Monday, November 29, 2010

هفت خوان رستم

امروز صبح من بودم و دوتا بچه ها . یکی تازه از شر خال خالهاش خلاص شده و یکی دیگه تازه خال خالی شده . باباشون کار داشت و باید صبح زود می رفت . مامانم مهمون داشت و نمی تونست بیاد خونمون .دختر بزرگه رو باید می گذاشتم مهد و دختر کوچیکه منزل مادر شوهرم .با سلام و صلوات بچه ها رو  به همراه کیف دختر بزرگه ,ساک دختر کوچیکه , کیف خودم و کیسه کتابهایی که باید با خودم میبردم ,  سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم و یک آخی گفتم و استارت زدم و ماشین روشن نشد , دوباره هم نشد و خلاصه دیدم نخیر روشن نمی شه . زنگ زدم آژانس . ماشین اومد همه چی رو به همراه دختر ها سوار ماشین کردیم و راه افتادیم اول دختر بزرگه دم مهد پیاده شد , بعد دختر کوچیکه دم خونه مامانیش و آخر خودم دم در شرکت .اینو گفتم که بگم هیچی باعث نمیشه که ما سر کار نریم . نه آبله مرغون , نه خرابی ماشین و نه آلودگی هوا. فکر نکنید که کارمند وظیفه شناسیم ها نه . نقل و انتقال همه اون وسایل با دوتا بچه به داخل خونه و پیدا کردن کلید و سوار شدن تو آسانسور و رفتن تو آپارتمانمون و توضیح به دختر بزرگه که چرا امروز مهد نمی ره که بره کلاس باله , از رفتن به سرکار سختتر بود

Saturday, November 27, 2010

چهل روز گذشت

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست 
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود    
صحنه پیوسته بجاست    
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد      

روحش شاد

Tuesday, November 23, 2010

دوگانگی

ساعت نه شب مادر شوهرم زنگ زده خونمون . با دلسوزی می گه هنوز نیومده . پسرش رو می گه . می گم نه .  فکر می کنم دلسوزیش بخاطر منه که تا این موقع شب با بچه ها تنهام . بعدا دوزاریم می افته که نه . بخاطر پسرشه که تا حالا سرکاره

Sunday, November 21, 2010

دوستی

ویلبر از شارلوت می پرسه , چرا اینکار رو برام می کنی . شارلوت می گه برای اینکه تو دوست منی و دوستی  چیز خیلی باارزشیه 

Saturday, November 20, 2010

وقتی زود پدر بشی

یکی از دوستای برادرم روز عید غدیر عقد کنونش بود. داماد از عروس بیست و دوسال بزرگتره .پای عشق و عاشقی وسط بوده و مخالفتهای خانواده پسر فایده ای نداشته . خانواده دختر موافق بوده اند و کاملا مشتاق .دختر و پسر قبل از ازدواج رابطه آزادی داشتند و حتی چند سفری هم با هم رفته بودند و همه اینها با اطلاع خانواده دختر بوده . همه اینها به اضافه اختلاف سنیشون دلایل مخالفت خانواده پسر با این ازدواج هست , اما حالا چی شده که خانواده دختره اینهمه راحت فکر می کردند و اینها رو راحت گذاشته بودند به نظر من بخاطر سن و سالشونه . پدر دختر همسن داماد و مادرش از داماد هم کوچیکتره. یک کم عجیبه نه ؟

Tuesday, November 16, 2010

شاینا دیمی

همینکه بچه اول نباشی خودش باعث میشه که توجه بهت کمتر بشه , اما اینکه اختلاف سنیت با بچه قبلی کم باشه دیگه قوز بالا قوزه .لباسات اکثرا مال بچه قبلیه , تخت و کمدت , اسباب بازی هات. نوبت های ویزیت دکتر برای قد و وزنت  یکماه شد یکماه نشد.دندون درآوردنهات  , از شیر گرفتنت و پوشک گیری و خلاصه همه چیت بی تشریفات و بی سروصداست . وقتی گشنت میشه خودت می گی , وقت عوض کردن پوشکت رو اگه نگی پس می ده به لباست و خیس میشی.بخصوص این روزها که خواهرت مریضه که دیگه نور اعلی نور شده .  خلاصه خودت واسه خودت بزرگ می شی .  اما فسقلی همه اینها رو گفتم این رو هم بهت بگم که حالا که بچه دومی اما اگه دهمی هم بودی چیزی از عشق واست کم نمی ذاشتیم

Saturday, November 13, 2010

سه پلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزی زدر آید

اول فقط دوتا جوش رو گردنش بود اما فرداش یک چند تایی رو پشت و شکمش هم زد و دکتر گفت که آبله مرغونه .بهش گفتم که چند روزی مهد نمی ره , مشکلی با مهد نرفتن نداره فقط نگران سمیه جونه که چقدر دلش واسش تنگ میشه . لعنتی دونه ها خارش دارند میگه مامان باسنم می خاره ,هم پشتش هم جلوش

Wednesday, November 10, 2010

مواظب باشید گاز می گیرم

یکجایی خوندم که آدمها سه تا شخصیت دارند . اولی اونیکه نشون می دهند, دومی اونیکه فکر می کنند هستندو سومی اونی که واقعا هستند .من معمولا لگام شخصیت واقعیم رو زدم و افسارش تو دست  اون دوتای دیگه است . اما این روزها تو این شلوغ پلوغی ها شخصیت واقعیم , لگام گسیخته شده و افسار پاره کرده و رها شده , کافیه یک چیزی مطابق میلش نباشه یا کسی حرفی بزنه , یکباره تنوره می کشه و می آد بیرون , چنگ می زنه و گاز می گیره , لگد و جفتک می اندازه , کاری می کنه کارستون . بزرگ و کوچیک , شوهر و بچه, آشنا و غریبه هم نمی شناسه . خوب که خالی شد , دمش رو می ذاره رو کولش و میره . اونوقت اون دوتا شخصیت بیچاره دیگه  می مونند و یکعالمه خرابکاری . هی ناز می کشند و عذر خواهی می کنند و دلجویی . نمی دونم  کی دوباره بتونم شخصیت واقعیم رو بگیرم و لگام بزنم و افسار. اما تا اون موقع دور و بر من زیاد نپلکید بهترتونه

Monday, November 8, 2010

اشکهای حرف گوش من

پست جدید نونوش  برام جالب بود . آخه منم تمام زرزرهام رو تو ماشین موقع رانندگی می کنم الان 4 سالی میشه . یعنی تقریبا از وقتی بچه دار شدم خوب آخه تو خونه که دیگه وقتش رو ندارم قدیما گریه کردنم تشریفات داشت می رفتم رو تختم و دراز می کشیدم و های های گریه می کردم و انقدر گریه می کردم تا یکی پیدا بشه و نازم رو بکشه و گریه رو تموم کنم اما حالا ها همه گریه هام رو تو نطفه  خفه می کنم تا یکوقت نکنه به کسی بربخوره و یا نکنه بچه ها ناراحت بشند یا کارهام عقب بیفته و ... بعد صبح که سوار  ماشین می شم ,اشکهام آزاد می شند و واسه خودشون چلیک چلیک میآن پایین .هی تو دستمال کاغذی فین می کنم و هی هق و هق می کنم و اون وسط ها دنده عوض می کنم و گاز می دم و ترمز می کنم و بوق هم می زنم .تا برسم سرکار .ماشینم رو پارک می کنم و سیاهی زیرچشمم  رو تو آینه ماشین پاک می کنم و بعد خیلی شیک می رم سرکار

Saturday, November 6, 2010

میشه سیندرلا باشی , خطرش کمتره

دختر بزرگه می گه مامان من می خوام پری دریایی بشم . موهام بلند باشه , لبام سرخ باشه , لباسام رو در آرم , ممه هام بیرون باشه , روشون یک چیزی بذارم , پا نداشته باشم , جاش دم آبی داشته باشم .بعد دیگه باید برم تو آب پیش ماهی ها زندگی کنم . اما مامان زیر آب خطرناکه کوسه ها هستند , منو می خورند , تو و بابا هم باید بیایید که کوسه ها رو دستگیر کنید

فکر می کنم حالا اگه تو پری دریایی نشی و ممه هات رو بیرون نگذاری که کوسه ها دنبالت کنند و من و بابات مجبور شیم بیاییم کوسه ها رو دستگیر کنیم , نمیشه ؟