Tuesday, January 12, 2010

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

داییم حرف خوبی می زنه ، می گه از صبح که سر کاریم فقط به ناهار فکر می کنیم اونوقت وقتی وقته ناهاره اصلا نمی فهمیم چی می خوریم چون داریم به بعد از ناهار فکر می کنیم حالا این حکایته منه وقتی دختر کوچیکه دوماهه بود و غروبها از زور دل درد به خودش می پیچید و شیون می کرد همش به خودم دلداری می دادم و می گفتم فقط صبر کن تا شش ماهش بشه اونوقت اوضاع بهتر میشه حال ده ماهشه و من منتظرم یکسالش بشه امروز صبح به خودم گفتم هیچ می دونی که این روزها و ماهها که منتظری تا زودتر تموم شند روزهای عمر خودته؟ دخترکوچیکه یکساله و دوساله نمی شه تا تو یکی دو سال از عمرت رو ندی پس عجلت واسه چیه ؟ من تو زندگیم خیلی کم توزمان حال زندگی کردم میشه گفت فقط دوران بچگی و نوجوانیم رو . از سال چهارم دبیرستان تو فکر دانشگاه بودم و می گفتم اگه دانشگاه برم دیگه غم ندارم ، وقتی رفتم دانشگاه ازشروع  سال چهارم تو فکر کار بودم و فکر می کردم یک کار می تونه خوشبختیم رو کامل کنه . هنوز دانشگاه رو تموم نکرده بودم که کار پیدا کردم سال اول خوب بود اما بعدش به فکر حقوق بالاتر افتادم وقتی حقوقم رفت بالا و تو کارم جا افتادم یاد ازدواج افتادم اگه فقط ازدواج هم میکردم ، بعد ازدواج کردم و دو سه سال بعد بچه میخواستم  ...و  دارم می بینم که لحظه های زندگی عین قطره های آب دارند از لای انگشتام می چکند و اما من باز می گم فقط این یکی دوسال هم بگذره


3 comments:

مامان ارشك said...

من هم خيلي به آينده فكر مي كنم. چه كار بدي.

Unknown said...

آی گفتی دختر ... آی گفتی ... بیا از این به بعد شروع کنیم همین امروز زندگی کنیم فکر این که چی داشته باشیم زندگیمون بهتر می شه رو بریزیم دور با همینایی که داریم الان حال کنیم

zahra said...

uhum! kash mishod tu HAL zendegi kard