يك روزهايي مثل امروز صبح از خواب پا می شم خستم , سردمه و دلم می خواد تو جام بمونم به زحمت پا می شم و میرم تو دستشویی . تازه یکم داره خواب از سرم می پره و سرحال میشم که صدای نق نق دختر کوچیکه رو میشنوم .باید شیرش بدم و عوضش کنم و این یعنی تاخیر و گیر افتادن در ترافیک و احتمالا بلند شدن دختر بزرگه و ... بارسیدن یکی از مادر بزرگها دختر کوچیکه رو می سپارم بدستشون و راه می افتم امروز نوبته مادر شوهرمه و از دیشب منزل ما بوده و یکنفر پنجره آشپزخانه روباز گذاشته و مادرش رو سرما داده (آهای با تو ام یکنفر اگه یکروز اینجا رو خوندی بدون که این عادت باز گذاشتن و نبستن پنجره ها عادت خیلی بدیه ) یک کلاه رو سرمه شال گردن دور گردنمه و تا خرخره لباس پوشیدم اما سردمه همینطور که منتظرم تا ماشین گرم بشه پیش خودم فکر می کنم که حالا که چی؟ یکی باید بیاد این بچت رو نگه داره شوهرت هول هولی پاشه اون یکی رو حاضر کنه و ببره بذاره مهد , خودت کله سحر باوجود شب بیداریهای هر شبه تو سرما باید پاشی بری سرکار . تنها بهانه ام سلامت روحمه اما اون ور ایرادگیرم فوری می گه حالا بخاطر سلامت روح خودت تا کی می خوای سلامت روح بقیه رو به خطر بندازی ؟
Saturday, December 12, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
تا وقتي تو تربيت دخترا مشكلي پيش نياد كه خيلي هم خوبه. دستشون درد نكنه كه كمكت مي كنن. خوش به حال روحيه ات كه مي ري سر كار. آفرين محكم باش.
Post a Comment