Saturday, January 30, 2010

دلخوشی بچگیهام

از دلخوشیهای بچگیهام سفرهای هرتابستونمون به شهر کویری , ولایت بابابزرگم بود عاشق اون خونه قدیمی و اهالی مهربونش بودم که از فامیلهای مادریم بودند هنوزم نمی دونم دقیقا کی مامانم  بودند نوه عمو بودندیا  پدرهاشون باهم پسر عمو بودند  اما خوب روابطشون خیلی باهم نزدیک بود و هست .عاشق صبحونه خوردن دور اون سفره ای بودم که سماور کنارش بود و با استکان نعلبکی چایی می خوردیم و هنوز چاییت تموم نشده بود چایی دوم رو برات می ریختند عطر اون پنیر که توی آب نمک و شوید نگهش می داشتند هنوز تو دماغمه .اون دوغهای بی نمک تو پارچهای پلاستیکی صورتی و سبز , اون سفره  دراز که تو شبستون برای ناهار  پهن می شد, اون گربه پشمالو که همیشه پای سفره بود همه رو دوست داشتم شبها قطاری رختخوابها پهن می شد و همه کنار هم می رفتیم زیر لحافهای سنگین و گرم و زن عمو جون , زن عموی مامانم , با اون گیس های سفید و بلند بافته اش برامون قصه می گفت همیشه یک قصه اونم قصه راه و بیراه که انقدر طولانی بود که هیچ شبی به آخرش نمی رسید که همه می خوابیدن . از اون روزها خیلی گذشته ... چهار سال پیش به هوای تجدید خاطرات همراه مادرم , رفتم  اون جا  خونه همون خونه بود اما  شبستون رو انباری کرده بودند  از سفره ناهار و شام دیگه خبری نبود چون یک میز خریده بودند و گذاشته بودند سماور هم جمع شده بود و جاش رو کتری گرفته بود . پنیر هم پنیر پاکتی , گربه هم بی گربه و البته دیگه از قطار رختخواب هم خبری نبود هرکی تو یک اتاق و زن عمو جون هم که خدا بیامرزتش . دلم گرفت  عهد کردم که برای خراب نکردن خاطرات شیرین بچگیهام دیگه نرم اونجا

3 comments:

Unknown said...

وای چه قدر قشنگ نوشتی برم صدبار دیگه بخونمش ... رختخوابهای قطاری رو ما هم تو مسافرتهامون داشتیم چند تا ماشین می شدیم و میرفتیم و چه قدر خوش می گذاشت ... آدمها چه قدر با صفا بودن به خدا چه قدر باحال بودن ....خیلی مزه داد نوشته ت عزیزم

زهرا said...

خاطرات میمونن. اگه خودمون بتونیم نگرشون داریم. می تونی بازم بری اونجا و خاطره ی جدید بسازی. همین جوریه که می گن لحطات زندگی رو دریاب. مطمئن باش چند سال بعد هم از همین روزهات خاطره هایی خواهی داشت

مامان ارشك said...

چه خاطرات خوبي.