Wednesday, January 6, 2010

بابا بزرگم

خونه مامان بزرگم اینا در سی و چند سال پیش یک حیاط نقلی با صفا داشت با یک ساختمون آجری چند طبقه. پنجره اتاق بزرگ طبقه اول یک پنجره دو لنگه ای بزرگ بود که همیشه یک نفر قلمبه توش نشسته بود .طبقه پایین این اتاق بزرگه رو داشت که توش یک دست مبل با دسته های سفید با پارچه نارنجی گلدار بود  و اتاق بزرگ بغلیش که این تو باز می شد اتاق مهمانخانه بود با مبل های تمام پارچه بزرگ و اتاق کوچیک بعدیش که تو مهمونخونه باز می شد میز ناهار خوری توش بود. آشپزخونه تو زیر پله بود , کوچیک با سقف کوتاه  و طبقه بالا و باز هم بالاترش اتاق خواب بود که بالاش رو خونواده ما بودند و بالاترش رو هم دایی هام که مجرد بودند . خونه مدل قدیمی بود و طراحیش اینطوری بود که باید اون اتاقهای پایین هال می شد با پشتی دور تا دورش و تو یک اتاق هم رختخواب می شد برای خواب و مهمانخانه می رفت بالا . اما مامان بزرگ من از همون موقع ها هم شیک و پیک بود و حاضر نبود خونش مدل مامان بزرگی  باشه. بگذریم اینها رو نگفتم که از مامان بزرگم بگم بلکه می خوام از بابابزرگم بگم .این خاطره شاید از دورترین خاطراتم باشه از اوناییکه آدم دیگه قبل تر از اون رو بخاطر نمی آره . یادمه بابابزرگم رو که از پله ها داشت بالا می رفت تا بره حموم که تو راه پله طبقه بالا بود , فقط یک شورت مامان دوز تنش بود و من که پایین پله ها واستاده بودم و ولش نمی کردم که بابا بزرگ باید شورتت رو هم در بیاری از اونجاییکه پله زیاد بود و من هم سمج آخرش پیرمرد رو ذله کردم همینطور که پشتش بهم بود گوشه شورتش رو کشید پایین و باسنش رو نشونم داد و گفت بیا راحت شدی ؟
این خاطره رو دم دم های صبح امروز وقتی دختر کوچیکه کلافه از دندوناش تو بغلم نا آرامی می کرد و راهش می بردم یادم اومد  . بابابزرگم حتما بابابزرگ خوبی بوده که حالا بعد از 30 سال که از دست دادمش هنوز با شنیدن کلمه بابابزرگ چهره مهربونش می آد جلوی چشمم , خدا رحمتش کنه

2 comments:

Unknown said...

هاهاهاهاهاها :)))))))) مردم از خنده خدا رحمت کنه چه بابابزرگ باحالی داشتی الااااااهی نازی :)))))آخی

Yara said...

khanoomi e aziz, man dige too wbeloge ghabli neminevisam.
in addresse jadidame, agar doost dashtid

Silhouette.blogfa.com