Sunday, January 24, 2010

لبخند صبحگاهی

صبح تو صف تاکسی های خطی واستاده بودم .صف طولانی بود , یک تاکسی رسید و سه نفر سوار شدند و نفر چهارم که پسر جوونی بود تا اومد سوار شه یکدفعه یک آقایی حدود شصت سال از خارج از صف خیلی شیک رفت جلو  و در رو گرفت و به پسر جوونه گفت آقا من دارم می رم سرکار بذار من سوار شم پسر جوونه هم برگشت گفت خوب مام می ریم سرکار , خانوم بازی که نمی ریم !!!  با اینحال آقاهه سوار شد و رفت و من موندم که بخندم یا عصبانی شم

6 comments:

مادرخانومی said...

: به دوست عزیزم
تو پوپکی ؟ و وبلاگ پوپک مال توئه ؟ پس چرادیگه توش نمی نویسی ؟

Unknown said...

ba mani ???man marjaneh hastam ye bar be esme poopak comment gozashtam vali weblog nemineveshtam be esme poopak ,,,
khanoom id e yahooto bede chat konim ....boosss

مامان ارشك said...

اينجور مواقع آدم نمي دونه اول روز عصباني بشه يا بگه يارو شعور نداشت و ولش كنه.

پروین مامان کیاراد said...

از جواب پسره خوشم اومد، البته حدس می زنم طفلک خیلی عصبانی شده.../پ

Sib said...

ajab! :))))) man ke khandidam:)

آوات said...

چه كاري و چه جوابي