Monday, January 24, 2011

دلم تنگه برای گریه کردن

تو یک سرپایینی می دویدم , تند تند . یکدفعه پایین سرپایینی تو ازدحام آدمها بابام رو دیدم , صداش کردم , صدام رو شنید , برگشت , منو دید بغلش کردم , یغلم کرد . سفت سفت . دوتایی یک دل سیر گریه کردیم , وسط هق هق ها ازش پرسیدم بابا از من راضی هستی ؟ گفت آره راضیم
پ . ن . تو زنده بودنش هیچوقت اینقدر فاصله دیدارهامون طولانی نشده بود , هیچوقت اینطوری همدیگر رو بغل نکرده بودیم , هیچوقت ازش نپرسیده بودم که ازم راضیه و هیچوقت اینهمه دلتنگش نبودم

1 comment:

خاتون said...

الهیییییییییییی