Monday, November 30, 2009

مام بچه بودیم اینام بچند

وقتی بچه بودم می گند خیلی خوشخواب بودم یعنی وقتی از خواب پا میشدم باید تند تند عوضم می کردند و شیرم می دادند مبادا که دوباره خوابم ببره وقتی مدرسه ای شدم عقربه های ساعت که رو 8 می رفت من باید شب بخیر می گفتم والا یک دلشوره ای می گرفتم که نگو . بزرگتر هم که شدم باز هم شبها زود می خوابیدم یعنی خوابم می برد حالا این دختر های من همه رو خواب می کنند و خودشون بیدارند قبلا ها این داستان که همسایمون رفته بوده تو اتاق پسر کوچولوش رو بخوابونه بعد چند دقیقه خودش خوابش می بره و پسر کوچولو با افتخار از اتاق می آد بیرون خیلی برام خنده دار بود اما حالا این داستان هرروز خودمونه ! این دختر کوچیکه, فسقلی یک مبارزه ای می کنه با خواب, باورنکردنی. حالا ما(من و باباشون ) واسه دلخوشی خودمون هی می گیم آخه اینا خیلی باهوشند و بچه های باهوش کم می خوابند و ال و بل . پس من که همش خواب بودم پس خنگ بودم ؟ حالا خنگ یا غیر خنگ حداقل بچه خوبی بودم

Wednesday, November 25, 2009

قند تو دلم آب شد

Momy Dady , Momy Dady I love you . here is your baby ,...
وقتی شنیدم دختر بزرگه داره اینو زیر لب می خونه و بازی می کنه واقعا تازه فهمیدم که معنی قند تو دلم آب شد یعنی چی

Monday, November 23, 2009

راه حلی بنام مهد کودک

من فکر می کردم که مهد کودک جاییه برای بچه هایی که مادراشون کارمندن و اگه یکی که خونه دار بود بچش رو می گذاشت مهد بی مسئولیت بود و خودخواه , چنین بود و چنان . خودم می رفتم سرکار و بچم رو می گذاشتم پیش مامان بزرگاش تا اینکه دختر کوچیکه هم اومد من موندم تو خونه و کارم شد بچه داری یکروز چشام رو باز کردم و دیدم یا از صبح دارم برای دخترکم کارتون می ذارم تا بشینه یکجا یا اگه یک کوچولو شیطنت می کنه صدا خوشگلم رو ول می کنم سرش . دیدم اینطوری نمیشه بچم دلش می خواست با بچه ها بازی کنه , کتاب می می نیش رو می آورد (اونیکه می می نی می ره مهد ) و می گفت مامان ببین می می نی می ره مهد خوب منم باید برم دیگه خلاصه رفتم یک پرس و جویی کردم و یک مهد مناسب و نزدیک به خونه پیدا کردم و دخترکم در دو سال و سه ماهگی مهد رفتنش رو شروع کرد ماه اول خودم باهاش رفتم تا دیگه عادت کرد .
مهد رفتن براش خوب بود چون یاد گرفت چطوری با بچه ها بازی کنه و کنار بیاد , غذا خوردنش بهتر شد , خوابیدنش منظم شد و کلی شعر و داستان جدید یاد گرفت
مهد رفتنش برای منم خوب شد چه حالا که دوباره کارم رو شروع کردم و چه اونموقع که خونه بودم . یک کم وقت واسه خودم داشتم و این باعث می شد انرژی کافی جمع کنم برای وقت با هم بودنمون
مهد رفتنش واسه دختر کوچیکم خوب شد چون در نبود خواهرش توجه بیشتری رو می گیره و مهمتر اینکه می تونه با دل راحت با اسباب بازیهاش بازی کنه

Sunday, November 22, 2009

گورباگه *

ساعت پنج صبح با داد و فريادهاي دختر بزرگه از خواب پا ميشم از بين هق هق گريه اش مي فهمم که دوتا گورباگه سفيد از تو حياط اومدند رفتند تو رختخوابش تا اذيتش کنند . چراغ رو روشن مي کنيم راضي نمي شه بياد تو اتاق مي گه بايد بابا پشه کش رو بياره . آقاي پدر مسلح به پشه کش مي آد مي ريم تو اتاق همه جا رو زير و رو مي کنيم چيزي نيست قبول مي کنه که بخوابه البته به همراه پدر پشه کش بدست ! مي رم سرجام و به اين فکر مي کنم که چرا امشب , درست امشب که دختر کوچيکه رحم کرده بود و فقط يکبار پاشده بودو من در خواب ناز بودم بايد گورباگه ها به رختخواب دخترکم حمله کنند ؟
* غورباغه

Saturday, November 21, 2009

پایان یک دوره

تو دوران بارداری موهام رو یک سانت یک سانت زده بودم یک تیک دوران بارداریمه اینکه نمی تونم موهام رو تحمل کنم حالا بلند شده بود اما نامرتب . رفتم آرایشگاه و دادم یکم کوتاهشون کنه ، موهامو های لایت کردم و ناخونهامو مانیکور. بگذریم که هنوز دو روز نگذشته همه نوک لاکهام پریده . بیست کیلویی هم وزن کم کرده ام و لباسهای حاملگیم رو هم گذاشتم تو یک کیسه تا ببخشمشون . حالا حالم بهتره احساس می کنم دوران نقاهت پس از زایمانم تازه تموم شده

Wednesday, November 18, 2009

شنل قرمزی

از موقع خوابش گذشته , ممشش رو خورده قصه هاش رو شنیده اما هنوز نخوابیده باز هم قصه می خواد اما من چیزی یادم نیست که بگم یکهو یاد شنل قرمزی می افتم و شروع می کنم یکی بود یکی نبود .... خلاصه شنل قرمزی کیک رو بر می داره و راه می افته سمت خونه مادر بزرگ اینجا که می رسم مکث می کنم یادم نمی اد گرگه چطوری فهمید که شنل قرمزی داره می ره خونه مادر بزرگ اما خوب ادامه دادم و گفتم گرگه همینکه دید شنل قرمزی داره می ره خونه مادر بزرگ جلوتر از اون رفت اونجا .. دوباره سکوت یادم رفته که اینجا گرگه چیکار می کنه مادر بزرگ رو می خوره ؟ یا می کندش تو کمد و قایمش می کنه ؟ فکر کردم انگاری می خوردش گفتم مادر بزرگ رو خورد و لباسهاش رو پوشید و جای اون خوابید باز با خودم فکر کردم اگه خوردش لباسهاش رو از کجا آورد ؟ باز فکر هام رو ولش کردم و ادامه دادم که شنل قرمزی اومد تو خونه ...گفت مادر بزرگ چقدر دندونهات تیز شده گفت آخه اینطوری بهتر می خورمت دوباره موندم حالا چی میشه می خورتش ؟ هیچ ابدا و اصلا یادم نمی اومد که کی شنل قرمزی رو نجات داد مجبور شدم که بگم گرگه شنل قرمزی رو هم خورد بعد خانوم بزی که از اونجا رد می شد با شاخهای بلندش شکم گرگه رو پاره کرد و شنل قرمزی و مادر بزرگش رو نجات داد . خلاصه هر طوری بود قصه تموم شد اما جالب تر این بود فرداش که سرکار اومدم از دوستم پرسیدم داستان شنل قرمزی چی بود می گه شنل قرمزی تو جنگل که رسید رفت تو کدوی قلقه زن و اونطوری رسید خونه مادر بزرگش !!!!! حالا من موندم با این قصه تحریف شده که برای دخترکم تعریف کردم چیکار کنم چون وقتی یک قصه می گم دیگه از دفعه بعد یک واو رو اینور اونور کنم یقه ام رو می گیره

Tuesday, November 17, 2009

شاهدونه من در هشت ماهگی

دخترکم خیلی تنبل تشریف دارند نه میشینه نه سینه خیز می ره نه چهار دست و پا! نه سرسری میکنه نه بای بای . اگه سابقه تنبلی های دختربزرگه رو نداشتم تا الان با مقایسش با بقیه بچه های همسنش خل شده بودم .اما خب فسقلی از دیروز داره دست دستی می کنه با اون دستهای تپلش . همش میخونم دست دستی باباش می آد ... و دوتا دخترها برام دست دسی می کنند

دردونه من دردوسال و هشت ماهگی

به دخترکم می گم پس کی خواهرت رو هم با خودت می بری مهد کودک ؟ می گه هروقت پاهاش در اومد

سرتوالت نشسته , تشویقش می کنم که جیش کنه می گه نه مامان دیگه میل ندارم

وقتی دختر کوچیکه رو انگولک می کنه بهش می گم نکن عزیزم خواهرته . حالا اون روز اومد جلوم دستم چایی بود با دستم کنارش زدم بهم می گه مامان هلم نده من خواهرتم

می رم مهد کودک دنبالش , مربیش می آره و تحویل می ده با اشاره به دهن مربیش می گه مامان از اینا که نرگس جون می خوره به من نمی ده

مهمون داریم سر غذا دهنم رو باز می کنم که یک چیزی بگم از اون ور میز می گه مامان با دهن پر نباید صحبت کرد

داره پاستیل می خوره دخترکوچیکه دستهاش رو به سمت پاکت پاستیل دراز می کنه فوری بهش می گه نه نه این خیلی بده منم اشتباه کردم که خوردم

Monday, November 16, 2009

هری پاتر

اينروزها هری پاتر میخونم رسیدم به آخرین جلد و نمی دونم اگه تموم شه چی کار کنم همسرم می گه این کتاب مال گروهه سنیه الفه اما خوب من به الف و به ایش کار ندارم من خیلی از خوندنش لذت بردم وقتی می خوندم خودم روتو مدرسه هاگوارتز می دیدم با ترسهاشون می ترسیدم و با قهرمان بازیهاشون هیجان زده می شدم وقتی کتاب رو میذاشتم کنار فکر می کردم چرا اینکار رو نکردند و یا چرا اونکار رو کردندروزها تو فکرشون بودم و شبها خوابشون رو می دیدم خیلی وقت بود که اینطوری کتاب نخونده بودم. کتاب می خوندم اما وقتی می بستمش دیگه بهش فکر نمی کردم تا دوباره بازش کنم. جالبه که این کتاب رو وسط هیاهوی این دو تا فسقلی می خوندم و یکیشون تو روروئک مشغول داد و بیداد و اون یکی بغل گوشم مشغول بازی و یکدقیقه یکدقیقه مامان گفتن و من این وسط تو دخمه کلاس معجون سازی! افسوسم اینکه چرا این کتابها رو به روز نخوندم اون موقع که همه هیجان اومدن کتاب بعدی رو داشتند و اینکه چرا نصفه شب تو صف جلد آخر کتاب وانستادم

Saturday, November 14, 2009

ساکش رو ببندیم بره

وقتی دختر کوچیکه دنیا اومد و آوردیمش خونه به دختر بزرگه گفتیم این نینی تو شکم مامان بود خانوم دکتر درش آورد فرستاد که خواهر تو باشه دختر بزرگه اول قبول کرد اما یکی دو ساعت بعد انگار پشیمون شد گفت مامان نمی خوامش بره ما هم گفتیم باشه پس ساکش رو جمع کنیم بره اما خوب نصفه های بستن ساکش بودیم که گفت نه نره باشه از اون روز به بعد هروقت که دیگه تحمل حضور دخترکوچیکه را نداره میگه مامان ساکش رو ببندیم بره اما خوب خدارو شکر تا حالا همیشه نصفه های ساک بستن پشیمون میشه و می گه نه خواهر خودمه باشه خلاصه اینکه دختر کوچیکه 7 ماهش تموم شده اما کماکان ساکش آمادست که هروقت دختر بزرگه دستور بفرمایند جمع کنیم و بره موندم اگه یک روز تا آخر ساک بستن از تصمیمش منصرف نشه چیکار کنم ؟

Wednesday, November 11, 2009

سرما خوردگی

یک چند روزیه که احساس سرما خوردگی دارم یکم گلوم می سوزه گاهگاهی عطسه می کنم برا همین تا صبح پا میشم یک قرص سرماخوردگی می خورم و تو طول روز هم همینطور. می ترسم هی دارم جلوش رو میگیرم یکهویی قلمبه بشه و بزنه بیرون . اینروزها فقط سرما خوردگی خودم نیست که مهمه صد البته دخترکهام نباید مریض بشند آقای پدر هم همینطور. مامانم هم نباید مریض شه مادر شوهرم هم چون ایناند که دخترکوچیکه رو نگه می دارند . باید مواظب خواهرم هم باشم چون اگه اون مریض شه مامانم ممکنه ازش بگیره برادر شوهرهام هم نباید مریض شند خوب ممکنه مادر شوهرم از اونها بگیره . خلاصه اینروزها وقتی از آدمها می پرسم خوبید ؟ واقعا می پرسم و فقط یک حال و احوال از رو عادت نیست

Monday, November 9, 2009

حمام کردن

وقتی دختر بزرگه تازه دنیا اومده بود حمام کردنش خیلی تشریفات داشت اول یک بخاری تو حمام می گذاشتیم تا گرم بشه بعد بخاری رو می آوردیم تو اتاق تا اتاق هم گرم بشه بعد خانوم رو می بردیم تو حمام و اونجا با کلی ناز و نوازش و قربون و صدقه حمامش می کردیم و بعد هم تو اتاق جلوی بخاری مراسم خشک کردن و پودر زنی و ماساژ و لباس پوشیدن انجام می شد اما وقتی دختر کوچیکه رو خواستیم حمام کنیم بخاطر خطرناک بودن بخاری برای دختر بزرگه اصلا بخاری رو از انباری بیرون نیاوردیم بعد هم اینکه نمی دونم به چه دلیلی دختر بزرگه اصلا با حمام کردن دختر کوچیکه مشکل داشت می گفت حموم نره! وقتی هم با هزار داستان و شعر و غیره راضیش می کردیم که دختر کوچیکه باید بره حمام , میگفت پس درحمام باید باز باشه خلاصه این بچه رو ما باید با در باز و وسط یک عالمه جیغ و داد حمام می کردیم و بعد لباس پوشیدن بود که با نظارت کامل دختر بزرگه انجام می شد و یکدفعه ای می گفت نه این لباس رو نپوشه این مال منه یا اینکه کلاه سرش نذار یا اینکه بدتر از همه که من گوشهاش رو پاک می کنم خلاصه وقتی با مکافات لباس تنش می کردم تازه یادم می اومد که ای داد بیداد پودر نزدم به بچم ! و این پودر زدن هم واقعا داستان داشت اگه پودر رو از اول میذاشتم کنار لباسهاش که بی برو برگرد دختر بزرگه پیداش کرده بود و سرتاپاش پودر خالی بود اگر هم یک گوشه ای قایمش کرده بودم که اونم باعث می شد اصلا یادم بره پودر بزنم . خلاصه اینکه تا دو سه ماهی همین داستان بود اما خوب بالاخره دخترکم یواش یواش با قضیه حمام کنار اومد و حالا مثل یک دستیار کوچولو و البته کمی مزاحم با ما تو حمام می آید و تو حمام خواهر کوچولوش کلی کمک میکنه و البته بعد از حمام کوچیکه حتما حتما اون هم باید حمام کنه

Sunday, November 8, 2009

اولین کامنت

امروز با خوشحالی دیدم که یک کامنت دارم از "نندی". ممنون نندی جان واقعا حس خوبی بود.اول که شروع کردم فکر نمی کردم خواننده برای وبلاگ خیلی مهم باشه اما بعد , یعنی از همون اولین نوشته, وقتی فرداش با عجله اومدم و فوری به کامنتهام نگاه کردم فهمیدم که مهمه ! پیش خودم گفتم خوب اگه خواننده نمی خواستی می تونستی تو دفترچه خاطرات بنویسی . خلاصه که کامنت دونی ما افتتاح شد . خوشحالم

روزهای بحران

سختترین روزهایی که در تجربه های دوبچه پشت سرهمم داشتم روزهای دل درد کوچیکه بود که با از پوشک گرفتن بزرگه مصادف شده بود از عصری دل درد های فسقلیه شروع می شد همچین جیغ می کشید و گریه می کرد که دل آدم کباب می شد از اونطرف هم دختر بزرگه تحمل گریه هیچ بچه ای رو نداره و تا یکی گریه کنه اینم شروع می کنه خلاصه یک بچه تو بغلم بود و فریاد می کشید و یکی هم از پام آویزون و نق نق و گریه و هر 2 دقیقه یکبار هم می گفت مامان جیش ! اونوقت باید این یکی رو شیون زنون می ذاشتم رو تخت و اون یکی رو می بردم دستشویی که از هر 50 بارش 1 بار هم جیش نمی کرد و معمولا جیش واقعی رو یکجایی غیر از دستشویی می کرد و اونوقت بود که باید لباسهاش رو زیر و رو عوض می کردم و زمین یا مبل یا فرش یا هر جایی که کثیف بود رو تمیز می کردم و خلاصه اون روزها خیلی سخت بود

Saturday, November 7, 2009

تنها در خانه

بعد از 10 روزی که از زایمانم گذشت و اوضاعم بهتر شد دیگه مامانم عصر که می شد می رفت خونشون و من با دخترها تنها می موندم و باید بگم که واقعا از اون 2-3 ساعت تنهایی تا اومدن آقای پدر حسابی میترسیدم همش دعا می کردم که دختر کوچیکه بخوابه چون که واقعا تنهایی خیلی سختم بود که بخوام از پس دختر بزرگه با تمایل زیادش به بغل کردن و نوازش و کشیدن و انگولک کردن خواهرش بربیام. این بودکه چشمم به ساعت خشک می شد ووقتی صدای چرخوندن کلید تو در می اومد واقعا یک نفس راحت می کشیدم

مردم می گند

وقتي حامله بودم هرکی منو ميدید مي گفت بچه دوم بهتر مي شه , بهتر می خوابه آرومتره و از این حرفها و من باور کرده بودم اما شما باور نکنید , درسته که سر دختر کوچیکه من خیلی روال زندگیم بهم نریخت اما این بخاطر بهتر بودن دختر کوچیکه نبود فقط من ایندفعه به همه چیز عادت داشتم در واقع این من بودم که بهتر بودم

Monday, November 2, 2009

گرگه وگوسفنده و علف

حکایت ما حکایته همین معماست که احتمالن همه شنیدنش همون که یکی می خواد با قایق بره اونور رودخونه و این 3 تا رو هم می خواد با خودش ببره اما هر بار 2 تا رو بیشتر نمی تونه ببره و گرگ و گوسفند با هم تنها نباشند , گوسفند و علف هم با هم تنها نباشند و ... بقیه ماجرا
حالا ما هم از اول این دوتا خواهر رو با هم تنها نمی ذاشتیم البته الان اوضاع بهتره و من اطمینان بیشتری به دختر بزرگه دارم ولی اون اوایل 1 ثانیه اش هم ریسک بود اگر تو حونه تنها بودیم هر جا که می خواستم برم دختر بزرگه رو هم به یک بهانه ای دنبال خودم می بردم -دختر گلم بیا بریم یک سر به غذا بزنیم - عزیزم به مامان کمک می کنی لباسها رو از اون اتاق بیاره - می ای با هم بریم دستشویی !! و به همین ترتیب اگر هم کسی تو خونه بود که اعلام می کردم که فلانی حواست به بچه هست من دارم میرم دستشویی حالا دختر بزرگه اینکار رو یاد گرفته هر جا می خواد بره می گه مامان حواست به بچه هست من دارم می رم اتاقم !! اونوقته که من می تونم در نبود دخترکم خیلی هم حواسم به بچه نباشه

امشب از اون شبهاست

شبهایی که با بچه ها تنهام خوابوندنشون کلی داستان داره
اگه اول کوچیکه رو بخوابونم خوب خیلی خوبه چون با خیال راحت برنامه جیش -مسواک -قصه رو برای دختر بزرگه اجرا میکنم و می خوابه
اگه بخوام اول بزرگه رو بخوابونم خوب سخته چون کوچیکه نمی شینه تو تاریکی قصه بشنوه که . بیرون اتاق تنهایی هم نمی مونه باید یک شیشه شیر براش درست کنم ببرمش تو اتاق دختر بزرگه به این شیر بدم واسه اون قصه بگم و تو دلم هم دعا کنم که تا قبل از اینکه شیر تموم شه یکیشون بخوابه .اگه یکیشون خوابید که خوب اوضاع روبراهه چون اون یکی رو سر فرصت می خوابونم اما اگه شیر تموم شه و باز جفتی بیدار باشند دیگه کار سخت می شه یا باید دختر کوچیکه رو بغل کنم و دور اتاق راه ببرم تا صداش در نیاد و برای دختر بزرگه قصه بگم که این موضوع چندان خوشایند دختر بزرگه نیست امکان اینکه بگه مامان منم بگل (بغل) زیاده ! و یا اینکه باید کالسکه بیارم و دختر کوچیکه رو تو نیم وجب جای اتاق هی اینور اونور کنم و باز قصه بگم و بگم و بگم و هی اینها نخوابند و نخوابند و نخوابند اونوقت می فهمم که امشب از اون شبهاست

Sunday, November 1, 2009

چشم هم چشمی

مرکز خرید تیراژه , تو سرزمین عجایب بودیم با دختر کوچیکه تو کالسکه رفتم یک زاویه ای که بتونم با دختر بزرگه که توی چرخ و فلک بود بای بای کنم یک خانوم جوون هم با همسرش به همین قصد اونجا بودند خانومه شروع کرد با دختر کوچیکه حرف زدن و همین شد که توجهم بهش جلب شد آرایش ملایمی داشت و صورتی شیرین . شالش رو بطرز زیبایی بسته بودبی اختیار دستم بطرف سرم رفت شالم خفت و محکم رو سرم بود سعی کردم شالم رو مرتب و اون مدلی کنم اما بی آینه نمی شد داشتم دور و بر دنبال آینه می گشتم که دیدم ای داد بیداد دخترکم داره از چرخ و فلک پیاده می شه بی آنکه باهاش بای بای کرده باشم