دیشب خواب دیدم که پسرعموم بهم زنگ زده و ازم می پرسه از عمو چه خبر؟ می گم هیچی دیگه چه خبری باید ازش داشته باشیم اصلا مگه میشه خبری هم داشته باشیم ؟! اما بعد که گوشی رو گذاشتم نشستم رو تختم به گریه کردن . گریه واسه اینکه چرا خبری از بابام ندارم . یکهو یکصدایی شنیدم سرم رو بلند کردم بابام بود که از حمام اومده بود با دو تا حوله سفید که دورش پیچیده بود عین لباس احرام . ریش تراشیده , لبخند رو صورت . عین زمان سالمی هاش . اومد و از جلو دراتاق رد شد و رفت
نمی دونم این بابام که عین زنده بودنهاش طاقت دیدن یک دونه اشک دختراش رو نداره و راه به راه تو خواباشون می آد و دلداریشون می ده یا دل تنگ من که اینطور به ذهنم فشار می آره تا هر چند شب یک بار خواب بابام رو ببینم ؟ هان ؟
No comments:
Post a Comment