باید برای دختر بزرگه تخت می خریدیم این بود که عصری راه افتادیم تا بریم ارژن . دو دختر و یک کالسکه داشتیم و دختر بزرگه یکدفعه تصمیم گرفت که تو کالسکه بشینه , اونو نشوندیم تو کالسکه و دختر کوچیکه رو هم زدیم زیر بغل و به این امید که دختر بزرگه از کالسکه نشینی بزودی خسته می شه راه افتادیم اما نشون به اون نشون که یکساعتی که تو تجریش کار داشتیم خانوم نشست اون تو و هیچ بروی خودش نیاورد که کمر من و باباش که دختر کوچیکه را نوبتی بغل می کردیم در حال شکستنه . خلاصه وقتی دیگه افتادیم تو سرازیری ولیعصر به سمت زعفرانیه خانوم کوچولو رضایت دادند تا کمی راه برند و خلاصه پیاده شد .رسیدیم ارژن . اما مدل تختی که می خواستیم رو نداشت گفت دیگه قدیمی شده و اینهایی هم که داشت خیلی گرون بودند یک تخت با گارد کنارش دور و بر پونصد تایی آب می خورد دست خالی از ارژن اومدیم بیرون البته نه خالی خالی که یک بادکنک جایزه به دختر بزرگه دادند و ما رومون نشد بگیم بی زحمت یکی هم به این یکی که معصومانه تو کالسکه خوابیده هم بدید که بیدار شه قشرق می کنه .خلاصه دست از پا درازتر ایندفعه سربالایی به سمت تجریش رو گرفتیم و راه افتادیم تا تجریش ده دفعه ای بادکنک از چوبش جدا شد و دنبالش دویدیم و آوردیمش . دختر بزرگه خسته شد نوبتی بغلش کردیم .تشنش شد آب دادیم و بالاخره خودمون رو رسوندیم به کبابی توچال و رو صندلی های تو خیابونش ولو شدیم کباب کوبیده و جوجه با استخوان سفارش دادیم با ماست موسیر و نوشابه رژیمی ! دختر بزرگه دست بند قلب قلبی صورتی قرمزش رو انداخت تو آب گل آلود باغچه کنار میز , در آوردیمش . دختر کوچیکه که حالا از خواب بیدار شده بود و بادکنک رو صاحب شده بود هی با بادکنک می زد به پای خانوم میز بغلی , هی معذرت می خواستیم , دختر بزرگه وسط غذا دقیقا آنتراکتی که کباب رو خورده بودیم و منتظر جوجه بودیم پی پی اش گرفت , بردیمش رستوران بغلی ,دختر کوچیکه هی دست چربش از استخون جوجه رو به شلوار من می مالید , هی پاک می کردم . دختر کوچیکه و دختر بزرگه سر بادکنکها , چون یکی هم از رستورانی که توش دختر بزرگه رو بردیم برای پی پی جایزه گرفتیم , دعوا می کردند , آب رو رو زمین انداختند , قاشق افتاد دو تایی نی تو نوشابه ها رو می خواستند , موهای هم رو کشیدند و خلاصه کلی داستان .اما ماوسط تمامی این قضایا با خوشحالی می لمبوندیم و با همون دستهای چرب وچیلی دهن بچه ها غذا می ذاشتیم و هی به به و چه چه می کردیم و هیچی باعث نشد که غذای خوشمزمون بهمون نچسبه , انگار یک جورایی داریم به این شرایطمون عادت می کنیم ها
Saturday, May 15, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
کاملا قابل درکه........واقعا از نگاه بقیه جالب و خنده داره و ما به قول تو باید بهش عادت کنیم وگرنه که کلا زندگی نمی چسبه!
خدایی هم چند سال بعد خیلی خاطرات خوندنی و خنده داری برای خودمون میشه.
آفرين. من هيچ وقت به فكرم نرسيده اونجا كباب بخورم. حتماً اين بار مي رم. حتماً.ممنون.
Post a Comment