Saturday, July 31, 2010

شایسته سالاری یا فامیل مداری

عصر جمعه ای رفتیم پارک . از این پارکها که توش سامانه نشاط یا پایانه نشاط یا هرچی که اسمشه برگزار میشه . رفتیم جلو جلو رو ردیف اول جا گرفتیم اول یک نمایش کمدی نیمه لوس اجرا شد و بعد هم چند تا آهنگ و مسابقه برای بچه ها  که هرچه به دخترک گفتم برو تو هم, راضی نشد بره بالا . بچه ها اون بالا شعرهاشون رو باریتم می خوندند و قرار بود هر کی بهتر می خونه جایزه بگیره اما  انتخاب برنده  با تماشاچی ها بود برای هرکی بیشتر دست می زدند اون برنده می شد  بستگی به این داشت که کس و کار کدوم بچه بیشتر باشه و بیشتر ابراز احساسات کنه . اینجوری که شد خوشحال شدم بچم رو نفرستادم رو سن چون همه اونایی که باهاشون اومده بودیم دور از این ماجرا رو صندلی پارک نشسته و مشغول حرف بودند  و فقط من و دخترا تو تماشاچی ها بودیم و دختر کوچیکه هم که خودش رو شریک پفک بچه ای که جهار صندلی اونطرف ترمون بود کرده بود و به همین دلیل وقتی برای دست زدن نداشت و  پس اگه دخترکم رو فرستاده بودم بالا , بچم  می موند و دست زدنهای ضعیف یک مادر  خجالتی . دختر جون مهم نیست که تو چقدر آهویی دارم خوشگله رو قشنگ می خونی  مهم اینه که آدم واسه دست و هورا داشته باشی . عزیزکم چه حیف که باید از حالا این چیزها رو بفهمی چه حیف

Monday, July 26, 2010

عجیب ولی واقعی

سه چهارسال پیش , دختر جوان یکی از اقواممون بر اثر بک تصادف در  گذشت . این اتفاق کل فامیل رو تا مدتها دگرگون کرد بخصوص خانواده خودش رو . مادرش اصلا حال خوبی نداشت تااونجا که ادعا  کرد که روح دخترش تو خونشونه و  اون بوضوح صداش رو از اتاقش می شنوه و ... کار به اینجاکه کشیدبرای تغییر محیط و بهتر شدن حال مادر , خونشون رو عوض کردند و قضیه تموم شد . تا اینکه هفته گذشته یکی از خانومهای فامیل به دنبال آدرس یک شوی لباس که در خانه ای برگزار می شده سر از خانه قدیم اون قوم و خویش در می آره و بعد از خرید و این داستانها به صاحبخانه می گه که اینجا قبلا منزل یکی از اقوام ما بوده و ما کلی اینجا خاطره داشتیم و اونا دختری داشتند که فوت شد و بعد از اون خونه رو فروختند , به اینجا که می رسه صاحبخونه  می گه می دونم چون روح اون دختر تو این خونه مونده بود و ما کلی دردسر داشتیم تا آدمش رو پیدا کردیم واحضار روح کردیم و اون رو راضی کردیم که خونه رو ترک کنه  .... واقعا عجیبه نه ؟


Saturday, July 24, 2010

آقا پسر گل من

ناخونهای دختر بزرگه رو لاک زدم , کوچولوئه خوشش اومده و هی نگاهشون می کنه و میخواد دست بزنه که  جیغ خواهرش رو در می آره , می گم عزیزم عیب نداره خوشش اومده حالا دیگه یواش یواش واسه خواهرت هم باید لاک بزنیم که  میبینم فوری می گه نه مامان این پسره , پسراکه لاک نمی زنند و بعد رو به خواهر کوچولو میگه : بیا بریم آقا پسر گلم


دخترک جلوی چشمم نیست صداش می کنم میگه مامان اینجام تو آشمزونه* , دارم موزماره** می خونم

سر توالت نشسته میگم یکم پی پی هم بکن . میگه نه مامان دیگه میل ندارم

*آشپزخانه
**روزنامه

Tuesday, July 20, 2010

قرارمون یادت نره

ازاول امسال  دختر بزرگه یک کلاس رفت بالا تر و دیگه تو مهد خواب بعد از ظهر نداره , منم دیگه وقتی می آوردمش خونه نمی خوابوندمش تا شب بتونه زود بخوابه اما دیگه وقتی روزها بلند شد نمی شد که بچه ساعت هشت بخوابه که ,هوا هنوز روشنه. این شد که تصمیم گرفتم که بعد از ظهر ها بخوابونمش .برای همین برنامه شب خوابیدن بچه ها دیرتر شد حدودهای ده - ده و نیم که میشه شیپور خواب رو می زنیم من دختر کوچیکه رو با یک شیشه آب , یک شیشه شیر و یک پسونک می برم تو اتاق خوابشون و بعد هم شوهر جان دختر بزرگه رو می بره جیش و مسواک و خلاصه با یک لیوان شیر پشت بند ما روونه اتاق می کنه . دخترک می آد تو اتاق اول بوس شب به خیر به من می ده و بعد هم یکی به خواهرش می ده که رو پای من داره عملیات ژانگولر انجام می ده , و بعد هم می ره تو تخت خوابش ,البته قبل از رفتن حتما یاد آوری می کنه که خواهرم که خوابید میای پیش من بغلم کنی تا بخوابم و من می گم حتما عزیزم , می آم . از تو تختش با خواهرش بای بای می کنه و این فسقلی روی پای من هم در حین لگد زدن و اوقات تلخی با من چه مهربانانه بهش لبخند می زنه و بای بای میکنه  . بعد دیگه شروع میشه هی لالایی خوندن هی پیش پیش کردن از من و هی لگد پرانی و هی جیغ زدن از دختر کوچیکه .گاهی از رو پام می گذارمش زمین و دوتایی کنار هم روی زمین می خوابیم و آهسته پشتش می زنم یکوقتهای اینطوری می خوابه و یکوقتهایی یاغی تر از این حرفهاست و از جاش بلند میشه و من دوباره می گذارمش رو پام , گاهی هم مادر رو خواب می کنه و فاتحانه از اتاق بیرون می ره که البته توسط باباش دستگیر میشه و دوباره برگردونده میشه به اتاق . در این گیرو داد گهگاهی نگاهم با دخترک بزرگم تلاقی می کنه و لبخندی بهم می زنیم و آهسته بهش می گم اللان می خوابونمش و می ام و اونهم برام بوس می فرسته . معمولا خوابوندن دختر کوچیکه بیش از نیم ساعت طول می کشه و اونوقت نفس راحتی می کشم و می گذارمش روی تخت وشادمانانه می رم  سر قرارم با دخترک که  می بینم مثل فرشته ها خوابیده و حسرت پیشش خوابیدن و گفتن و شنیدن دوستت دارم های در گوشی رو به دلم گذاشته  
این وقتهاست که یک مادر دو بچه ای آغوش لذت بخش بچه اولش رو از دست می ده , لذتی که تکرار پذیر نیست  اما در عوض این لذت و لذتهایی که مادر هرروزه از دست می ده دخترکش درس صبوری و مهربونی می گیره

Monday, July 19, 2010

هایپر استار نرفته هاش برند

پنجشنبه ای که گذشت جایی نداشتیم بریم . مادر شوهرم مسافرت بود مادرم مهمون داشت وبرای پارک رفتن هم  هوا خیلی گرم بود . بچه ها دلشون ددر می خواست و مادرشون هم . این شد که یکدفعه ای یاد هایپر استار افتادم و اینکه تعریفش رو شنیده بودیم اما هیچوقت نرفته بودیم و خلاصه رفتیم . اما رفتیم ها هی رفتیم و رفتیم تا بالاخره رسیدیم و دیدیم که بد جایی نیست و ارزش اینهمه راه رو داشته اول از همه  از  پارکینگ بزرگ و بخصوص مجانیش خیلی خوشمون اومد . بعد هم از خنکی داخل سالن و تمیزی و شیکی محیط و اون سوپر درست و حسابیش .بچه ها رو نشوندیم تو چرخ خرید و دوتا بادکنک خوشگل هم دادیم دستشون و شروع به گشت و گذار کردیم ,بگم که جای مناسبیه که آدم با بچه بره و از صدای گریه و زاغ و زوغ بچش خجالت نکشه از بس اونجا بچه هست و از بس این بچه ها سرو صدا می کنند . واقعا سوپرش همه چی داشت و از اون مهمتر قیمتهای خیلی مناسبش بود و بعد هم سرویس دهی خوب صندوقها که براحتی انبوه جمعیت رو جواب می داد . غیر از سوپر چیزهای دیگه ای هم برای خوش خوشان داشت . برندهای که بود , اون سالن بازی بچه ها , دستشویی های تمیز و از همه مهمتر رستورانهاش و اون پیده گوشتی که خوردم .خیلی اون روز حال کردم. چیکار کنم دیگه ندید بدیدم

Saturday, July 17, 2010

از تاثیرات فارسی وان

مکان : خانه - زمان :وقت تماشای افسانه افسونگر
دخترک لم می ده رو کاناپه و می گه مامان یک مشروب خوشمزه بیار بخوریم
من : بهت زده
آقای همسر : قیافه حق به جانب و غضبناک رو به من که یعنی من که می گم این کانال رو نبینید
دختر بزرگه : منتظر مشروب خوشمزش

Tuesday, July 13, 2010

ته چین شهمیرزادی

تعطیلات رو شهمیرزاد بودیم و چه اشتباه می کردم که فکر کردم اینجا دیگه دریا نداره و بچه ها کمتر دردسر دارند که بچه ها حوض نقلی وسط حیاط رو گرفته بودند و هر آنچه که می تونستند توش می انداختند و بعد که همه را می انداختند آویزون می شدند که همه رو در آرند و دم به ساعت سر شیلنگ حیاط و آب دادن به درختها دعوا می کردند و هوار می کشیدند و نگید عجب مادری هستی و چه بچه های بی تربیتی داری  که اونوقت دعا می کنم بچه دار باشید و دعوت شید  شهمیرزاد , تا ببینم چطور می خواهید بچه های حیاط ندیدتون رو از وسوسه حیاط و حوض و شیلنگ آب نجات بدید.از شهمیزاد بگم که یک شهر ییلاقیه که یک خیابونه با یک فلکه. اما کلی کوچه باغ داره و آب روون و هوای ملس و سه چیزش خیلی معروفه گردو و آلو و البته ته چین شهمیرزادیش.ته چینش گوشت داره که روش دارچین و نمک و فلفل و زرد چوبه و گرد غوره پاشیدند.بادمجون داره که سرخ شده و لاش آلو گذاشتند و دیگه کشمش و چغندر سفید . همه اینها رو لای برنج آب کش شده می گذارند لابلا و می گذارند 4-5 ساعت تو دم , تا همه ملاتش بپزه .البته یادشون نمی ره که ته دیگ کمی ماست و زعفرون هم بریزند محض خاطر ته دیگی که قراره با آب گوشت بعمل بیاد ,نمی دونید چه ته دیگی میشه , تردو قرمز رنگ .آی خوشمزه میشه آی خوشمزه میشه

Wednesday, July 7, 2010

Black Book

یک لیست سیاه دارم که اسم اون آدمهایی توشه که برای کشتنشون شک ندارم اصلا یکجورهایی فکر می کنم این کار برای خودشون هم بهتره , کمتر گند کاری می کنند . یکی از این آدمها شوهر ثریا ست . ثریارو شونزده سالگی شوهرش دادند . یکوقت فکر نکنید دارم داستان عهد بوقی می گم ها نه , وقتی اون داشت شوهر می کرد من بیست ساله بودم و واسه خودم تو ابرها سیر می کردم .شوهره  هم فکر نکنید یک پیرمرد بود ها نه بیست و دو سه ساله بود .خلاصه بگذریم که از همون اول این پسره ناتو بود و ثریا رو اذیت می کرد و این طفلی هم خریت کرد و سه چهار تا بچه آورد و البته  خانواده هم درست و حسابی حمایتش نمی کردند و حالا حرف اینجاست که یارو رفته یک زن دیگه هم گرفته و برش داشته آورده تو همون خونه . وسط پذیرایی یک پاراوان کشیده و یاعلی مدد . می دونید نظرم راجع به کشتنش چیه ؟ اینکه چی میشه  اگه دعوتش کنیم شمال و یک روز بریم لب دریا و تعارفش کنیم به شنا . چی میشه اگه شنا بلد نباشه و دعوت مارو برای شنا با تیوپ قبول کنه . چی میشه اگه وقتی یکم رفت اون وسط با تیر کمون تیویش رو نشونه بریم و تیوپ سوراخ شه و اون از اون جا هی دست تکون بده و هی غرق شه و ما هی به اطرافیان و مردم بگیم داره باهامون بای بای می کنه , البته بای بای آخر رو

Monday, July 5, 2010

مادر با کفایت

بعد از ظهره و من خواب آلود می خوام که بچه ها رو بخوابونم تا خودم هم بتونم یک چرتی بزنم . یک بالش روی پام می ذارم و دختر کوچیکه رو می ذارم روش و شروع می کنم به تکان دادن پاها و لالای خوندن . لالالالا....  در کنار من دختر بزرگه هم روی پاش یک بالش گذاشته و یک خرس قهوه ای را روی آن می خواباند . دخترک روی پای من لگد می زند و ناآرامی  می کند اما خرسی گویا به خواب رفته است , مادرش بغلش می کند منتقلش می کند روی تخت و با کیمیا برمی گردد , دختر ک روی پای من در حال پرت کردن پسونک از دهانش است  که می بینم کیمیا هم خوابیده , دوباره مادرش منتقلش می کند روی تخت و نوبت کاترینا می شود . برای دخترک شیر درست می کنم , می خورد اما نمی خوابد کماکان لنگ و لگد می زند.  به دختر بزرگه که در حال بردن کاترینای خواب به اتاقش هست می گویم که همانجا در اتاقش بماند میدانم  که نخوابیدن دختر کوچیکه مربوط به رفت و آمد دختر بزرگه و عروسکها در کنارش هم می شود . باز هم صدای لالاییمان بلند می شود , نخیر انگار این بچه خوابش نمی آید بعد از نیم ساعت دیگر تقلا از خواباندنش  پشیمان می شوم . به اتاق دختر بزرگه سر می زنم روی زمین قطاری از عروسکها و خرس و سگ و اردک خوابیده اند و مادر مهربانشان روی همه شان پتویی کشیده و خودش میان چند عروسک دیگر روی تختش خوابیده است . مادر با کفایتی است نه ؟

Sunday, July 4, 2010

مهر خواهری

دخترا طبق معمول سر اسباب بازی کشمکش دارند و صدای جیغ و دادشون بلند شده , دختر بزرگه گریه کنون یکجوری که دل سنگ هم آب میشه از اتاقشون در می اد و رو به پدرش میگه که خواهرش اردکها رو برداشته وبه او نمی ده , برای اطلاع بگم که اردکهای مزبور  یک مادر و سه بچه اردک پلاستیکی هستند که دختر کوچیکه همشون رو بغل کرده بود و همون موقع سرو کله اش پیدا شد , پدر رو به دختر کوچیکه گفت عزیزم بدو بیا یک جوجو رو بده به بابا . دختر کوچیکه گفت نه . پدرخندید و گفت بدو بیار بده شیطون .بازهم دختر کوچیکه گفت نه .پدر دید گویا به رحمت دختر کوچیکه امیدی نیست رو به دختر بزرگه گفت حالا بیا من و تو با یک چیز دیگه بازی کنیم که دختر بزرگه قاطعانه گفت اگه به من نده من گهر (قهر) می کنم ها ! دیگه پدر بر سر غیرت افتاد و رو به دختر کوچیکه با کمی جدیت و صدای بلندتر گفت که بیار بده , که ایندفعه هم دختر کوچیکه با صدای بلندتری نه اش رو گفت . پدر گفت پس اگه نیای با خواهرت بازی کنی مجبور میشم که بگذارمت تو پارکت تا تنبیه بشی .و رفت تا دختر کوچیکه رو بغل کنه و بگذاره تو پارکش که دختر بزرگه رفت جلو . گفت ولش کن بابا اون کوچیکه نمی فهمه من با یک چیز دیگه بازی می کنم .و اینطوری یکبار دیگه ما رو با مهربونی و بخشندگیش انگشت به دهان کرد

Saturday, July 3, 2010

اون دنیام گیریم

می گم موندم اون دنیا چطوری باید جواب دست و پا و سایراعضام  رو بدم وقتی از پاهام انقدر کار می کشم و بیچاره ها فریاد می زنند که  دیگه نمی تونند پاشند اما من پاشون می کنم و دستهام و از همه بدتر چشام که از زور خستگی و خواب بهم میچسبه اما به زور دوباره بازشون می کنم , آره اگه اون دنیایی باشه و اگه سئوال جوابی  در کار باشه  بگمونم من شاکی خصوصی زیاد داشته باشم