Saturday, October 31, 2009

تحمل هوو سخته

ماه اول ماه سختی بود اطرافیان که دیدنی می اومدند هیچکس جرات دیدن نی نی رو نداشت همه می اومدند و با دختر بزرگه حال و احوال می کردند و یک کادو هم بهش می دادند و می رفتند بعضی ها حتی بچه رو هم نمی دیدند . اونروزها انقدر اسباب بازی تو خونمون سرازیر شده بود که بعدا که یکم حالم روبراه شد بیشترشون رو جمع کردم و گذاشتم برای بعد. قبل بدنیا اومدن دختر کوچیکه برناممون برای اینروزها این بود که آقای پدر بیشتر دختر بزرگه رو با خودش ببره بیرون تا زیاد تو این محیط نباشه اما ما اینکار رو نتونستیم بکنیم چون دخترک در مقابل این بیرون رفتن و گردش حسابی مقاومت می کرد انگار نمی خواست سنگرش رو خالی کنه اگه می خواستم بجه رو شیر بدم می گفت نده نی نی سیره اگه می خواست بخوابه می گفت نخوابه می خواد بازی کنه ,اگه وقت تعویض پوشکش بود می گفت نه جیش نکرده خلاصه حسابی چوب لا چرخمون می ذاشت طول کشید تا براش عادی شد

Wednesday, October 28, 2009

ورود نی نی به خانه

فکر کنم اون روز , روز خیلی سختی برای همه ما بود بخصوص برای دختر بزرگه . اون که 1-2 ماهی بود که منتظر نی نی بود یکدفعه با ورودش به خانه شوکه شد . چهره مات و صدای بغض آلودش چیزی نیست که از یادم بره , به ظاهر ذوق زده شد و هی می گفت نی نی, نی نی اما یکهویی بغضش ترکید و زد به گریه و با یک حالت عصبی می خواست بچه رو بگیره تو بغلش خدا می دونه اونروز بر من چه گذشت

ماجراهای من و دو بچه پشت سر همم

می خوام داستانهایی که با این دو فسقل داشتم و دارم رو بنویسم تا یادم نره لیبلشون رو همین عنوان بالا می ذارم

Tuesday, October 27, 2009

دندونی

نمی دونم آش دندونی بپزم , گندم بپزم جلو کبوتر ها بریزم ؟ چیکار باید بکنم ؟ اخه دندون در آورده دخترکم , دختر کوچیکه رو می گم

اینطوری به بچه غذا ندید

زن داییم وقتی می خواست به دختر داییم غذا بده می برد می شوندش کنار کمد لای در کمد را باز می گذاشت و گوشه پالتو پوست مامان بزرگم رو می گذاشت بیرون بعد تند تند قاشق ها رو می کرد تو دهن بچه , طفلی بچه هم از ترس پالتو پوسته تند تند غذا می خورد
زن برادرم , برادر زادم رو می برد تو حیاط و هی می گفت بدو بخور و الا پیشی می خوره ها , بدو بخور اگه نخوری کلاغه می خوره ها
یکی از دوستامون با بچه سوار آسانسور خونشون می شده و مادرش هم با ظرف غذا و قاشق بیرون وا می ایستاده بعد هی اینا با آسانسور بالا پایین می رفتند و هربار که در آسانسور باز می شده مامان بزرگه یک قاشق غذا می چپونده تو دهن بچه

اما من این روزها همه اینکار ها رو محکوم کردم و سفت و محکم به مامان و مادر شوهرم گفتم که اینطوری به بچه غذا ندید , غذا رو می ذارید جلوش بهش وقت می دید اگه گشنش باشه(که نمی دونم چرا هیچ وقت نیست !) می خوره نباشه هم هیچ جمع
میکنیم و می ره تا وعده بعدی اما خوب از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که وقتی خودمون تنهاییم گاهی (فقط گاهی )من از همه روشهای بالا به غیر از پالتو پوست البته , استفاده میکنم تازه یک روشهای دیگه هم دارم که بدک نیستند و خیلی وقتها جواب می دند حالا راجع به اونها هم می نویسم

Monday, October 26, 2009

یامان

اون وقت ها که بچه بودم یکوقتهای وقتی خیلی مامان مامان می کردم یکدفعه مامانم با عصبانیت می گفت یامان ! اون موقع خیلی بهم بر می خورد اما حالا بعضی وقتها که یک فسقلی هی پشت سرهم مامان مامان می کنه می بینم که مامان بیچاره ام خیلی هم بیراه نمیگفته

Saturday, October 24, 2009

مهد کودک

هرچی به آخر هفته نزدیک می شیم یکجور هایی تو فکر می رم و عذاب وجدان می گیرم که نکنه مهد برای دخترکم زود بوده ؟ نکنه اونجا خسته بشه و اذیت شه ؟ خلاصه پنجشنبه که می شه با ذوق و شوق به خودم می گم خوبه که امروز با هم تو خونه ایم اما هنوز 2-3 ساعتی نگذشته که به خودم می گم نه بابا مهد کودک خیلی هم خوبه بچه با هم سن های خودش بازی می کنه , بعد از ظهر که می شه تو دلم می گم شاید اگه امروز هم چندساعتی می رفت بد نبود و خلاصه شب که می شه به این نتیجه می رسم که بی مهد کودک هرگز

Wednesday, October 21, 2009

این گاگاهای بد

دخترکم داره کارتون نمو را نگاه می کنه و از من می پرسه مامان چرا گاگا نمو روگرقت ؟
خوب بردش که برای خودش نگه دارتش
آخه نمو دوست داره پیش باباش باشه
آره مامان آقا کار بدی کرده
خوب چرا ؟
نمی دونم چی باید بگم , بگم که آدمها بدند و خود خواه و مهم نیست که بابای نمو داره پشت سرش جیغ و داد میکنه ؟؟

داریم گربه های اشرافی رو نگاه می کنیم باز دوباره می پرسه مامان چرا گاگا پیشی ها رو مبره می اندازه تو جنگل ؟
خوب اخه پیشی ها رو دوست نداره ؟
اخه چرا ؟
چی باید بگم ؟ دارم فکر می کنم این تازه اول راهه راجع به بامبی باید چی بگم یا 101 سگ خالدار یابقیه کارتون ها که تو اکثرشون ادمها نقش منفی دارند ؟

Monday, October 19, 2009

سوپ رژیمی

دو تیکه مرغ و گذاشتم تو قابلمه و یک پیاز گنده رو توش خورد کردم بعد یک سیب زمینی و دوتا هویج رو هم خرد و اضافه کردم بعدش دو تا مشت گندم و یک مقدار گل کلم و بروکلی رو ریختم و دست اخر هم یک مشت ماش و یک مشت هم لوبیا سفید اضافه کردم گذاشتم یک ساعتی پخت بعد مرغها رو در اوردم و گذاشتم کنار و تو سوپ نمک و اویشن و زیره ریختم و دو تا گوجه فرنگی رنده شده , نیم ساعت بعد سوپ حاضر شده بود اوممممممم خوشمزست

Saturday, October 17, 2009

مدرسه جادوگری

دختر بزرگه عاشقه جغده , نه حالا که از وقتی خیلی کوچولوتر بود از همون موقعه که عمو زنجیر باف براش می خوندم و وقتی می گفتم بابا اومده چیچی اورده .... وقتی می پرسیدم با صدای چی در کمال تعجب می گفت با صدای جغد ! بعدش هم خود فسقلیش هو هو می کرد و غش می کرد از خنده

برای همین اگه یکروز که تو خونه همینطوری که لم دادم رو کاناپه و دارم چایی می خورم (این روزها اینکار برام مثل یک رویاست ) یکدفعه ببینم یک جغد داره نوک می زنه به شیشه و براش یک نامه از مدرسه جادوگری بیارند و بچه ام رو دعوت کنند هیچ تعجب نمی کنم

شروع

امروز مورخ بیست مهر ماه شروع کردم این بار چهارم یا پنجمم هست که شروع می کنم اما یک هفته ده روزی که می گذره ولش می کنم اما دوباره این ویر نوشتن می افته به جونم و دوباره ... اما این دفعه فرق می کنه حداقل اولین فرقش اینه که دیگه دنبال مقدمه و این داستانها نیستم یک کله اومدم تو و نوشتم شاید اینبار ادامه دار بشه