Wednesday, February 3, 2010

یک بعد از ظهر مثل بقیه بعد از ظهرها

ساعت سه و نیم می رسیم خونه شیفت رو از مادر شوهرم تحویل می گیرم , و باهاشون خداحافظی می کنم دختر بزرگه رو لباس تو خونه می پوشونم و دست و روش رو هم می شورم و فوری یک بالشت برمی دارم و می پرم رو کاناپه . به دختر بزرگه سفارش می کنم که سرو صدا نکنه تا خواهرش از خواب بیدار نشه و خودم با امیدواری به اینکه دخترک از خواب بیدارنشه چشام رو می بندم . سرما خورده و خستم براهمین فوری چشام گرم میشه ... مامان مامان ... دختر بزرگست    پی پی داره , می ریم دستشویی و پی پی می کنه و دوباره برمی گردم رو کاناپه . خسته تر از اون هستم که یک پی پی ناقابل خواب رو از سرم بپرونه . دوباره چشام گرم میشه .... مامان مامان ...دختر بزرگست    شیر می خواد   بهش شیر می دم و دوباره رو کاناپه و دوباره چشام گرم میشه ... مامان مامان ... بازم دختر بزرگست و اینبار خیلی هم حق به جانب ... خواهرم بیدار شده صداش داره می آد و این دیگه یعنی خواب بی خواب . می رم سراغش تو تختش واستاده و سرحال داره صدامون می کنه .برش می دارم می  آرمش  تو هال , شیر می دمش و بعد  می ذارمش تو روروئک و می رم تو آشپزخونه . یک قابلمه می ذارم رو گاز و خرت پرت های مربوط به سوپ رو می ریزم توش . برای خوب شدن سرما خوردگی سه چیز لازمه استراحت , لباس گرم و غذای گرم . از استراحت که خبری نیست پس یک ژاکت هم به مجموعه لباسهام اضافه می کنم و شروع می کنم به خوردن . اول یک لیوان شیر گرم با عسل  , بعد هم چای رو گرم می کنم و چایی پشت چایی  . مرغ سوپ که می پزه درش می آرم و یک لقمه برای خودم و یکی هم برای دختر بزرگه , یکم هم خورده های نون جلوی دختر کوچیکه . بعد می ریم تو هال . ایندفعه دختر کوچیکه رو می ذارم تو پارکش و خودم دراز می کشم جلوش . با دختر کوچیکه دالی موشه می کنم و از اون طرف نقش مریض رو برای دختر بزرگه دارم که دکتر شده و داره بهم آمپول می زنه و خودم تو این فکرم که چرا مثل بای سیکل ران شدم  و جدی جدی برای بازکردن چشمام چوب کبریت لازم دارم . تا سوپ حاضر شه یکی رو تو پارک و اون یکی رو بیرون پارک سرگرم می کنم بعد هر سه تایی سوپ می خوریم و میریم  سراغ سانس بعدی بازی , ایندفعه در اتاق بچه ها .. سبد اسباب بازی ها رو ریختیم و بازی کردیم , دعوا کردند  و ... کتابها رو ریختیم و خوندیم  و از دست هم کشیدند و پاره کردند و ... باد کنک باد کردم , برای هر کدوم دوتا , اما باز سر بنفشه با هم دعواکردند و جیغ زدند و گریه کردند و ... پوشک عوض کردم , دستشویی بردم , شیر دادم ,آبمیوه گرفتم , شام درست کردم , شام دادم  و خلاصه وقتی ساعت نه کلید تو در چرخید و دختر ها به سمت در رفتند من یک نفس راحت کشیدم که باباشون اومد

3 comments:

پروین مامان کیاراد said...

خسته نباشی مادر خانومی

POOPAK said...

خدا قوت عزیز دلم ایشالله بزرگ شدن قدرتو حسابی میدونن و خستگیت در میره واقعا" سخته خیلی سخته ایشالله که سالم باشی وخوب باشی

مرجانه هستم

زهرا said...

ولی زندگی جالبیه ها. فکر کن.... من از وقتی میام خونه حوصله ام سر می ره تا بعد از اومدن شوهرم! و تا وقتی که بخوابیم... اما شماها کلی مشغولید.
ضمنا برا سرما خوردگی و گلو درد آب جوشی که توش 1 قاشق عسل و کمی آب لیمو( ترجیحا لیمو تازه) بریزی و بخوری خیلی خوبه.