Wednesday, December 30, 2009

نازکش داری ناز کن , نداری پاتو دراز کن

صحنه اول : دوران مجردی
از سر کار می رسم خونه مامانم با یک لیوان شربت می اد استقبالم . لباسم رو که عوض می کنم می افتم رو مبل جلو تلویزیون بعدش هم برای شام صدام می کنند و بعد از خوردن شام یک کتاب دستم می گیرم دراز می کشم رو تخت و در حین خوندن کتاب خوابم می بره مامانم می اد عینکم رو از چشمم بر می داره , کتابم رو از زیر دستم می کشه بیرون و چراغ رو خاموش می کنه و می ره


صحنه دوم : بعد از ازدواج
از سرکار می رسم خونه خستم امااز ناز کش مهربونم خبری نیست یک شربت درست می کنم جلو تلویزیون می خورم و بعد می رم تو آشپزخونه به شام درست کردن و ظرف شستن و باقی کارها .بعد از شام و شستن ظرفها و پر کردن ظرفهای غذای فردا اگه حال داشته باشم چند صفحه ای  کتاب می خونم و بعد هم خواب


صحنه سوم : بعد از بچه دار شدن

از سرکار که می ام تو راه خونه دختر بزرگه رو از مهد برمی دارم تمام طول راه فک می زنم تا یکوقت نره رو بدقلقی و گریه زاری راه بندازه . وقتی می رسیم خونه لباسهاش رو در می ارم و دست و روش رو می شورم و بعد می ام سراغ اون یکی دخترکم . از مامان بزرگش تحویلش می گیرم و دیگه از حالا به بعد منم و دو دختر. یکم ناز این رو می کشم یکم به اون می رسم و این وسط مسط ها یک شامی هم ردیف می کنم و بعد باید شامشان رو بدم و بعد بخوابونمشون و تازه بعد از خواب این دوتا باید خونه رو که انگار بمب توش ترکیده رو یک مرتبی بکنم و ظرفها رو بذارم و تو ماشین و خلاصه کلی کار . کتاب شبها می خونم ؟ نه عمرا سرم به بالشت نرسیده می خوابم چون می دونم که شاید این خواب به یکساعت هم نکشه و دختر کوچیکه بیدار بشه 

Tuesday, December 29, 2009

راه کاری برای پدرها ی خسته

اگه پدر باشی می تونی یکروز که حوصله نداری و خسته ای یک چیزی ,مطمئنا تو خونه ای که دوتا بچه وروجک کوچولو دارند شیطنت می کنند و یک زن خسته و غرغرو دائم از این ور خونه می ره اون ور تا کاری رو انجام بده پیداکردن اون یک چیز کار سختی نیست , رو بهونه کنی و روزنامت رو برداری و بری تو یک اتاق ,ترجیحا اون اتاقی که تلویزیون و کامپیوتر داره, و دررو  رو خودت ببندی و با خیال راحت   استراحت کنی  بدون اینکه نگران چیزی در بیرون از اون اتاق باشی  

!پی نوشت : عزیزم تو به خودت نگیر , تو رو نمی گم که

Wednesday, December 23, 2009

روژینا هستم , یک مسافر

دختر بزرگه تو ترکه , داره شیشش رو میذاره کنار . می دونم که یکم دیر شده بود اما چیکار کنم که با وجود دختر کوچیکه و شیشه هاش سخت بود که بذاره کنار . یکبار شیش ماه پیش به شیشش زرد چوبه زدم و مزه اش عوض شد خیلی بدش اومد و نخورد گفتم پیشی اومد ممشت رو گاز گرفت تلخ شد . بچم قبول کرد اما همچی می اومد با حسرت به ممش خوردن خواهرش نگاه می کرد که کبابم کرد شب هم بهم گفت مامان پیشی ممش  نی نی رو گاز نگرفته ؟ اینو که گفت دیگه طاقت نیاوردم رفتم شیشش رو شستم و شیر درست کردم و دادم دستش و گفتم بخور عزیزم می کشم پیشی رو اگه دوباره بیاد و این شد که این ممش خوردن ادامه داشت تا هفته پیش که رفته بودیم دکتر و خانوم دکتر خودش به دختر بزرگه گفت که دیگه نباید ممش بخوره و باید شیشه هاش رو بندازه دور . وقتی اومدیم خونه دخترکم جلوی چشمای گرد شده من و باباش شیشه هاش رو انداخت تو سطل آشغال و تموم شد که تموم .البته یکی دو بار گفت که ممش می خوام اما وقتی گفتم که تو خودت انداختی دور دیگه هیچی نگفت .اما با همه این احوال هنوز وقت خواب که میشه بچم کلافست اما به روی خودش نمی آره . تو کی انقدر خانوم شدی عسلم ؟


این دو روزه دختر کوچیکه سرما خورده بود و کلی بدخوابی د اشت و بداخلاق بود واسه همین امروز یک چشممم کوچولو و یکیش بزرگه
امروز صبح همسرم کار داشت و نمی تونست دختر بزرگه رو برسونه مهد واسه همین دیر رسیدم سرکار
امروز صبح یادم رفت زیر شلواری بپوشم و شال ببندم فکر کنم سرما ارو خوردم


Sunday, December 20, 2009

این مهد کودکهای دوست داشتنی


امروز تو مهد دخترکم جشن شب یلداست , ماهی یکبار نمایش عروسکی برگزار میشه و هر چند وقت یکبار هم تولد یکی از بچه هاست . هر هفته تو مهد یک موضوعی رو انتخاب می کنند و در طول هفته راجع به اون موضوع آموزش دارند و شعر می خونند و  کاردستی  درست می کنند  بیخود نبود روزهای اول که  همراهیش  می کردم عاشق این جا شدم وبدم نمی اومد اسم خودم رو هم بنویسم و با دخترکم  مهد کودک برم 

برای مرجانه : خانوم دوزار چیه شما بیش از اینها برای ما عزیزید وقتی کامنتت رو دیدم خییییییلی خوشحال شدم فکر کردم هنوز تو شرکتی و دارم کله سحر واست دردو دل می کنم

Saturday, December 19, 2009

ما قابل معاشرت نيستيم

اين روزها اگه بياييد خونه ما هنوز سلام علیک نکرده دختر بزرگه دستتون رو می گیره و می بره تو اتاقش بعد خودش میشه بچه شیر و شما می شید ... شیر حالا نقطه چینش نسبتتون با دخترکمه اگه عموش باشید عمو شیر اگه خالش باشید خاله شیر واگه مادر بزرگش , مادر بزرگ شیر . فقط باباش هستش که می شه بابا لاین *.بعد باید چهار دست و پا دور خونه دنبال بچه شیر راه بیفتید و یک عالمه ماجراجویی رو تجریه کنید از رودخونه رد شید با گرگها بجنگید و ... اصلا هم مهم نیست که چقدر خودتون رو آرا ویرا کردید و اومدید مهمونی . من خودم به شخصه این روزها انقدر مامان شیر بودم که دوباره سرزانوهام به عادت بچگی پینه بسته , اما خوب تقصیر خودمه چون خودم پیشنهاد خرید کارتون لاین کینگ ** رو دادم


*lion
**lion king
من و بلاگ اسپات بدجوری با هم دست به یقه هستیم من نمی دونم چطوری باید متنم رو راست چین کنم وقتی زبان رو فارسی انتخاب می کنم راست چین میشه اما تو کامنت گذاشتن مشکل پیش می اد اگه کسی راه حلی داره لطفا کمک کنه


پی نوشت 1 ساعت بعد  : انگار تونستم و واقعا راست چین شد راه حلش هم ساده بود چقدر بد و بیراه گفتم به این بلاگ اسپات بیچاره , تازه عکسم می تونم بذارم . راستش فکر می کردم عکس هم نمیشه بذارم  جدی که از پشت کوه اومدم

Wednesday, December 16, 2009

گیس و گیس کشی

این روزها دختر کوچیکه دنبال حق و حقوقشه , قبل ها وقتی یک چیزی تو دستش بود و دختر بزرگه ازش می گرفت صداش در نمی اومد همینطور مات و مبهوت فقط نگاه میکرد و گاهی هم می خندید شاید فکر می کرد اینم یک بازیه اما حالا وقتی داره بازی می کنه اگه کسی بخواد اسباب بازیش رو ازش بگیره عصبانی میشه و داد و قال میکنه و از اونجاییکه دختر بزرگه هرچی تو دست خواهر کوچولوش باشه می خواد ازش بگیره بنابراین گیس و گیس کشی تو خونه ما شروع شده دختر کوچیکه چنگ می زنه , مو می کشه , گاز می گیره و جیغ می زنه اما دختر بزرگه جیغ می زنه و کمک می خواد و گاهی هم مات و مبهوت فقط خواهر کوچولو رو نگاه می کنه فکر کنم داره به این فکر می کنه که این متجاوز کوچولو به حریمش این روزها چه رویی پیدا کرده

Tuesday, December 15, 2009

مزایای داشتن دوتا بچه کوچولو

وقتی دوتا بچه کوچولو داری هیچ وقت نگران این نیستی که بچه ات تنهاست و همبازی نداره و با بزرگها معاشرت می کنه و لازم نیست براش تو در و همسایه و فامیل دنبال همبازی و همسن بگردی که هی حوصلش سرنره
وقتی دوتا بچه پشت سرهم داری درسته که شب بیداری زیاد داری اما خوب دیگه به بیخوابی عادت داری. فکر کنم سخت تره که آدم یکبار شب بیداری داشته باشه بعد یک چند سالی دوباره روبراه بشه باز از سر نو واسه یک بچه دیگه
مدل زندگی آدم تا بچه داریه هر دوتا می ایند و بزرگ میشند
تا خونه آدم خالی از میز و مبل و رومیزی و خنزر پنزر های تزیینی و اضافی هستش بچه ها راحت می تونند بازی کنند
بچه ها مراحل رشدشون تقریبا نزدیک به همه وقتی مدرسه می رند جفتشون می رند , زمان کنکور و دانشگاهشون بهم نزدیکه و نیازهای تفریحیشون هم همینطور , و این کلی کار پدر و مادر را راحت می کنه تا اینکه هرکدوم بخواند یک سازی بزنند
تا زمانیکه خونتون پره از اسباب بازی و روروئک و کالسکه و صندلی غذا و کریر و ساک بچه و شیشه شیر و ... هردوشون اومدند و از این وسایل استفاده می کنند
و آخر از همه اینکه وقتی می بینی که دست هم رو می گیرند و از دیدن هم ذوق می کنند و با هم بازی می کنند کلی خستگیهات از تنت در می آد و می فهمی که کار اشتباهی نکردی

Monday, December 14, 2009

اندر مشکلات داشتن دوبچه کوچولو

وقتی دوتا بچه کوچولو داری حداقل تا دو سال اوضاعت به قرار زیر است
شبها تا صبح حداقل چهاربار از خواب بیدارت می کنند
صبح ها گاهی ساعت یازده می شه و می بینی هنوز صورتت رو نشستی البته این مال روزهاییه که خونه ای
اگه صبح بخواهی سرکار بری باید کورمال کورمال لباسات رو بپوشی و بی صبحونه بزنی بیرون . البته اینم برا وقتیه که انقدر خوش شانس باشی که شوهرت یکی رو ببره مهد و یکی هم باشه که اون یکی رو نگه داره
غذا خوردن بی برو برگرد کوفتت می شه چون همیشه یکی هست که باید غذا بهش بدی یا یکی که بخواد بره دستشویی و یا یکی خوابش بیاد یا یکی مدام تو گوشت غر بزنه
دستشویی فقط وقتی می ری که که مثانت در حال ترکیدن باشه البته اونجا هم آرامش نداری
اینکه فرصتی برای حمام کردن خودت پیدا کنی کار خیلی سختیه
دور رستوران و تاتر و سینما را یک خط گنده بکش چون هیشکی حاضر نمی شه دوتا بچت رو نگه داره تا تو بری گردش اگر هم احیانا یکی دلش بسوزه و اینکار رو بکنه همه مدتی که بیرونی دلشوره ولت نمی کنه
دور مسافرت رو هم خط بکش چون واقعا پوستت کنده میشه
فکرش رو نکن که بتونی تلفنی با دوستت صحبت کنی چون وقت آزادزیادی نداری و اگه هم داشته باشی کلی کار داری که تو اون زمان می تونی انجامش بدی
مهمانی رفتن کار سختیه موقع رفتنش که کلی ساک باید جمع کنی , بچه هات رو حاضر کنی بطوریکه وقت برای حاضر کردن خودت نمی مونه , اونجا همش یا داری بکن نکن می کنی یا بچه دستشویی می بری یا پوشک عوض می کنی یا شیر می دی , و موقع برگشتن دوتا بچه خواب تو دست خود و شوهرته بطوریکه در رو باید با دندوناتون باز کنید
هرگونه گردش چهار نفره اتان با شکست مواجه میشه چون نیاز های بچه هاتون متفاوته


اما خوب باوجود همه مشکلات بالا زیاد ناامید نباشید بچه های پشت سرهم مزایای زیادی هم دارند اونا رو هم می گم

Saturday, December 12, 2009

سلامت روح

يك روزهايي مثل امروز صبح از خواب پا می شم خستم , سردمه و دلم می خواد تو جام بمونم به زحمت پا می شم و میرم تو دستشویی . تازه یکم داره خواب از سرم می پره و سرحال میشم که صدای نق نق دختر کوچیکه رو میشنوم .باید شیرش بدم و عوضش کنم و این یعنی تاخیر و گیر افتادن در ترافیک و احتمالا بلند شدن دختر بزرگه و ... بارسیدن یکی از مادر بزرگها دختر کوچیکه رو می سپارم بدستشون و راه می افتم امروز نوبته مادر شوهرمه و از دیشب منزل ما بوده و یکنفر پنجره آشپزخانه روباز گذاشته و مادرش رو سرما داده (آهای با تو ام یکنفر اگه یکروز اینجا رو خوندی بدون که این عادت باز گذاشتن و نبستن پنجره ها عادت خیلی بدیه ) یک کلاه رو سرمه شال گردن دور گردنمه و تا خرخره لباس پوشیدم اما سردمه همینطور که منتظرم تا ماشین گرم بشه پیش خودم فکر می کنم که حالا که چی؟ یکی باید بیاد این بچت رو نگه داره شوهرت هول هولی پاشه اون یکی رو حاضر کنه و ببره بذاره مهد , خودت کله سحر باوجود شب بیداریهای هر شبه تو سرما باید پاشی بری سرکار . تنها بهانه ام سلامت روحمه اما اون ور ایرادگیرم فوری می گه حالا بخاطر سلامت روح خودت تا کی می خوای سلامت روح بقیه رو به خطر بندازی ؟

Wednesday, December 9, 2009

مادر با فرهنگ

دیشب رفته بودیم دشت بهشت . یک مهمونی به مناسبت سی امین سالگرد "قدس گشت " که ما هم دعوت بودیم دختر بزرگه رو هم برده بودیم بوت سفید و صورتیش هم پاش بود خیالم راحت که دیگه حرف و حدیثی نداریم . مهمانی خوبی بود جالب بود که اکثر آدمهای دعوت شده خانم بودند نظر همسرم این بود که این خانومها شوهراشون که می میرند تازه جهانگرد می شند من هم می گم خوب چه اشکال داره بالاخره باید یک نفسی بکشند . اما من کلا نظرم اینکه خانومها بیشتر اهل سفرند حالا چه شوهراشون مرده باشند چه اینکه اصلا ازدواج نکرده باشند . دخترکم رفتار خوبی داشت و به غیر از دوتا شیرینی که خورد کرد زمین ریخت , خیارش که افتاد زمین , چایی که درخواست کرد و نخورد شعرهایی که وسط سخنرانی بلند بلند می خوند , سه باری که رفت دستشویی , صندلی که انداخت زمین , صدباری که جاش رو با من عوض کرد , شامی که می خواست با دست بخوره و غذاهایی که روی زمین ریخت ، مزاحمتی ایجاد نکرد
تو اینترنت یکبار تفاوت تربیت غربی با شرقی رو خونده بودم یکی از مواردش این بود که مادران غربی تو کیفشون یک بسته مدادرنگی و یک دفتر چه نقاشی دارند و در مواقعی که بیرونند و بچه حوصلش سر می ره فوری این رو بهش می دهند و بچه سرش گرم میشه از اون روز یک بسته مداد رنگی و یک دفترچه نقاشی گذاشتم تو کیفم تا مادر بافرهنگی باشم و این اضافه بار را هرروز از اداره تا خونه و برعکس و موقع خرید و .. همه جا میکشم واسه اون موقع خاص اما تا حالا سه بار که بهش احتیاج داشتم یکبارش اصلا کیفم همراهم نبوده و دوبارش هم با یک کیف دیگه بودم دیشب هم یکی از اون دفعه ها بود واسه همین اون پوشه ای که قدس گشت موقع ورود بهمون داده بود و راجع به تورهای داخل و خارج و فرمهای اقامت و غیره بود رو دادیم دست دخترک تا روشون نقاشی بکنه و زیر میز بندازتشون و هی بره و بیاد و یک چیزی از توش درآره و خاکی کنه و بندازه و برداره و خلاصه سرش گرم باشه , با این اوصاف گمون نکنم تو برنامه های آینده قدس گشت جایی داشته باشیم

Tuesday, December 8, 2009

من شرمنده ام

یکشنبه شب یک مهمونی به مناسبت عقد یکی از فامیل دعوت داشتیم اول شام تو رستوران و بعد منزلشون . موقع حاضر کردن دختر بزرگه برای کفشش دو تا انتخاب بیشتر نداشتم یک کتونی صورتی و یک کفش سفید پشت و جلو باز . از اونجاییکه لباسش قرمز بود با جوراب شلواری سفید , کفش سفید رو انتخاب کردم و رفتیم هنوز تو رستوران رو صندلی ننشسته بودم که مادر شوهرم اعتراض کرد که بچم چکمه نداشت با این کفش تابستونی آوردینش ؟ البته سئوال بجایی بود اما خوب جوابی براش نداشتم و راستش رو بخواهید بانگاه انتقادی مادر شوهرم به کفش تابستونی دخترکم , از چکمه خوشگل خودم که بار اول بود می پوشیدمش حسابی شرمنده شدم . فردا صبحش داشتم واسه مامانم تعریف می کردم که دیدم صدای اون هم در اومد که خوب آره دیگه یک کفش واسه بچه نگرفتی و با این کفش ها عین گداها بردیش ؟!!!! مامان من 50 سال پیش واسه بچه هاش باید از نادری و اونهم از یک مغازه مخصوصش کفش می خرید بقیه رو قبول نداشت من خودم واسه شما ها از موسیو کفش می خریدم حالا تو , تو این دوره زمونه بچه رو این شکلی بردی ؟ اومدم درستش کنم گفتم کاش کفش کتونیش رو پاش می کردم که ایندفعه مامانم گفت والله اون موقع ها کفش کتونی تو زمستون هرکی می پوشید دل آدم واسش می سوخت حالا الان کتونی اینطوری مد شده ... خلاصه همچین شرمنده شدم که نفهمیدم چطوری رفتم بیرون و واسه بچم یک جفت نیم چکمه سفید صورتی خریدم و اومدم اما نمی دونم با آبروی بربادرفتم تو اون مهمانی چیکار کنم و موندم من که اینهمه تو فکر لباس خودم و همسرم بودم چی شد که دخترکم رو این وسط جا انداختم ؟
اندر حواشی مهمانی
از دخترکم می پرسند چرا خواهرت رو نیاوردی عروسی ؟ می گه آخه اون از عروس خوشش نمی اومد
تو مهمونی یواشکی ازش می پرسم جیش داری ؟ بلند طوری که همه کسانیکه سرمیزمونند بشنوند می گه هم جیش هم پی پی

Saturday, December 5, 2009

خرید

بالاخره طلسم خرید کردن برای خودم شکست و یک چکمه و یک پالتو برای خودم خریدم اما این خرید راضیم نکرد, نه اینکه از خرید هام ناراضی باشم نه , فقط اینکه من وقتی خرید کردن راضیم می کنه که به دل راحت برم خرید , با یک دوست باشم و خوش خوشانمون باشه و بعد از خرید بریم یک چیزی بخوریم و گپ بزنیم . البته این خرید رو با یک دوست انجام دادم اما تو ساعت ناهاری اداره و با عجله و هول هولکی برگشتیم سرکار از همه بدتر اینکه بسته های خریدم رو باید قایم می کردم تا کسی نفهمه که من جیم زدم و رفتم خرید . این شد که هنوز جای خالی یک خرید رو کاملا حس می کنم

Wednesday, December 2, 2009

پیشی کوچولوی من

به نظر من یک بچه نه ماهه بیشتر از هرچی شبیه یک بچه گربه است حالا منم این روزها یک بچه گربه دارم اونم یک بچه گربه کپل و بازیگوش

Tuesday, December 1, 2009

کورسوی امید

تو کتاب "کلید های رفتاری با کودک دوساله " نوشته بود که اومدن یک نوزاد جدید با داشتن یک بچه دوساله سرسام آوره اما دوسال تفاوت سنیه خوبیه از نظر اینکه بچه ها با این تفاوت سنی همبازیهای خوبی می شوند و اینکه در سالهای بعد وقتی اونها دارند باهم شطرنج بازی می کنند و شما در اتاق دیگه ای استراحت می کنید خستگی این سالها از تنتون در می آد . حالا من موندم معمولا بچه ها در چه سنی شطرنج بازی می کنند ؟ من که هنوز شطرنج بلد نیستم بازی کنم نکنه بچه هام هم به خودم برند ؟ فکر کنم باید تمام هم و غممون رو بگذاریم رو آموزش شطرنج تا زودتر به اونروز برسیم , به امید آنروز

Monday, November 30, 2009

مام بچه بودیم اینام بچند

وقتی بچه بودم می گند خیلی خوشخواب بودم یعنی وقتی از خواب پا میشدم باید تند تند عوضم می کردند و شیرم می دادند مبادا که دوباره خوابم ببره وقتی مدرسه ای شدم عقربه های ساعت که رو 8 می رفت من باید شب بخیر می گفتم والا یک دلشوره ای می گرفتم که نگو . بزرگتر هم که شدم باز هم شبها زود می خوابیدم یعنی خوابم می برد حالا این دختر های من همه رو خواب می کنند و خودشون بیدارند قبلا ها این داستان که همسایمون رفته بوده تو اتاق پسر کوچولوش رو بخوابونه بعد چند دقیقه خودش خوابش می بره و پسر کوچولو با افتخار از اتاق می آد بیرون خیلی برام خنده دار بود اما حالا این داستان هرروز خودمونه ! این دختر کوچیکه, فسقلی یک مبارزه ای می کنه با خواب, باورنکردنی. حالا ما(من و باباشون ) واسه دلخوشی خودمون هی می گیم آخه اینا خیلی باهوشند و بچه های باهوش کم می خوابند و ال و بل . پس من که همش خواب بودم پس خنگ بودم ؟ حالا خنگ یا غیر خنگ حداقل بچه خوبی بودم

Wednesday, November 25, 2009

قند تو دلم آب شد

Momy Dady , Momy Dady I love you . here is your baby ,...
وقتی شنیدم دختر بزرگه داره اینو زیر لب می خونه و بازی می کنه واقعا تازه فهمیدم که معنی قند تو دلم آب شد یعنی چی

Monday, November 23, 2009

راه حلی بنام مهد کودک

من فکر می کردم که مهد کودک جاییه برای بچه هایی که مادراشون کارمندن و اگه یکی که خونه دار بود بچش رو می گذاشت مهد بی مسئولیت بود و خودخواه , چنین بود و چنان . خودم می رفتم سرکار و بچم رو می گذاشتم پیش مامان بزرگاش تا اینکه دختر کوچیکه هم اومد من موندم تو خونه و کارم شد بچه داری یکروز چشام رو باز کردم و دیدم یا از صبح دارم برای دخترکم کارتون می ذارم تا بشینه یکجا یا اگه یک کوچولو شیطنت می کنه صدا خوشگلم رو ول می کنم سرش . دیدم اینطوری نمیشه بچم دلش می خواست با بچه ها بازی کنه , کتاب می می نیش رو می آورد (اونیکه می می نی می ره مهد ) و می گفت مامان ببین می می نی می ره مهد خوب منم باید برم دیگه خلاصه رفتم یک پرس و جویی کردم و یک مهد مناسب و نزدیک به خونه پیدا کردم و دخترکم در دو سال و سه ماهگی مهد رفتنش رو شروع کرد ماه اول خودم باهاش رفتم تا دیگه عادت کرد .
مهد رفتن براش خوب بود چون یاد گرفت چطوری با بچه ها بازی کنه و کنار بیاد , غذا خوردنش بهتر شد , خوابیدنش منظم شد و کلی شعر و داستان جدید یاد گرفت
مهد رفتنش برای منم خوب شد چه حالا که دوباره کارم رو شروع کردم و چه اونموقع که خونه بودم . یک کم وقت واسه خودم داشتم و این باعث می شد انرژی کافی جمع کنم برای وقت با هم بودنمون
مهد رفتنش واسه دختر کوچیکم خوب شد چون در نبود خواهرش توجه بیشتری رو می گیره و مهمتر اینکه می تونه با دل راحت با اسباب بازیهاش بازی کنه

Sunday, November 22, 2009

گورباگه *

ساعت پنج صبح با داد و فريادهاي دختر بزرگه از خواب پا ميشم از بين هق هق گريه اش مي فهمم که دوتا گورباگه سفيد از تو حياط اومدند رفتند تو رختخوابش تا اذيتش کنند . چراغ رو روشن مي کنيم راضي نمي شه بياد تو اتاق مي گه بايد بابا پشه کش رو بياره . آقاي پدر مسلح به پشه کش مي آد مي ريم تو اتاق همه جا رو زير و رو مي کنيم چيزي نيست قبول مي کنه که بخوابه البته به همراه پدر پشه کش بدست ! مي رم سرجام و به اين فکر مي کنم که چرا امشب , درست امشب که دختر کوچيکه رحم کرده بود و فقط يکبار پاشده بودو من در خواب ناز بودم بايد گورباگه ها به رختخواب دخترکم حمله کنند ؟
* غورباغه

Saturday, November 21, 2009

پایان یک دوره

تو دوران بارداری موهام رو یک سانت یک سانت زده بودم یک تیک دوران بارداریمه اینکه نمی تونم موهام رو تحمل کنم حالا بلند شده بود اما نامرتب . رفتم آرایشگاه و دادم یکم کوتاهشون کنه ، موهامو های لایت کردم و ناخونهامو مانیکور. بگذریم که هنوز دو روز نگذشته همه نوک لاکهام پریده . بیست کیلویی هم وزن کم کرده ام و لباسهای حاملگیم رو هم گذاشتم تو یک کیسه تا ببخشمشون . حالا حالم بهتره احساس می کنم دوران نقاهت پس از زایمانم تازه تموم شده

Wednesday, November 18, 2009

شنل قرمزی

از موقع خوابش گذشته , ممشش رو خورده قصه هاش رو شنیده اما هنوز نخوابیده باز هم قصه می خواد اما من چیزی یادم نیست که بگم یکهو یاد شنل قرمزی می افتم و شروع می کنم یکی بود یکی نبود .... خلاصه شنل قرمزی کیک رو بر می داره و راه می افته سمت خونه مادر بزرگ اینجا که می رسم مکث می کنم یادم نمی اد گرگه چطوری فهمید که شنل قرمزی داره می ره خونه مادر بزرگ اما خوب ادامه دادم و گفتم گرگه همینکه دید شنل قرمزی داره می ره خونه مادر بزرگ جلوتر از اون رفت اونجا .. دوباره سکوت یادم رفته که اینجا گرگه چیکار می کنه مادر بزرگ رو می خوره ؟ یا می کندش تو کمد و قایمش می کنه ؟ فکر کردم انگاری می خوردش گفتم مادر بزرگ رو خورد و لباسهاش رو پوشید و جای اون خوابید باز با خودم فکر کردم اگه خوردش لباسهاش رو از کجا آورد ؟ باز فکر هام رو ولش کردم و ادامه دادم که شنل قرمزی اومد تو خونه ...گفت مادر بزرگ چقدر دندونهات تیز شده گفت آخه اینطوری بهتر می خورمت دوباره موندم حالا چی میشه می خورتش ؟ هیچ ابدا و اصلا یادم نمی اومد که کی شنل قرمزی رو نجات داد مجبور شدم که بگم گرگه شنل قرمزی رو هم خورد بعد خانوم بزی که از اونجا رد می شد با شاخهای بلندش شکم گرگه رو پاره کرد و شنل قرمزی و مادر بزرگش رو نجات داد . خلاصه هر طوری بود قصه تموم شد اما جالب تر این بود فرداش که سرکار اومدم از دوستم پرسیدم داستان شنل قرمزی چی بود می گه شنل قرمزی تو جنگل که رسید رفت تو کدوی قلقه زن و اونطوری رسید خونه مادر بزرگش !!!!! حالا من موندم با این قصه تحریف شده که برای دخترکم تعریف کردم چیکار کنم چون وقتی یک قصه می گم دیگه از دفعه بعد یک واو رو اینور اونور کنم یقه ام رو می گیره

Tuesday, November 17, 2009

شاهدونه من در هشت ماهگی

دخترکم خیلی تنبل تشریف دارند نه میشینه نه سینه خیز می ره نه چهار دست و پا! نه سرسری میکنه نه بای بای . اگه سابقه تنبلی های دختربزرگه رو نداشتم تا الان با مقایسش با بقیه بچه های همسنش خل شده بودم .اما خب فسقلی از دیروز داره دست دستی می کنه با اون دستهای تپلش . همش میخونم دست دستی باباش می آد ... و دوتا دخترها برام دست دسی می کنند

دردونه من دردوسال و هشت ماهگی

به دخترکم می گم پس کی خواهرت رو هم با خودت می بری مهد کودک ؟ می گه هروقت پاهاش در اومد

سرتوالت نشسته , تشویقش می کنم که جیش کنه می گه نه مامان دیگه میل ندارم

وقتی دختر کوچیکه رو انگولک می کنه بهش می گم نکن عزیزم خواهرته . حالا اون روز اومد جلوم دستم چایی بود با دستم کنارش زدم بهم می گه مامان هلم نده من خواهرتم

می رم مهد کودک دنبالش , مربیش می آره و تحویل می ده با اشاره به دهن مربیش می گه مامان از اینا که نرگس جون می خوره به من نمی ده

مهمون داریم سر غذا دهنم رو باز می کنم که یک چیزی بگم از اون ور میز می گه مامان با دهن پر نباید صحبت کرد

داره پاستیل می خوره دخترکوچیکه دستهاش رو به سمت پاکت پاستیل دراز می کنه فوری بهش می گه نه نه این خیلی بده منم اشتباه کردم که خوردم

Monday, November 16, 2009

هری پاتر

اينروزها هری پاتر میخونم رسیدم به آخرین جلد و نمی دونم اگه تموم شه چی کار کنم همسرم می گه این کتاب مال گروهه سنیه الفه اما خوب من به الف و به ایش کار ندارم من خیلی از خوندنش لذت بردم وقتی می خوندم خودم روتو مدرسه هاگوارتز می دیدم با ترسهاشون می ترسیدم و با قهرمان بازیهاشون هیجان زده می شدم وقتی کتاب رو میذاشتم کنار فکر می کردم چرا اینکار رو نکردند و یا چرا اونکار رو کردندروزها تو فکرشون بودم و شبها خوابشون رو می دیدم خیلی وقت بود که اینطوری کتاب نخونده بودم. کتاب می خوندم اما وقتی می بستمش دیگه بهش فکر نمی کردم تا دوباره بازش کنم. جالبه که این کتاب رو وسط هیاهوی این دو تا فسقلی می خوندم و یکیشون تو روروئک مشغول داد و بیداد و اون یکی بغل گوشم مشغول بازی و یکدقیقه یکدقیقه مامان گفتن و من این وسط تو دخمه کلاس معجون سازی! افسوسم اینکه چرا این کتابها رو به روز نخوندم اون موقع که همه هیجان اومدن کتاب بعدی رو داشتند و اینکه چرا نصفه شب تو صف جلد آخر کتاب وانستادم

Saturday, November 14, 2009

ساکش رو ببندیم بره

وقتی دختر کوچیکه دنیا اومد و آوردیمش خونه به دختر بزرگه گفتیم این نینی تو شکم مامان بود خانوم دکتر درش آورد فرستاد که خواهر تو باشه دختر بزرگه اول قبول کرد اما یکی دو ساعت بعد انگار پشیمون شد گفت مامان نمی خوامش بره ما هم گفتیم باشه پس ساکش رو جمع کنیم بره اما خوب نصفه های بستن ساکش بودیم که گفت نه نره باشه از اون روز به بعد هروقت که دیگه تحمل حضور دخترکوچیکه را نداره میگه مامان ساکش رو ببندیم بره اما خوب خدارو شکر تا حالا همیشه نصفه های ساک بستن پشیمون میشه و می گه نه خواهر خودمه باشه خلاصه اینکه دختر کوچیکه 7 ماهش تموم شده اما کماکان ساکش آمادست که هروقت دختر بزرگه دستور بفرمایند جمع کنیم و بره موندم اگه یک روز تا آخر ساک بستن از تصمیمش منصرف نشه چیکار کنم ؟

Wednesday, November 11, 2009

سرما خوردگی

یک چند روزیه که احساس سرما خوردگی دارم یکم گلوم می سوزه گاهگاهی عطسه می کنم برا همین تا صبح پا میشم یک قرص سرماخوردگی می خورم و تو طول روز هم همینطور. می ترسم هی دارم جلوش رو میگیرم یکهویی قلمبه بشه و بزنه بیرون . اینروزها فقط سرما خوردگی خودم نیست که مهمه صد البته دخترکهام نباید مریض بشند آقای پدر هم همینطور. مامانم هم نباید مریض شه مادر شوهرم هم چون ایناند که دخترکوچیکه رو نگه می دارند . باید مواظب خواهرم هم باشم چون اگه اون مریض شه مامانم ممکنه ازش بگیره برادر شوهرهام هم نباید مریض شند خوب ممکنه مادر شوهرم از اونها بگیره . خلاصه اینروزها وقتی از آدمها می پرسم خوبید ؟ واقعا می پرسم و فقط یک حال و احوال از رو عادت نیست

Monday, November 9, 2009

حمام کردن

وقتی دختر بزرگه تازه دنیا اومده بود حمام کردنش خیلی تشریفات داشت اول یک بخاری تو حمام می گذاشتیم تا گرم بشه بعد بخاری رو می آوردیم تو اتاق تا اتاق هم گرم بشه بعد خانوم رو می بردیم تو حمام و اونجا با کلی ناز و نوازش و قربون و صدقه حمامش می کردیم و بعد هم تو اتاق جلوی بخاری مراسم خشک کردن و پودر زنی و ماساژ و لباس پوشیدن انجام می شد اما وقتی دختر کوچیکه رو خواستیم حمام کنیم بخاطر خطرناک بودن بخاری برای دختر بزرگه اصلا بخاری رو از انباری بیرون نیاوردیم بعد هم اینکه نمی دونم به چه دلیلی دختر بزرگه اصلا با حمام کردن دختر کوچیکه مشکل داشت می گفت حموم نره! وقتی هم با هزار داستان و شعر و غیره راضیش می کردیم که دختر کوچیکه باید بره حمام , میگفت پس درحمام باید باز باشه خلاصه این بچه رو ما باید با در باز و وسط یک عالمه جیغ و داد حمام می کردیم و بعد لباس پوشیدن بود که با نظارت کامل دختر بزرگه انجام می شد و یکدفعه ای می گفت نه این لباس رو نپوشه این مال منه یا اینکه کلاه سرش نذار یا اینکه بدتر از همه که من گوشهاش رو پاک می کنم خلاصه وقتی با مکافات لباس تنش می کردم تازه یادم می اومد که ای داد بیداد پودر نزدم به بچم ! و این پودر زدن هم واقعا داستان داشت اگه پودر رو از اول میذاشتم کنار لباسهاش که بی برو برگرد دختر بزرگه پیداش کرده بود و سرتاپاش پودر خالی بود اگر هم یک گوشه ای قایمش کرده بودم که اونم باعث می شد اصلا یادم بره پودر بزنم . خلاصه اینکه تا دو سه ماهی همین داستان بود اما خوب بالاخره دخترکم یواش یواش با قضیه حمام کنار اومد و حالا مثل یک دستیار کوچولو و البته کمی مزاحم با ما تو حمام می آید و تو حمام خواهر کوچولوش کلی کمک میکنه و البته بعد از حمام کوچیکه حتما حتما اون هم باید حمام کنه

Sunday, November 8, 2009

اولین کامنت

امروز با خوشحالی دیدم که یک کامنت دارم از "نندی". ممنون نندی جان واقعا حس خوبی بود.اول که شروع کردم فکر نمی کردم خواننده برای وبلاگ خیلی مهم باشه اما بعد , یعنی از همون اولین نوشته, وقتی فرداش با عجله اومدم و فوری به کامنتهام نگاه کردم فهمیدم که مهمه ! پیش خودم گفتم خوب اگه خواننده نمی خواستی می تونستی تو دفترچه خاطرات بنویسی . خلاصه که کامنت دونی ما افتتاح شد . خوشحالم

روزهای بحران

سختترین روزهایی که در تجربه های دوبچه پشت سرهمم داشتم روزهای دل درد کوچیکه بود که با از پوشک گرفتن بزرگه مصادف شده بود از عصری دل درد های فسقلیه شروع می شد همچین جیغ می کشید و گریه می کرد که دل آدم کباب می شد از اونطرف هم دختر بزرگه تحمل گریه هیچ بچه ای رو نداره و تا یکی گریه کنه اینم شروع می کنه خلاصه یک بچه تو بغلم بود و فریاد می کشید و یکی هم از پام آویزون و نق نق و گریه و هر 2 دقیقه یکبار هم می گفت مامان جیش ! اونوقت باید این یکی رو شیون زنون می ذاشتم رو تخت و اون یکی رو می بردم دستشویی که از هر 50 بارش 1 بار هم جیش نمی کرد و معمولا جیش واقعی رو یکجایی غیر از دستشویی می کرد و اونوقت بود که باید لباسهاش رو زیر و رو عوض می کردم و زمین یا مبل یا فرش یا هر جایی که کثیف بود رو تمیز می کردم و خلاصه اون روزها خیلی سخت بود

Saturday, November 7, 2009

تنها در خانه

بعد از 10 روزی که از زایمانم گذشت و اوضاعم بهتر شد دیگه مامانم عصر که می شد می رفت خونشون و من با دخترها تنها می موندم و باید بگم که واقعا از اون 2-3 ساعت تنهایی تا اومدن آقای پدر حسابی میترسیدم همش دعا می کردم که دختر کوچیکه بخوابه چون که واقعا تنهایی خیلی سختم بود که بخوام از پس دختر بزرگه با تمایل زیادش به بغل کردن و نوازش و کشیدن و انگولک کردن خواهرش بربیام. این بودکه چشمم به ساعت خشک می شد ووقتی صدای چرخوندن کلید تو در می اومد واقعا یک نفس راحت می کشیدم

مردم می گند

وقتي حامله بودم هرکی منو ميدید مي گفت بچه دوم بهتر مي شه , بهتر می خوابه آرومتره و از این حرفها و من باور کرده بودم اما شما باور نکنید , درسته که سر دختر کوچیکه من خیلی روال زندگیم بهم نریخت اما این بخاطر بهتر بودن دختر کوچیکه نبود فقط من ایندفعه به همه چیز عادت داشتم در واقع این من بودم که بهتر بودم

Monday, November 2, 2009

گرگه وگوسفنده و علف

حکایت ما حکایته همین معماست که احتمالن همه شنیدنش همون که یکی می خواد با قایق بره اونور رودخونه و این 3 تا رو هم می خواد با خودش ببره اما هر بار 2 تا رو بیشتر نمی تونه ببره و گرگ و گوسفند با هم تنها نباشند , گوسفند و علف هم با هم تنها نباشند و ... بقیه ماجرا
حالا ما هم از اول این دوتا خواهر رو با هم تنها نمی ذاشتیم البته الان اوضاع بهتره و من اطمینان بیشتری به دختر بزرگه دارم ولی اون اوایل 1 ثانیه اش هم ریسک بود اگر تو حونه تنها بودیم هر جا که می خواستم برم دختر بزرگه رو هم به یک بهانه ای دنبال خودم می بردم -دختر گلم بیا بریم یک سر به غذا بزنیم - عزیزم به مامان کمک می کنی لباسها رو از اون اتاق بیاره - می ای با هم بریم دستشویی !! و به همین ترتیب اگر هم کسی تو خونه بود که اعلام می کردم که فلانی حواست به بچه هست من دارم میرم دستشویی حالا دختر بزرگه اینکار رو یاد گرفته هر جا می خواد بره می گه مامان حواست به بچه هست من دارم می رم اتاقم !! اونوقته که من می تونم در نبود دخترکم خیلی هم حواسم به بچه نباشه

امشب از اون شبهاست

شبهایی که با بچه ها تنهام خوابوندنشون کلی داستان داره
اگه اول کوچیکه رو بخوابونم خوب خیلی خوبه چون با خیال راحت برنامه جیش -مسواک -قصه رو برای دختر بزرگه اجرا میکنم و می خوابه
اگه بخوام اول بزرگه رو بخوابونم خوب سخته چون کوچیکه نمی شینه تو تاریکی قصه بشنوه که . بیرون اتاق تنهایی هم نمی مونه باید یک شیشه شیر براش درست کنم ببرمش تو اتاق دختر بزرگه به این شیر بدم واسه اون قصه بگم و تو دلم هم دعا کنم که تا قبل از اینکه شیر تموم شه یکیشون بخوابه .اگه یکیشون خوابید که خوب اوضاع روبراهه چون اون یکی رو سر فرصت می خوابونم اما اگه شیر تموم شه و باز جفتی بیدار باشند دیگه کار سخت می شه یا باید دختر کوچیکه رو بغل کنم و دور اتاق راه ببرم تا صداش در نیاد و برای دختر بزرگه قصه بگم که این موضوع چندان خوشایند دختر بزرگه نیست امکان اینکه بگه مامان منم بگل (بغل) زیاده ! و یا اینکه باید کالسکه بیارم و دختر کوچیکه رو تو نیم وجب جای اتاق هی اینور اونور کنم و باز قصه بگم و بگم و بگم و هی اینها نخوابند و نخوابند و نخوابند اونوقت می فهمم که امشب از اون شبهاست

Sunday, November 1, 2009

چشم هم چشمی

مرکز خرید تیراژه , تو سرزمین عجایب بودیم با دختر کوچیکه تو کالسکه رفتم یک زاویه ای که بتونم با دختر بزرگه که توی چرخ و فلک بود بای بای کنم یک خانوم جوون هم با همسرش به همین قصد اونجا بودند خانومه شروع کرد با دختر کوچیکه حرف زدن و همین شد که توجهم بهش جلب شد آرایش ملایمی داشت و صورتی شیرین . شالش رو بطرز زیبایی بسته بودبی اختیار دستم بطرف سرم رفت شالم خفت و محکم رو سرم بود سعی کردم شالم رو مرتب و اون مدلی کنم اما بی آینه نمی شد داشتم دور و بر دنبال آینه می گشتم که دیدم ای داد بیداد دخترکم داره از چرخ و فلک پیاده می شه بی آنکه باهاش بای بای کرده باشم

Saturday, October 31, 2009

تحمل هوو سخته

ماه اول ماه سختی بود اطرافیان که دیدنی می اومدند هیچکس جرات دیدن نی نی رو نداشت همه می اومدند و با دختر بزرگه حال و احوال می کردند و یک کادو هم بهش می دادند و می رفتند بعضی ها حتی بچه رو هم نمی دیدند . اونروزها انقدر اسباب بازی تو خونمون سرازیر شده بود که بعدا که یکم حالم روبراه شد بیشترشون رو جمع کردم و گذاشتم برای بعد. قبل بدنیا اومدن دختر کوچیکه برناممون برای اینروزها این بود که آقای پدر بیشتر دختر بزرگه رو با خودش ببره بیرون تا زیاد تو این محیط نباشه اما ما اینکار رو نتونستیم بکنیم چون دخترک در مقابل این بیرون رفتن و گردش حسابی مقاومت می کرد انگار نمی خواست سنگرش رو خالی کنه اگه می خواستم بجه رو شیر بدم می گفت نده نی نی سیره اگه می خواست بخوابه می گفت نخوابه می خواد بازی کنه ,اگه وقت تعویض پوشکش بود می گفت نه جیش نکرده خلاصه حسابی چوب لا چرخمون می ذاشت طول کشید تا براش عادی شد

Wednesday, October 28, 2009

ورود نی نی به خانه

فکر کنم اون روز , روز خیلی سختی برای همه ما بود بخصوص برای دختر بزرگه . اون که 1-2 ماهی بود که منتظر نی نی بود یکدفعه با ورودش به خانه شوکه شد . چهره مات و صدای بغض آلودش چیزی نیست که از یادم بره , به ظاهر ذوق زده شد و هی می گفت نی نی, نی نی اما یکهویی بغضش ترکید و زد به گریه و با یک حالت عصبی می خواست بچه رو بگیره تو بغلش خدا می دونه اونروز بر من چه گذشت

ماجراهای من و دو بچه پشت سر همم

می خوام داستانهایی که با این دو فسقل داشتم و دارم رو بنویسم تا یادم نره لیبلشون رو همین عنوان بالا می ذارم

Tuesday, October 27, 2009

دندونی

نمی دونم آش دندونی بپزم , گندم بپزم جلو کبوتر ها بریزم ؟ چیکار باید بکنم ؟ اخه دندون در آورده دخترکم , دختر کوچیکه رو می گم

اینطوری به بچه غذا ندید

زن داییم وقتی می خواست به دختر داییم غذا بده می برد می شوندش کنار کمد لای در کمد را باز می گذاشت و گوشه پالتو پوست مامان بزرگم رو می گذاشت بیرون بعد تند تند قاشق ها رو می کرد تو دهن بچه , طفلی بچه هم از ترس پالتو پوسته تند تند غذا می خورد
زن برادرم , برادر زادم رو می برد تو حیاط و هی می گفت بدو بخور و الا پیشی می خوره ها , بدو بخور اگه نخوری کلاغه می خوره ها
یکی از دوستامون با بچه سوار آسانسور خونشون می شده و مادرش هم با ظرف غذا و قاشق بیرون وا می ایستاده بعد هی اینا با آسانسور بالا پایین می رفتند و هربار که در آسانسور باز می شده مامان بزرگه یک قاشق غذا می چپونده تو دهن بچه

اما من این روزها همه اینکار ها رو محکوم کردم و سفت و محکم به مامان و مادر شوهرم گفتم که اینطوری به بچه غذا ندید , غذا رو می ذارید جلوش بهش وقت می دید اگه گشنش باشه(که نمی دونم چرا هیچ وقت نیست !) می خوره نباشه هم هیچ جمع
میکنیم و می ره تا وعده بعدی اما خوب از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که وقتی خودمون تنهاییم گاهی (فقط گاهی )من از همه روشهای بالا به غیر از پالتو پوست البته , استفاده میکنم تازه یک روشهای دیگه هم دارم که بدک نیستند و خیلی وقتها جواب می دند حالا راجع به اونها هم می نویسم

Monday, October 26, 2009

یامان

اون وقت ها که بچه بودم یکوقتهای وقتی خیلی مامان مامان می کردم یکدفعه مامانم با عصبانیت می گفت یامان ! اون موقع خیلی بهم بر می خورد اما حالا بعضی وقتها که یک فسقلی هی پشت سرهم مامان مامان می کنه می بینم که مامان بیچاره ام خیلی هم بیراه نمیگفته

Saturday, October 24, 2009

مهد کودک

هرچی به آخر هفته نزدیک می شیم یکجور هایی تو فکر می رم و عذاب وجدان می گیرم که نکنه مهد برای دخترکم زود بوده ؟ نکنه اونجا خسته بشه و اذیت شه ؟ خلاصه پنجشنبه که می شه با ذوق و شوق به خودم می گم خوبه که امروز با هم تو خونه ایم اما هنوز 2-3 ساعتی نگذشته که به خودم می گم نه بابا مهد کودک خیلی هم خوبه بچه با هم سن های خودش بازی می کنه , بعد از ظهر که می شه تو دلم می گم شاید اگه امروز هم چندساعتی می رفت بد نبود و خلاصه شب که می شه به این نتیجه می رسم که بی مهد کودک هرگز

Wednesday, October 21, 2009

این گاگاهای بد

دخترکم داره کارتون نمو را نگاه می کنه و از من می پرسه مامان چرا گاگا نمو روگرقت ؟
خوب بردش که برای خودش نگه دارتش
آخه نمو دوست داره پیش باباش باشه
آره مامان آقا کار بدی کرده
خوب چرا ؟
نمی دونم چی باید بگم , بگم که آدمها بدند و خود خواه و مهم نیست که بابای نمو داره پشت سرش جیغ و داد میکنه ؟؟

داریم گربه های اشرافی رو نگاه می کنیم باز دوباره می پرسه مامان چرا گاگا پیشی ها رو مبره می اندازه تو جنگل ؟
خوب اخه پیشی ها رو دوست نداره ؟
اخه چرا ؟
چی باید بگم ؟ دارم فکر می کنم این تازه اول راهه راجع به بامبی باید چی بگم یا 101 سگ خالدار یابقیه کارتون ها که تو اکثرشون ادمها نقش منفی دارند ؟

Monday, October 19, 2009

سوپ رژیمی

دو تیکه مرغ و گذاشتم تو قابلمه و یک پیاز گنده رو توش خورد کردم بعد یک سیب زمینی و دوتا هویج رو هم خرد و اضافه کردم بعدش دو تا مشت گندم و یک مقدار گل کلم و بروکلی رو ریختم و دست اخر هم یک مشت ماش و یک مشت هم لوبیا سفید اضافه کردم گذاشتم یک ساعتی پخت بعد مرغها رو در اوردم و گذاشتم کنار و تو سوپ نمک و اویشن و زیره ریختم و دو تا گوجه فرنگی رنده شده , نیم ساعت بعد سوپ حاضر شده بود اوممممممم خوشمزست

Saturday, October 17, 2009

مدرسه جادوگری

دختر بزرگه عاشقه جغده , نه حالا که از وقتی خیلی کوچولوتر بود از همون موقعه که عمو زنجیر باف براش می خوندم و وقتی می گفتم بابا اومده چیچی اورده .... وقتی می پرسیدم با صدای چی در کمال تعجب می گفت با صدای جغد ! بعدش هم خود فسقلیش هو هو می کرد و غش می کرد از خنده

برای همین اگه یکروز که تو خونه همینطوری که لم دادم رو کاناپه و دارم چایی می خورم (این روزها اینکار برام مثل یک رویاست ) یکدفعه ببینم یک جغد داره نوک می زنه به شیشه و براش یک نامه از مدرسه جادوگری بیارند و بچه ام رو دعوت کنند هیچ تعجب نمی کنم

شروع

امروز مورخ بیست مهر ماه شروع کردم این بار چهارم یا پنجمم هست که شروع می کنم اما یک هفته ده روزی که می گذره ولش می کنم اما دوباره این ویر نوشتن می افته به جونم و دوباره ... اما این دفعه فرق می کنه حداقل اولین فرقش اینه که دیگه دنبال مقدمه و این داستانها نیستم یک کله اومدم تو و نوشتم شاید اینبار ادامه دار بشه