صحنه اول : دوران مجردی
از سر کار می رسم خونه مامانم با یک لیوان شربت می اد استقبالم . لباسم رو که عوض می کنم می افتم رو مبل جلو تلویزیون بعدش هم برای شام صدام می کنند و بعد از خوردن شام یک کتاب دستم می گیرم دراز می کشم رو تخت و در حین خوندن کتاب خوابم می بره مامانم می اد عینکم رو از چشمم بر می داره , کتابم رو از زیر دستم می کشه بیرون و چراغ رو خاموش می کنه و می ره
صحنه دوم : بعد از ازدواج
از سرکار می رسم خونه خستم امااز ناز کش مهربونم خبری نیست یک شربت درست می کنم جلو تلویزیون می خورم و بعد می رم تو آشپزخونه به شام درست کردن و ظرف شستن و باقی کارها .بعد از شام و شستن ظرفها و پر کردن ظرفهای غذای فردا اگه حال داشته باشم چند صفحه ای کتاب می خونم و بعد هم خواب
صحنه سوم : بعد از بچه دار شدن
از سرکار که می ام تو راه خونه دختر بزرگه رو از مهد برمی دارم تمام طول راه فک می زنم تا یکوقت نره رو بدقلقی و گریه زاری راه بندازه . وقتی می رسیم خونه لباسهاش رو در می ارم و دست و روش رو می شورم و بعد می ام سراغ اون یکی دخترکم . از مامان بزرگش تحویلش می گیرم و دیگه از حالا به بعد منم و دو دختر. یکم ناز این رو می کشم یکم به اون می رسم و این وسط مسط ها یک شامی هم ردیف می کنم و بعد باید شامشان رو بدم و بعد بخوابونمشون و تازه بعد از خواب این دوتا باید خونه رو که انگار بمب توش ترکیده رو یک مرتبی بکنم و ظرفها رو بذارم و تو ماشین و خلاصه کلی کار . کتاب شبها می خونم ؟ نه عمرا سرم به بالشت نرسیده می خوابم چون می دونم که شاید این خواب به یکساعت هم نکشه و دختر کوچیکه بیدار بشه