بعد از ظهره و من خواب آلود می خوام که بچه ها رو بخوابونم تا خودم هم بتونم یک چرتی بزنم . یک بالش روی پام می ذارم و دختر کوچیکه رو می ذارم روش و شروع می کنم به تکان دادن پاها و لالای خوندن . لالالالا.... در کنار من دختر بزرگه هم روی پاش یک بالش گذاشته و یک خرس قهوه ای را روی آن می خواباند . دخترک روی پای من لگد می زند و ناآرامی می کند اما خرسی گویا به خواب رفته است , مادرش بغلش می کند منتقلش می کند روی تخت و با کیمیا برمی گردد , دختر ک روی پای من در حال پرت کردن پسونک از دهانش است که می بینم کیمیا هم خوابیده , دوباره مادرش منتقلش می کند روی تخت و نوبت کاترینا می شود . برای دخترک شیر درست می کنم , می خورد اما نمی خوابد کماکان لنگ و لگد می زند. به دختر بزرگه که در حال بردن کاترینای خواب به اتاقش هست می گویم که همانجا در اتاقش بماند میدانم که نخوابیدن دختر کوچیکه مربوط به رفت و آمد دختر بزرگه و عروسکها در کنارش هم می شود . باز هم صدای لالاییمان بلند می شود , نخیر انگار این بچه خوابش نمی آید بعد از نیم ساعت دیگر تقلا از خواباندنش پشیمان می شوم . به اتاق دختر بزرگه سر می زنم روی زمین قطاری از عروسکها و خرس و سگ و اردک خوابیده اند و مادر مهربانشان روی همه شان پتویی کشیده و خودش میان چند عروسک دیگر روی تختش خوابیده است . مادر با کفایتی است نه ؟
Monday, July 5, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
4 comments:
خوب کوچیکه رو هم میدادی به بزرگه که بخوابونه خواهر
سلام. هم خودت با نمك مي نويسي هم دخترات گوله نمكن
دوباره سلام. دختر من مي گه من كه بزرگ بشم يه عالمه بچه از توي دلم در مي ارم . سر كار هم نمي رم و همه رو خودم نگه مي دارم كه مجبور نشن برن مهد. فكر كنم دختر بزرگه تو هم اون هم بچه رو از توي شكمش در اورده بوده. نه؟
تو هم مادر با کفايتي هستي .
خيلي قشنگه رابطه مادر و دختري. بااينکه سخته ولي مي خوام بگم خوش به حالت
Post a Comment