Saturday, January 9, 2010

عصر پنجشنبه

پنجشنبه عصری رفتیم پاسداران . می خواستم یک چکمه رو که سفارش داده بودم از اون ور آب برام بیارند رو , این ور آب بپوشم  تا مطمئن بشم که سایزم رو درست دادم . دختر کوچیکه  تو صندلیش خواب بود , گذاشتیم خواب بمونه  همونجا پیش باباش تو ماشین. خودم و دختر بزرگه از ماشین پیاده شدیم دست تو دست هم مثل دو تا خانوم رفتیم تا دم مغازه . اتفاقا که عین کفش مورد نظرم پشت ویترین بود با سه و نیم برابر قیمتی که میشه الان از اون ور آب خریدش . کفش رو آورد و پوشیدمش بلند شدم برم  جلوی آینه , دخترکم هم با من اومد درست جلوی من رو به آینه  و عین من پاهاش رو جلوی آینه اینور اونور می کرد و به کفشش نگاه . دو سه باری که هی نشستم تا کفش رو عوض کنم و دوباره جلوی آینه . دیدم که جلوتر از من می دوه جلوی آینه ژست می گیره . آخرش که کیفم رو برداشتم تا از مغازه بیرون بیایم  رو به من می گه اه مامان من کیف ندارم ؟ فکر می کنم چه خانوم کوچولویی شده , داره یواش یواش بیرون رفتن باهاش مزه دار می شه این که باهم بریم خرید  , ساندویچی بخوریم و دوتایی تو کوچه پقی بزنیم زیر خنده و خلاصه با هم رمز و راز داشته باشیم . باید یادم باشه قدر این همراهی ها رو بدونم خیلی طول نمی کشه که این فسقلی بیرون رفتن با دوست هاش رو به همراهی با من ترجیح می ده

2 comments:

مامان ارشك said...

از ته ته قلبم مي گم كه خوش به حالت.

Unknown said...

الااااااااااااااااهی عزیزم چه بانمک دلم خواست ... خدا ببخشته بهتون مادر