتی سرما خورده ام همش دنبال مکان می گردم . برای چه کاری ؟ برای فین کردن

Monday, April 19, 2010

سرزمین من

تهران رو همینطوری هم خیلی دوست دارم اما خیلی چیزها کم داره

اولیش یک متروی درست و حسابیه یک مترویی که کل شهر رو پوشش بده و
هرجایی بخواهی بری بتونی ازش استفاده کنی نه اینطوری نصفه نیمه که من هرجایی بخوام برم باید اینور و اونورش سوار تاکسی شم یک چیزی تو مایه متروی مسکو ,آرزوی زیادیه ؟؟؟ شهرمه لیاقتش رو داره

دومیش پیاده رو های پت و پهن , و درست حسابی و استاندارد , بدون چاله و چوله و بالا بلندی , اونطوریکه بتونم یک کالسکه دوقلو برای بچه هام بگیرم و بتونم عصرها ببرمشون گردش , نه اینطوریکه روندن یک کالسکه هم دردسره , هی پستی بلندی هی بالا پایین هی پله

سومیش یک چندتایی سالن تاتر و سینما و کنسرته اونم در حداستانداردهای جهانی , خوب دیگه مگه ما آدم نیستیم تا کی برای یک تاتر دیدن باید بکوبیم بریم اون سر شهر , اونوقت آیا بلیط گیرمون بیاد آیا نیاد

چهارمیش یکسری سرویس بهداشتی درست درمون تو شهره , آخه آدم تو فرودگاه امام که مثلا بین المللیه بایدبچه اش رو تونمازخونه عوض کنه ؟؟

پنجمیش یکسری مرکز خرید و برند درست حسابیه , اونطوریکه آدم برای خرید یک کفش نخواد دور شهر بگرده و آخر هم وقتی خرید ببینه همون کفش دوتا کوچه پایین تر ارزونتره

ششمیش از این کافه های خیابونیه از اون ها که صندلی هاش توی پیاده روئه و می تونی بشینی و یک فنجون قهوه بخوری و مردم دوست داشتنیه شهرت رو تماشا کنی

آرزوهای زیادی برای شهرو سرزمینم دارم اما فعلا علی الحساب اینا رو داشته باشید تا بعد

Saturday, April 17, 2010

این ویروس های بد

یکی از مشکلات در دو بچه کوچولو داشتن , سرایت میکروب و ویروس از یکی به اون یکی است . فکر کن اولی می ره مهد و مریضی رو از بچه ها می گیره حالا اول تب می کنه بعد علائم سرماخوردگی و بعد از اینکه دو سه روز آب دماغ بچه سرازیر بود و نحس بود و بد اخلاقی می کرد و غذا نمی خورد و خوب نمی خوابید و ... تازه می ریزه تو سینه اش و سرفه پشت سرفه و هرچی بهش با ناز کشیدن و منت کشی و دعوا و قهر کردن و خلاصه خون جیگر می دی بخوره با سرفه بالا می آره و خلاصه اینا اونوقت بعد یکهفته که فکر می کنی که آخی بچه داره بهتر میشه یکهو می بینی که ای داد بیداد انگار اون یکی یکم داغه و دوباره روز از نو روزی از نو و البته ایندفعه از نوع بدترش چون این یکی نه بلده فین کنه و, نه می تونه حرف بزنه و دردش رو بگه و نه زبون می فهمه که به یک ترفندی غذا بهش بدی . خدا وکیلی وقتی داشتین بچه دومتون رو می آوردید جز به اینکه بچه های پشت سرهم خیلی خوبند و با هم بزرگ میشند به چیز دیگه ای فکر می کردید ؟ 

Wednesday, April 14, 2010

خروس بی محل

آخه تو چقدر وقت نشناسی , یا خیلی زود میای یا خیلی دیر , یکوقت ها هم که انگار اصلا نمی خواهی بیای .آخه الان وقتش بود ؟ نه تو رو بخدا وقتش بود ؟ بابا شهلا خانوم همه وجودش زندگی بود اگه یکم صبر کرده بودی چند ماه دیگه , چهل سال بود که با مامانم دوست بود .بابا هنوز لوبیاهایی که واسم از تجریش خریده تو فریزرمه , همین سه ماه پیش بود که اومد خونمون , دمپختک پختیم با ترشی . خودش خواسته بود . نگران ترشی خوردنش بودیم آخه دل درد داشت از پارسال درد بی درمون گرفته بود,اما خورد و هیچیش نشد گفت که خیلی بهش خوش گذشته , بهم گفت که نگران نباش بچه ها زود بزرگ می شند , گفت که دو تا پسر اونهم چقدر موقع خوابیدن اذیتش می کردند , اما خوب حالا یکیشون تو آمریکا پزشکی می خونه و یکی هم تو ایران موسیقی , تازه می خواست یک آب خوش از گلوش پایین بره , اما تو که نذاشتی . اصلا تو چشم نداری ببینی کسی آب خوش از گلوش پایین بره . حالا گیرم که خدا گفته باشه , مگه ما آدم نیستیم مگه هرچی خدا میگه می کنیم , که تو بدو بدو می کنی ؟! آخه تو چطور می خواهی اون دنیا تو چشم ماها نیگاه کنی , هان ؟ ای ور بپری عزراییل , ای بمیری سرطان

Tuesday, April 13, 2010

هوا چطوره ؟

من می گم آدم وقتی میخواد ازدواج کنه , تفاهم راجع به درجه متعادل هوا رو هم باید در نظر بگیره , ممکنه شما الان بگید این اصلا مهم نیست اما باور کنید که مهمه . من و شوهرم کم با همدیگه سر این موضوع کلنجار نرفتیم , کم نبوده شبهای زمستونی که که هی یکی پنجره رو باز کرده و یکی دیگه بسته , هی یکی لحاف رو از رو تخت انداخته و یکی دوباره آورده بالا , هی شوفاژبازکردیم هی بستیم خلاصه این کش و قوس ها رو داشتیم تا بچه دار شدیم , از این به بعد جریان جدی تر شد هی من تن بچه ها لباس کردم هی اون در آورد هی من اتاقشون رو گرم کردم اون پنجره باز کرد . هی من گفتم از بس هوای خونه سرده سرما خوردند اون گفت از بس پوشوندیشون سرما خوردند , وقتی حمومشون می کردیم هی من آب رو گرم کردم و اون هی سرد کرد و خلاصه این داستان ادامه داره و به گمونم عمده سرماخوردگی این دو طفلان مسلم از دست این عدم تفاهم من و باباشونه . حالا من می گم اگه هنوز ازدواج نکردیدو دلتون نمی خواد که بچه هاتون دائم آب دماغشون آویزون باشه , وقتی یکی بهتون پیشنهاد ازدواج می ده همون اول بسم الله قبل از اینکه قاشق بستنی اول رو تو دهنتون بذارید ازش بپرسید که گرمایی هست یا سرمایی .که اگه با هم تفاهم ندارید دیگه از این یک بستنی  جلوتر نرید

Saturday, April 10, 2010

کجاست مادر ؟کجاست گهواره من ؟

چشمام از زور خواب می سوزه , کف پاهام زبر مثل اره شده و دستام بوی ماهی می ده . کلافه از همه اینا دارم سعی می کنم دختر کوچیکه رو بخوابونم. دوتایی رو زمین اتاقش دراز کشیدیم که یکدفعه با موبایل توی دستش می زنه تو دماغم .از درد تو چشمام اشک جمع میشه , اما دخترک همچنان مشغول به کار خودشه . ایندفعه با دستای کپلش موهام رو از ریشه می گیره و می کشه . چقدر دلم می خواست که می تونستم منم موهاش رو بکشم اما نمی تونم سرم رو روی بالش می ذارم و گریه می کنم

Wednesday, April 7, 2010

من مهندس

کلی درس خوندم و زحمت کشیدم تا این مدرک فزرتی مهندسیم رو گرفتم اما نمی دونستم که چه بلای جونم میشه . درست از وقتی که دانشگاه قبول شدم همه از پیر و جوون و بزرگ و کوچیک می خواستند راجع به خریدن کامپیوترشون نظر بدم یا اینکه مشکلاتشون رو از سخت افزاری و نرم افزاری حل کنم بابا آخه من چه می دونم که بازی کامپیوتری بچه شما چه مشکلی داره که وسط بازی هنگ می کنه , یا اینکه چرا صدای کامپیوترتون در نمی آد و خفه شده ؟  آقا ما به کی بگیم که درسته کامپیوتر خوندم اما نمی دونم چه پرینتری الان تو بازار بهتره و یا اینکه چه فکس مودمی بخری بهتره .بار اول رفتیم خونه یکی مهمونی , غریبه .یارو مارو بلند کرده تیلیک تیلیک برده سر کامپیوترش که مودمم اشکال داره درستش کن .همسایمون کامپیوترش رو زده زیر بغلش آورده در خونه ما که چی ؟ برام ویندوز نصب کن .رفتم دندون پزشکی , تا دکتر فهمید چیکارم , با پیشبند بسته و صد تا خرت و پرت تو دهنم , منو برده پای کامپیوترش که ببین اسپیکر هاش چشه !بدبختی نیست ؟! حالا از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان اگه می تونستم مشکل کسی رو حل کنم کوتاهی نمی کردم اما نود درصد مواقع نمی تونم یعنی نمی دونم اصلا بلد نیستم , بابا بگم بیسوادم دست از سر کچلم بر می دارید ؟

Tuesday, April 6, 2010

آشپزباشی

بعد از چند  بار تلاش مذبوحانه برای درست کردن میگوی پفکی به این نتیجه رسیدم که اینکاره نیستم . حداقل نه تا موقعیکه وقت آشپزی یک بچم دریک گوشم جیغ می زنه و اون یکی در اون یکی گوشم غر می زنه 

Sunday, April 4, 2010

این جوجوهای گنده

من و دختر بزرگه وقتی فین می کنیم باید محتویات دستمال را به همدیگه نشان دهیم و درباره آن اظهار نظر کنیم مثل اینکه آخ آخ چه جوجوی بزرگی ! یا آفرین که جوجوها رو در آوردی و ... این راهی بود ابتکاری از خودم !! که دخترکم را تشویق به فین کردن کنم , اما خوب این عادت سر بچم و البته خودم مونده و راهی برای ترکش ندارم

Saturday, April 3, 2010

طلبکار کوچولو

وقتی شیطنتش گل می کنه زمین رو به زمان می دوزه و دیگه هیشکی حریفش نیست اونوقت وقتی اون روم بالا می آد و صدا خوشگله رو ول می دم , مظلومانه می آد جلوم , چشاش رو تو چشام می دوزه و با صدای نازکی می گه : سر من داد می زنی ؟