ساعت دو نیم بعد از ظهر رسیدیم خونه . دست و روی دختر بزرگه رو شستم و لباس تو خونش رو تنش کردم ,پوشک دختر کوچیکه رو عوض کردم و شیشه شیرش رو آماده کردم ورو پا گذاشتمش.دختر بزرگه هم رو تختش وول می زد . تقریبا باهم خوابشون برد .یک بالشت پایین تخت خانومها گذاشتم و خودم هم خوابیدم تقریبا دوساعتی خواب بودم و با صدای دختر بزرگه که پا شده بود و می خواست بره دستشویی بیدار شدم و کار ها شروع شد آشپزخونه بهم ریخته بود اول ظرفهای کثیف رو چیندم تو ماشین بعد ظرفهای در اومده از ماشین رو گذاشتم تو کابینت . بعد به بچه ها عصرونه دادم و واسشون کارتون گذاشتم بعد آقای شوهر رسید با یک عالم خرید . اول دختر کوچیکه رو حاضر کردم و گذاشتم تو کالسکه و روونش کردم با باباش تا برند ددر .بعد خرید ها رو جابجا کردم . یک بسته پودر خمیر پیتزا ریختم تو کاسه و آب و روغن اضافه کردم و بعد شروع کردم به مشت و مالش و بعد گذاشتم تا بعمل بیاد .بعد گوچه ها رو ریختم تو مخلوط کن و بعد گذاشتم تو قابلمه تا سس درست بشه . تو این فاصله قارچ ها رو شستم و واسه دختر بزرگه پسته پوست کندم و با هم یک کم کارتون دیدیم و لباسها رو ریختم تو ماشین و گوشت چرخ کرده رو تفت دادم و تا اینکه دختر کوچیکه و آقای شوهر از راه رسیدند .آقای شوهر رسیده و نرسیده مشغول رنده کردن پنیر پیتزا شد و منم خمیر رو تو سینی بزرگه فر پهن کردم روش سس گوجه فرنگی ریختم و بعد هم گوشت و قارچ و پیاز گوجه فرنگی حلقه شده . آخر هم پنیر و گذاشتمش تو فر .آقای شوهر رفت به پهن کردن لباسها و من هم بقیه ظرف کثیف ها رو چپوندم تو ماشین وروشنش کردم و بعدش میز شام رو حاضر کردم . شام خوردیم و دوباره شستن ظرفها بود ایندفعه با دست دیگه .سینی فر به اون گندگی که دیگه تو ماشین نمی ره و بعد نوبت رسید به حمام بچه ها . یک نیم ساعتی هم تو حموم آب بازی کردیم و اومدیم دیگه لباس تنشون کردم آماده خواب شدند . دختر بزرگه با آقای شوهر رفت تو اتاقش و من با دختر کوچیکه تو هال .ساعت یازده و نیم بود که شهر امن و امان شد و دختر ها خوابیدند و من پاشدم برای سانس آخر شستن شیشه های دخترک , جمع آوری اسباب بازیهای پخش شده و آماده کردن لباسها و کیف دختر بزرگه برای مهد فردا . اینکه بخوام بگم خسته بودم حق مطلب رو ادا نکرده ام یک چیزی بودم تو مایه له شدن , اونم له شدن زیر یک تریلی هجده چرخ
Monday, August 30, 2010
Saturday, August 28, 2010
مسافری از بهشت
دیروز رفتیم دیدنشون .شب سه دسته گل دوسالشون بود . بچه در اثر یک حادثه پانزده روز بود که تو کما بود . همه اونهایی که می شناختنشون توی این مدت برای سلامتی بچه دعا کرده بودند و نذر و نیاز کرده بودند .و من چه ابلهانه امیدوار بودم که بچه خوب میشه .پدرش می گفت که پرستارها بهش گفتند که وقتی بچه از دنیا رفت بوی عطر توی تمام آی سی یو پیچیده طوریکه همه تعجب کردند.وقتی همسرم بهم گفت که بچه فوت شد . یخ کردم,وارفتم , بغضم ترکید .فکر کردم پس چی شداینهمه دعا؟ مگه درهای آسمون باز نیست ؟ مگه قرار نیست که تو این ماه دعاها مستجاب شه ؟ پس خدا کجاست ؟
دیروز برای اولین بار مادرش رو دیدم , گریه کردم و تسلیت گفتم . گفت که مشیت خدا در این بوده , که پسرکش زمینی نبوده و بهشتی بوده , که تو این مدت بچش خیلی ها رو به خدا نزدیک کرده , که راضیست به رضای خدا . به ایمانش غبطه خوردم و شرمنده صبر و تحملش شدم , از خدا خجالت کشیدم
Tuesday, August 24, 2010
سنگ, کاغذ, قیچی
اگه اتوبوس سوار باشید بعد از یک مدتی چهره های مسافرهای اتوبوس براتون آشنا می شند . منم صبح ها یک مسیری رو اتوبوس سوار می شم و جزو مسافرهای اون ساعت یک مادر و دوتا بچه اش توجهم رو بخودشون جلب می کنند بچه ها جفتی پسرند و زیر سن مدرسه . مادره کارمنده و معلومه که داره این دوتا رومی بره مهد . اول فکر می کردم دوقلو اند اما بعد دیدم نه یکیشون بزرگتره شاید 1 سال یا دوسال نه بیشتر . امروز صبح پشتشون نشسته بودم داشتند سنگ کاغذ قیچی بازی می کردند بزرگه علنی تقلب می کرد یعنی صبر می کرد تا ببینه کوچیکه چی می آره , برا همین تند تند می برد بالاخره کوچیکه فهمید و اعتراض کرد و بزرگه زیر بار نرفت و دعوا شد و قهر کردند . بعد کوچیکه پشتش رو به بزرگه کرد و تنهایی شروع کرد . سنگ کاغذ قیچی و بعد تند تند خودش از خودش برد و کلی ذوق کرد . این روزها منم احتیاج دارم کمی با خودم سنگ کاغذ قیچی بازی کنم و هی ببرم بلکه دلم باز شه . عاشقتونم بچه ها چه دنیایی دارید ها
Monday, August 23, 2010
اهلا و سهلا
اینکه به جای کانال بیبی تی وی * مجبور باشی کانال برائم ** رو ببینی خودش به اندازه کافی بد است , اما از اون بدترشنیدن اهلا و سهلا از دهن پت پستچیه
*baby tv
** Baraem
Saturday, August 21, 2010
به من نخند
چهار روز پیش - اورژانس
پدرش تخت روبروی پدر من است هزار تا لوله به همه جایش وصل است از سرم و سوند و لوله اکسیژن بگیر تا هزار کوفت و زهر مار دیگه که نمی دانم چیست حتی یک لوله داخل دهانش است که امکان حتی ناله کردن را از او گرفته است , در این گیر و دار پسر سر جلو برده و ازپدر می پرسه حالت چطوره ؟ بهتری ؟
ومن خنده ام گرفته و در عین حال عصبانیم که چه حالیه این وسط از پیر مرد بیچاره می پرسد مگه نمی بیند که چطوراست
دیشب- آی سی یو
پدرم زیر تمام آن سیمهایی است که گفتم به علاوه یک چیزهای دیگر و با چشمای بسته و من با اصرار به روی تختش دولا شده ام و می خواهم بدانم که حالش چطور است انهم از زبان خودش
و تو که مارو می بینی تعجب نکن جای من نیستی تا بدانی دانستن حال پدر از زبان خودش چقدر خیالم را راحت تر می کند
Wednesday, August 18, 2010
نوازشهای دخترکم
دارم گریه می کنم , اونم با صدای بلند . های های . برام مهم نیست که با بچه ها تو خونه تنهام . برام مهم نیست که طفلک ها از گریه کردن من ترسیده اند هیچی مهم نیست . من خودم الان دختر کوچکی هستم که پدرش رو می خواد پدری که تو آی سی یو خوابیده و حال خوبی نداره و دخترکش هیچ کاری نمی تونه براش بکنه , هیچ کاری . دختر کم می آد کنارم سرم را نوازش می کنه و میگه گریه نکن پاشو خودت رو تو آیینه ببین , ببین که چه زشت شدی! اشکهات رو پاک کن ! اشکهام رو پاک می کنم . بخند ! می خندم . میگه ببین حالا چقدر خوشگل شدی ! به چشمهای پف کردم تو آیینه نگاه می کنم , بله خیلی خوشگل شده ام
Monday, August 16, 2010
از دست دیگران
وقتی بچه دوم می آد , آدم نگرانه که دیگران با بچه اول چطور برخورد می کنند اما این نگرانی بی مورده چون شما می بینید که دیگران همه راجع به این موضوع اطلاعات دارند همه از آشنا و فامیلهای نزدیک بگیرتا سوپری سر کوچه می دونند که نباید بچه کوچیکه رو تحویل ؟؟ , تحویل که هیچ اصلا ببینند . اونقدر کوچیکه رو نمی بینند که شما نه تنها از این بابت خیالتون راحت میشه که از اون بابت که نکنه هیشکی اصلا و ابدا این طفل معصوم رو تا آخر عمرش ببینه نگران می شید . اما این نگرانی خیلی طول نمی کشه سه چهار ماهی که بگذره همین دیگران یادشون می ره یا فکر می کنند که آبهااز آسیاب افتاده یا هر چی که دسته جمعی هجوم می آرند سمت کوچیکه و پاک بزرگه رو به امون خدا ول می کنند .آی آدم لجش می گیره حالا من از همین تریبون اعلام می کنم که بابا آخه جلوی بچه بزرگتره هی نیایید قربون صدقه کوچیکه برید نه اصلا هم این کار براش عادی نیست و نمیشه , هروقت شما با یک آدم دیگه بودید و یکی اومد هی از اون تعریف کرد و به شما محل نداد و شما براتون عادی بود , اونوقت فکر کنید که ممکنه واسه این بچه هم عادی بشه
Saturday, August 14, 2010
بیچاره خواهر
دختر کوچیکه ازدیروز به خواهرش می گه "خواهر" البته خواهر خواهر که نمی گه یک چیزی می گه بین خار و خر
Wednesday, August 11, 2010
به دختر کوچیکه
دختر پوشکی من, نمی دونی چه حالی داره شنیدن صدای خش خش پوشکت که خبرم می کنه که داری می آی , یا صدای تاپ تاپ قدمهای کوچیکت , یا بوییدن عطر تن گرمت که هنوز بوی شیر و نوزادیت رو می ده , یا نگاه کردن به اون هیکل کپلت وقتی که می دوی , دخترک پا پرانتزی من می دونم که بعدا خیلی دلم برای اینروزها تنگ میشه , منو ببخش که قدرشون رو نمی دونم
Monday, August 9, 2010
کدوم دخترو میگی؟
دارم به شدت برای دختر کوچیکه که رو پامه لالایی می خونم
لالایی , دختر نازم , عزیز دلم ,دختر منی , نازدار منی
یکهو یک سر کوچولو با موهای خرمایی از روی تخت سرک می کشه و میگه : مامان منم دخترتم
نگاش می کنم و میگم : معلومه که توهم دخترمی , واسه تو هم می خونم و دوباره شروع می کنم
لالای , عزیز دلم , عسل منی , شیکر منی , دختر منی
دوباره سر کوچولو از رو تخت سرک میکشه و میگه : مامان با منی ؟
میگم: آره عروسکم
خیالش راحت میشه و می خوابه
Sunday, August 8, 2010
Saturday, August 7, 2010
شیکر خورون
پنجشنبه ای شیکر خوردم فکر کردم که میشه خانوادگی بریم خرید . این بود که حدودهای ساعت پنج راه افتادیم .اولین مقصد عینک فروشی بود که همسر خان برای خودش یک عینک آفتابی بخره . مغازه آشنامون بود اما خوب این دلیل نمی شد که بذاریم دخترا با کفش رو مبل های چرمیشون رژه برند که . خدارو شکر همسر خان زود عینکش رو انتخاب کرد و بعد شیکر خوردیم که فکر کردیم که واسه دختر بزرگه هم یک عینک بگیریم , مگه می گذاشت که درست و حسابی عینک رو صورتش قرار بگیره هی می گفت خوبه مامان اینشو بکن و منظور از اینشو اتیکت قیمت بود که بهش آویزون بود , حالا این وسط دختر کوچیکه هم مبل رو ول کرده بود و تشریف آورده بود پایین که از قافله خرید عقب نباشه بماند . خلاصه خریدیم و اومدیم بیرون و از همون دم در دخترک هی عینک رو پاک می کرد که کثیف شده هی می گذاشت تو جعبه که آفتاب رفت و هی در می آورد که آفتاب اومد و هی دل ما واسه این چهل و پنج هزار تومانی که داده بودیم پای عینک تاپ تاپ می کرد , البته از اون ور هم داد و بیداد های دختر کوچیکه رو هم داشتیم که خوب دلش می خواست عینک داشته باشه خوب ! بعد رفتیم تو یک مغازه که حراج بود و چه قیمتهای مناسبی برای مانتو های خوبش داشت , داشتم مانتو اول رو پرو می کردم که صدای جیغهای ممتد دختر کوچیکه رو شنیدم بعله کار دعوا بالا گرفته بود در اتاق پرو رو باز کردم و دختر بزرگه رو آوردم تو اتاق بلکه جو کمی آرام شود نشد . همسر خان دختر کوچیکه رو برد تو خیابون باز هم آروم نشد خلاصه با استرس تمام همون اولی رو که پرو کرده بودم خریدم و پریدم از مغازه بیرون برای سامان دادن به اوضاع .بعدش رفتیم هاکوپیان . تمام مدتی که همسر خان شلوار پرو می کرد بچه ها تو سالن می دویدند و مایل بودند که برند پشت کت و شلوار ها قایم بشند و من هی می گفتم نکنید و هی عرق شرم می ریختم و آخرش مجبور شدم دختر کوچیکه رو از یک مانکن کت و شلوار پوشیده کنار دیوار بترسونم که نکن آقا دعوات می کنه و تمام مدتی که همسر خان داشت پرداخت می کرد و منتظر فاکس تخفیفش بود هی اینا از پله های مغازه بالا می رفتند و من هی می گفتم می افتید, نکنید ... بعد رفتیم پاسداران و دیگه اونجا کالسکه دختر کوچیکه رو از ماشین در آوردیم و نشوندیمش توش و راه افتادیم به مغازه دیدن .دختر کوچیکه تو کالسکه نق می زد و دختر بزرگه بیرون کالسکه این شد که اگرچه که ما از رو نرفتیم و ادامه دادیم اما خوب از خیر یک کفش برای همسر خان یک کیف برای خودم و از همه مهمتر حراج اکو گذشتیم و فقط در وقت باقیمانده یک مانتو دیگه از تو یک حراجی دیگه واسه خودم خریدم بعد شیکر خوردیم و واسه بچه ها بستنی خریدیم که دختر کوچیکه گند زد به کل هیکل خودش و من و کالسکش و من هم که شیکر خورده بودم و مانتو استخونی تنم کرده بودم و ... بعدش شیکر تر خوردیم که رفتیم شام بخوریم اونجا دختر کوچیکه همش یا آویزون میز اینوری بود که دسته کلید آقاهه رو از رو میزشون برداره یا آویزوون میز اینوری تا سیب زمینی هاش رو تو دهن اون خانومه بکنه که شیکر خورده بود و یک بای بایی باهاش کرده بود و دختر بزرگه هم که طبق معمول یک بار اول غذامی ره دستشویی یکبار وسط غذا و یکبار هم آخرش , خلاصه پنجشنبه شیکر خورون بود حسابی ها
Tuesday, August 3, 2010
اول اینی که زاییدی بزرگ کن
این روزها من و پدر بچه ها بکوب و مستمر در حال تمرین حرف زدن با دختر کوچیکه هستیم هی من میگم بگو مامان اون میگه بگو بابا هی من میگم مامان رو صدا کن , اون میگه بابا رو صدا کن بچه هم گیج و ویج مارو تماشا میکنه حالا جالبه دختر بزرگه هم یاد گرفته هی اونم می آد وسط و میگه بگو روژینا
حالا یکی نیست بگه شماها که تو جواب دادن مامان باباهای اولی موندید دیگه حالا چه عجله دارید به این یکی مامان بابا یاد بدید
Sunday, August 1, 2010
قول نامه
من و دختر کوچیکه زبون هم رو نمی فهمیم همونقدر که من نمی فهمم که این خانوم از هشت صبح که پا میشه تا دوازده شب که بخواد بخوابه دوساعت خواب بعد از ظهر بسشه و اینکه فایده نداره که از ساعت ده شب خاموشی بدی و بخواهی بخوابونیش که دوازده زودتر بخوابش نیست , این خانومم نمی فهمه که من بیچاره خستم و خوابم می آد. همونقدر که من نمی فهمم بازی با دوتا لیوان آب و چند تا یخ چقدر مزه می ده , اونم نمی فهمه که خیس کردن روزی چند دست لباس و پشت بندش سرما خوردگیش چقدر کار رو برام سخت می کنه . همونقدر که من از خاموش کردن پیاپی ریسیور توسط این خانوم حرص می خورم , ایشون از قطع و وصل برنامه ها به همون اندازه لذت می بره . همونقدر که اون از پوشک بدش می اد و موقع بستنش لنگ و لگد می اندازه و بازی در می آره , منم با بی پوشکی خانوم مشکل دارم .همونقدر که ایشون دوست دارند از مبل بالا برند و از پنجره آویزون بشند , به همون اندازه و خیلی بیشترش من از اینکارش می ترسم و .... اما خانوم کوچولوی من نمی ذارم که این نفهمیدنها بینمون خیلی ادامه داشته باشه قول می دم که منم منم های سه سالگیت رو بفهمم , مشق ننوشتنهای هفت سالگیت ,خیره سریهای سیزده سالگیت , عاشق شدنهای شونزده سالگیت و انتخابهای غلط جوونیت و ... قول می دم عروسکم , قول می دم
Subscribe to:
Posts (Atom)