دو روز تعطیلی رو رفتیم شمال .اولش فکر کردیم دو روز کمه کاش بیشتر بود اما بعدش وقتی دختر کوچیکه بیچاره امون کرد از بس پله های خونه تو شمال هی رفت بالا هی اومد پایین و هی خواست از اون بالا کله معلق شه و هی ما یا علی و یا ابولفضل کردیم و بعد ترش تو ساحل وقتی هی بدو به سمت دریا دوید و خیس از تو آب کشیدیمش بیرون و دوباره تا پاش به زمین رسید حمله سمت دریا رو شروع کرد و دوباره بعدترش وقتی هی ماسه هاو از اون بدتر تمام آت و آشغالهای تو ساحل رو می برد تو دهنش به این نتیجه رسیدیم که نه انگار همون دوروز بسه مونه .خلاصه به بچه ها خوش گذشتند حسابی از آب و دریا و آفتاب لذت بردند و البته ما هم سوای تمام شیطنت های بچه ها یک تغییر آب و هوایی داشتیم و بدک نبود فقط اگه می تونستیم دوتایی مثل سابق دست تو دست هم تا اسکله قدم بزنیم و اگه فقط من می تونستم اون ایستک با طعم انارم رو به جای اینکه تو دستم بگیرم و هی دنبال بچه ها لب ساحل بدوم و هی داد بزنم که نکن , نخور , نرو , می شستم رو اون تخت های لب ساحل و چشم می دوختم به دریا و جرعه جرعه می خوردم دیگه عیشم کامل بود
Monday, June 28, 2010
Tuesday, June 22, 2010
وقتی دختر بزرگه , کوچک بود
با دخترک نشستیم , یکهو یکصدایی می آد ازش می پرسم عزیزم پی پی داری ؟ می گه نه مامان بوز بود.
-----------------------------------------------------------------
مادر شوهرم بهش یاد داده وقتی غذاش تموم میشه دستاش رو ببره بالا و بگه الهی شکر, حالا خانوم هنوز دو لقمه نخورده دستا رو می بره بالا و می گه الهی شکر که یعنی تموم شد .بردمش سر توالت و نشسته و نمی کنه من هی می گم جیش کن , می گه مامان ندارم .یکهو برای اینکه ختم کار رو اعلام کنه دستاش رو می بره بالا و می گه الهی شکر
-----------------------------------------------------------------
تو شورتش جیش کرده , اومده می گه من که نکردم , حواسم که نبود خودش از لای باسنم اومد پایین
Sunday, June 20, 2010
بی ملاحظه
آقای محترم با شمام , شما که توی یک صندلی جا نمی شی , آخه دیگران که نباید جور هیکل ورزشکاری شما رو بکشند , آقا جان وقتی سوار تاکسی میشی دونفر حساب کن که تا مقصد رو سر یکی دیگه سوار نباشی ,اوکی ؟
Saturday, June 19, 2010
دختر بزرگه کوچک من
دخترک صبح ساعت هفت از خواب بیدار شد صبحانه خورد , لباس پوشید و موهاش رو دوتا سنجاق سر خوشگل زد . اما به هیچ طریق راضی به پاک کردن لاکهای دستش نمی شد , نمی دونستم در جواب سئوال چرا نباید لاک داشته باشمش چی بگم . اول گفتم خوب گفتند که لاک نداشته باشید , معلومه که قانع نشد . بعد گفتم که با لاک نمیشه تو تلویزیون نشونت بدند بازهم نشد آخردروغ گفتم و بچم قانع شد گفتم شاید می خواهند اونجا خودشون برات لاک بزنند از این جواب خوشش اومد و گذاشت تا لاکهاش رو پاک کنم . بچم فکر می کرد حالا که می خواد بره تلویزیون باید مستقیم از تو تلویزیون خونمون بره , کلی حرف زدیم تا راضی شد که بره و سوار ماشین بشه خلاصه با باباش رفت و من یکساعت دیگه از تلویزیون خونمون دخترکم رو دیدم و اشک شوق چیک چیک از چشام ریخت .اگه شما هم احیانا برنامه فیتیله دیروز رو دیده باشید شاید قاطی بچه ها یک دختر کوچولو با روسری آبی که روسریش رو تا پیشونیش پایین کشیده بود رو دیده باشید همون که تو ردیف اول نشسته بود , همون که پاهاش به زمین نمی رسید , همون که بعد از سانس اول برنامه یکدفعه شروع به گریه کرد, همون که با اشاره عمو قناد بردنش بیرون , دیدینش ؟ اگه دیدینش پس دختر بزرگه من رو دیدید
Tuesday, June 15, 2010
هر آن کس که دندان دهد نان دهد ؟؟؟؟
فاطمه خانوم , زنی که هفته ای یکبار می آد و خونمون رو تمیز می کنه حامله شده .و هیشکی مثل من از این حاملگی عصبانی نیست , آخه بابا شما ها که هشتتون گروی نه اتون دیگه بچه می خواهید چیکار ؟ اونم بچه سوم !! اونم وقتی اون دوتای دیگه از آب و گل در اومدند آخه بابا پسره دبیرستانیه , پس فردا می خواد بره دانشگاه . آخه خونه پنجاه متری مگه گنجایش چند نفر رو داره که هی شما بچه .... استغفرالله . بیچاره فاطمه خانوم خیلی مقصر نیست میگه خوب مرد دلش بچه می خواد می ترسم اگه نیارم بره زن بگیره !! حالا شما همه اینها رو بذارید کنار اینکه حالا من بی کار گر میشم و از کجا کارگری به تمیزی و مطمئنی فاطمه خانوم پیدا کنم و اینها . اونوقت می فهمید که چرا من این روزها با تفنگ دولول شوهر فاطمه خانوم رو نشونه رفتم
Saturday, June 12, 2010
نمی دونی تا کجا می رم
صبحها مثل یک بادکنک پر باد می مونم , از اونها که با یک تلنگر یک متر می پره هوا . شاداب و سرحالم . حتی اگه شبش خیلی هم بد خوابیده باشم اما با خوردن نسیم صبح به صورتم سرحال می شم . پر از ایده های تازه ام , پر از انگیزه ام , سرم درد میکنه واسه کارهای جدید . تو طول روز , هی از بادم کم میشه و بی رمق می شم , ایده های صبح به نظرم بی مزه می آد و انگیزه هام یکی یکی از بین می ره . شب که میشه تمام بادم خالی شده , شدم یک باد کنک پلاسیده و کوچولو , از اونهایی که فقط یکذره باد توشه , اما همون یکذره باد با یک نخ سفت و یک گره کور بسته شده تا مبادا خالی بشه , یک بادکنک کوچولوی کز کرده کنار دیوار منتظر صبح تا دوباره پرباد بشه
Wednesday, June 9, 2010
درد و دل
طبق معمول داره از شوهرش می گه , از دعواهاشون .زیاد توجهی ندارم ظاهرا گوش می کنم اما تو فکر کارهای خودمم . خسته شدم از توسری خور بودنش , ازمظلومیتش . یکدفعه اون وسط ها می شنوم که داره می گه بهش گفتم مرتیکه بی همه چیز , وقتی زنت شدم مگه چی بودی یک آدم آس و پاس , حالا که به همه چی رسیدی قمپز در می کنی ... سرم رو بالا می کنم فکر می کنم که بالاخره داره حقش رو کف دستش می ذاره با هیجان می پرسم . بهش گفتی ؟ می گه نه!! تو دلم گفتم
Sunday, June 6, 2010
روزت مبارک
روز قبل از روزه مادره , دم درمهد منتظر دخترکم هستم , یکهو خوشحال و خندان با یک قلب مقوایی صورتی پوشیده از اکلیل می پره بیرون و فریاد می زنه مامان روزت مبارک .خیلی غیر منتظره است خیلی خوشحال میشم منم به نوبه خودم می پرم بغلش می کنم و دستم رو دراز می کنم تا قلب کاردستی رو ازش بگیرم که دستش رو می کشه کنارو میگه : نه مامان این مال خودمه !!! گمونم مهسان جون انقدر سرگرم یاد دادن این جمله به بچم بوده که یادش رفته بگه که این قلب صورتی اکلیلی رو هم بده به مامانت
Subscribe to:
Posts (Atom)