چشمام از زور خواب می سوزه , کف پاهام زبر مثل اره شده و دستام بوی ماهی می ده . کلافه از همه اینا دارم سعی می کنم دختر کوچیکه رو بخوابونم. دوتایی رو زمین اتاقش دراز کشیدیم که یکدفعه با موبایل توی دستش می زنه تو دماغم .از درد تو چشمام اشک جمع میشه , اما دخترک همچنان مشغول به کار خودشه . ایندفعه با دستای کپلش موهام رو از ریشه می گیره و می کشه . چقدر دلم می خواست که می تونستم منم موهاش رو بکشم اما نمی تونم سرم رو روی بالش می ذارم و گریه می کنم
Saturday, April 10, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
5 comments:
elahi! nazi! manam baazi vagtha delam mikhad dokhtarakam ro bezanam amma azizam haminhast ke az ye zan ye madar misaze. in rooz ha ham migzarand. khosh be halet ke 2 ta dokhtar dari
man kheily dost daram dokhtaram khahar dashte bashe amma rastesh dige hoseleye hamelegi va bikhabihaye shabane ro nadaram golhaye nazet ro beboos
دردی که داشتی رو درک کردم. برای من هم پیش اومده دلم بخواد همون کار رو باهاش بکنم اما خب بچه هستن دیگه
خدا هر دو دختر نازت رو حفظ کنه
آيكون بغل كردن شما
تو خيلي مادر خوبي هستي و طاقتت زياده. من بعضي وقتها ديگه مي برم و مي زنم پشت دست دختركم ولي بعدش خيلي پشيمون مي شم و دستاي تپلش رو مي بوسم و توي دلم ازش عذر خواهي مي كنم
Post a Comment