Saturday, January 15, 2011

من و تو و تاس و لبو

وقتی اونشب دیدمت که ساعت دوازده شب تو اون سرما کنار چرخ لبو و باقالیت واستادی , با اون صورت سرخ از سرما ,  با اون دستها ی یخزده چشم به ماشینها داری که کی هوس لبو می کنه و  واسته و هیشکی هم وانمی ایستاد و تو هم خم به ابرو نمی آوردی , می دونی یاد کی افتادم ؟ یاد خودم . وقتی ده دوازده ساله بودم وقتی منچ بازی می کردیم و هی تاس می انداختم و هی شش نمی آوردم . بعضی ها مهره هاشون رو تو خونه هم می کردند و من هنوز بازی رو شروع نکرده بودم . هی تاس می انداختم و هی هیچی . اما به روی خودم نمی آوردم عین تو که هی  وا ستاده بودی و هی ماشینها گازمی دادند  و می رفتند  . من اون موقع ها با صبوری و اعتراض نکردن هام  به خیال خودم داشتم خدا رو خجالت می دادم , توچی تو هم همون خیال رو داشتی؟

2 comments:

گلبانو خاتون said...

سلام مادر خانومی.
یه دوست جدیدم.

مهديس خانوم said...

اين خدا اگه خجالت بكش بودددددددد وضع ما اين نبود

بيخود سعي در خجالت دادن خدا نكنيند
در اين مقال اون هيچ نوفهمد