اون سیزده بدری که اراک بودیم و برف می اومد و من هی از پنجره پشت بساط سماور, بیرون رو می پاییدم و هی دعا دعا می کردم تا ادامه داشته باشه و مدرسه ها تعطیل شه
اون شب که من و برادرم پشت بوم خونه یوسف آباد رو پارو می کردیم , البته اون با پارو و من با خاک انداز و صورتهامون قرمز شده بود از سرما و دستهامون یخ . اما ول کن پارو کردن نبودیم
اون شبهایی که از پنجره آشپزخونه تو کوچه رو نگاه می کردم , تو نور ماشینها یا نور چراغ برق که ببینم هنوز برف می آد یانه
اون سال که رفته بودیم ساوه و خیلی بهمون خوش گذشت . شب زیر اون برف نتونستیم برگردیم تهران و همونجا موندیم . تو اون اتاق کوچولوی با صفا , با اون لحافهای چهل تیکه و خوشگل
اون روزی که ساعت ده بخاطر برف تعطیلمون کردند و تو راه با بچه ها کلی برف بازی کردیم و بعد خونه مامان بزرگ و کنار بخاری , تا عصر خوابیدم
شبهای موشک باران و فرار به دربندسر. برف به ارتفاع خونه ها . اونقدر که از پشت بام می رفتی تو حیاط. توالت تو حیاط . آب توالت یخ . یعنی یخ ها . آخ چه می چسبید اون کرسی تو اتاقشون
امتحان چهارساعته مدار منطقی و ساعت هشت که از دانشگاه دراومدیم تا زانو تو برف بودیم و هیچ ماشینی نبود خوش خوشان با رویا و سپیده و بابای رویا تا خونه پیاده رفتیم
اون سالهایی که کوچه سی و دو جمشیدیه بودیم و چه برف و مهی داشتیم و تا دوقدمی رو از زور مه نمی دیدیم و جوراب می کشیدیم رو کفشهامون و تو اون سربالایی ها و سر پایینی ها سر سر خوران می رفتیم
مراسم بعله برونم که چه برفی بود و مهمونها نتونستند ماشینهاشون رو تو کوچه بیارند و همه با اون سرو تیپ و کفشهای پاشنه بلند یکی یکی خیس و آویزون از در می اومدند تو
اون عصری که از شرکت در اومدم و به هزار زحمت یک تاکسی برای ونک پیدا کردم اما اونم نرسیده به ونک تو برف گیر کرد و تا ونک پیاده رفتم و بعد دیگه ماشین نبود و تا میرداماد پیاده رفتم و بعد یک خانوم و آقایی منو سوار کردند و تا نزدیکهای تجریش بردند . کفشهام نا مناسب بود و تا زانو خیس آب بودم . همسرم تجریش منتظرم بود البته بی ماشین و بعد دوباره تا خونه پیاده . خونه که رسیدیم پاهام از سرما کبود و بی حس بود
اون مهمونی ویارونه زنونه ای که دعوت داشتم . یک بچه یک سال و نه ماهه و شش ماهه باردارو برف فراوان و کفش پاشنه بلند