Thursday, October 28, 2010

برای پدرم

پدرم , امروز ده روز از رفتنت می گذره , از رفتنت گله ای ندارم که به آرامش رسیدی اما جای خالیت تو خونه بدجوری روی قلبم سنگینی می کنه . بار آخر توی آی سی یو همدیگرو دیدیم یادته دستهات رو تو دستهام گرفتم , یادته موهات رو نوازش کردم , یادته بهت گفتم که زود خوب می شی و برمی گردی خونه ؟ داشتم دروغ می گفتم . تمام اون دوماه تو بیمارستان رودروغ میگفتم  نمی دونم می دونستی یانه ؟ اما حقیقتی هم هست که هیچوقت بهت نگفتم اینکه تو بهترین پدر دنیا برام بودی و اینکه خیلی دوستت داشتم . بگذریم امروز تو دیگه نیستی و من خیلی دلتنگتم و رفتنت رو باور ندارم. من امروزدختربچه ای هستم که پدرش رو گم کرده , آره من تو رو تو بیمارستان توی اتاق آی سی یو,روی تخت 7 گم کرده ام .شاید  یک روز به بیمارستان برم تا مطمئن بشم که تو دیگه روی اون تخت منتظر دیدن من نیستی. پدرم تا دیدار دوبارمون تو رو بخدا می سپارم . روحت شاد

Tuesday, October 19, 2010

من و اینهمه خوشبختی

بعد از 14-15 سال دارم با یک دوست که تو فیس بوک همدیگرو پیدا کردیم حرف می زنم از بچه هام می گم که دوسال تفاوت سنیشونه . با تحسین می گه آفرین آفرین چه کار خوبی کردی .به فکر می رم به بیخوابی های این سالها فکر می کنم . یاد دل درد های دختر کوچیکه که همزمان بود با از پوشک گیری دختر بزرگه , وقتهایی که باید خودم دوتاشون رو جایی می بردم , یک بچه در بغل , یکی دست تو دست و یک ساک گنده . یاد مهمونی هایی که نرفتیم و اونهایی که به سختی رفتیم . یاد مریضیهاشون . دعواهاشون , هوار کشیدنهاشون و هوار کشیدنهام  . البته که روزهای خوش هم زیاد داشتیم و داریم همین عشقشون به همدیگه , بازیهاشون با هم , حضور سبز و دوست داشتنیشون تو خونه . آره به نظرم که کار خوبی کردم خیلی خوب , خدارو شکر . اما دروغ چرا تا قبر 4 انگشته آآآآ اینرو هم  باید بگم که اگه برگردونم عقب و بپرسند دوباره حاضری اینکار رو بکنی بی ادبیه ها اما گه (گهش رو غلیظ بخونید )می خورم دیگه از این غلطا بکنم

Sunday, October 17, 2010

بالرین کوچولوی من

من به کلاس باله اعتقادی نداشتم چون دلم می خواد اگه بچه یک کلاسی می ره دنبالش رو بگیره و یک آینده ای داشته باشه . از این شاخه به اون شاخه پریدن خوشم نمی آد . باله رو هم فکر می کردم که حالا به چه دردی می خوره و حالا به فرض محال دخترک اگه بالرین هم بشه تو این مملکت معنی نداره . اما خودش اومد و گفت که منم می خوام برم کلاس باله . بچه ها لباس برق برقی می پوشند و می روند و من چرا نمی رم و از این حرفها . اسمش رو نوشتیم و لباس خریدیم و حالا دخترکم دیروز اولین جلسش رو رفت و من مادر ندید بدیدش , تو دفتر مهد از تلویزیون مداربسته تماشاش می کردم همچی خیره به تلویزیون انگار که دارم باله دریاچه قو رو نگاه می کنم


Wednesday, October 13, 2010

من در آستانه دیوانگی

مدتیه بین  خواب وآرزو و  واقعیت گیر کردم نمی دونم چی رو خواب دیدم , چی رو دلم می خواسته و چیکار رو کردم . دارند راجع به یک کتابی حرف می زنند که نایاب شده , می گم دارمش .همه زندگی رو زیر و رو می کنم نیست خوب که فکر می کنم می بینم تو کتابفروشی دیدمش خواستم بخرم اما نخریدم .  نماز صبح رو نمی خونم به هوای اینکه خوندم اما بعدا می فهمم نخوندم که خواب دیدم که خوندم . مامانم می گه فلان چیز رو به من نگفتی , می گم گفتم .  می گه نه . می فهمم انقدر واسه خودم تو دلم گفتم و اینور اونورش کردم که فکر کردم گفتم . یک خاطره است که برام تعریف کردند انقدر تو ذهنم روشن تصویرش کردم که بعدا فکر کردم خودم هم اونجا بودم .  می ترسم از این دیوونگی هام . باید از یک روانشناس بپرسم حتمی یک اسمی داره این مرضی که گرفتم

Monday, October 11, 2010

سندروم پی پی بیرون از خانه

هرچقدر هم که قبل از بیرون رفتن دستشویی رفته باشیم فایده ای نداره , پی پی داشتن درست وقتی که غذا رو , روی میز می گذارند یک چیز دیگه است . اصلا شده وقتی که تو رستوران وارد میشیم برده باشیمش دستشویی و حتی جیش هم کرده باشه اما دوباره بین غذا پی پی داره , واقعا هم داره ها نه که فکر کنید الکی میگه .تو مهمونی , پی پی داره . یا وقتی تو سفریم درست جایی که افتادیم تو جاده و گازش رو گرفتیم , خانوم پی پی داره . حتی نمی تونه منتظر مسجدی یا رستورانی بشه باید صحرایی عمل کنیم.  چیکار کنیم دختر بزرگه است دیگه

Saturday, October 9, 2010

مهر پدری

یک لوله از دهنش رفته تو ریه اش برای اکسیژن , یک لوله از بینیش رفته تو معده اش برای تغذیه اش و یک عالمه سرم و دارو هم بهش وصله , دست و پای باد کرده , پشت و گردن کبود ازاینهمه تو بستر بودن و حالا تازه نارسایی کلیه و دیالیز.تنها راه حرف زدنش تکان چشم و سر هستش .  من دیوانه ازش می پرسم خوبی ؟ و با تکان سر و چشم می گه آره .فکر می کنم از مهر مادری و حدیث مادر بودن زیاد گفته می شه اما پدربودن هم عالمی داره

Tuesday, October 5, 2010

تختخواب سه نفره

وسط دخترا رو زمین خوابیدم , یکی از اینطرف می کشدم , یکی از اونطرف هردوتا می خواهند که روم بهشون باشه . یاد فیلم تختخواب سه نفره می افتم یک فیلم فارسی خیلی قدیمی . مرد دوتا زن گرفته بود مجبور میشه یک تختخواب سه نفره سفارش بده و شبها یک زن از اینطرف می کشیدش و یکی از اونطرف .آخر سر بطرف یکی می چرخم و بعد سرم رو 180 درجه می چرخونم و رو به اون یکی می کنمش , شر می خوابه و بچه ها هم می خوابند . اینم یکی دیگه از قابلیت هامه که بعد از مادر شدن رو شد