Saturday, October 31, 2009

تحمل هوو سخته

ماه اول ماه سختی بود اطرافیان که دیدنی می اومدند هیچکس جرات دیدن نی نی رو نداشت همه می اومدند و با دختر بزرگه حال و احوال می کردند و یک کادو هم بهش می دادند و می رفتند بعضی ها حتی بچه رو هم نمی دیدند . اونروزها انقدر اسباب بازی تو خونمون سرازیر شده بود که بعدا که یکم حالم روبراه شد بیشترشون رو جمع کردم و گذاشتم برای بعد. قبل بدنیا اومدن دختر کوچیکه برناممون برای اینروزها این بود که آقای پدر بیشتر دختر بزرگه رو با خودش ببره بیرون تا زیاد تو این محیط نباشه اما ما اینکار رو نتونستیم بکنیم چون دخترک در مقابل این بیرون رفتن و گردش حسابی مقاومت می کرد انگار نمی خواست سنگرش رو خالی کنه اگه می خواستم بجه رو شیر بدم می گفت نده نی نی سیره اگه می خواست بخوابه می گفت نخوابه می خواد بازی کنه ,اگه وقت تعویض پوشکش بود می گفت نه جیش نکرده خلاصه حسابی چوب لا چرخمون می ذاشت طول کشید تا براش عادی شد

No comments: