Wednesday, April 14, 2010

خروس بی محل

آخه تو چقدر وقت نشناسی , یا خیلی زود میای یا خیلی دیر , یکوقت ها هم که انگار اصلا نمی خواهی بیای .آخه الان وقتش بود ؟ نه تو رو بخدا وقتش بود ؟ بابا شهلا خانوم همه وجودش زندگی بود اگه یکم صبر کرده بودی چند ماه دیگه , چهل سال بود که با مامانم دوست بود .بابا هنوز لوبیاهایی که واسم از تجریش خریده تو فریزرمه , همین سه ماه پیش بود که اومد خونمون , دمپختک پختیم با ترشی . خودش خواسته بود . نگران ترشی خوردنش بودیم آخه دل درد داشت از پارسال درد بی درمون گرفته بود,اما خورد و هیچیش نشد گفت که خیلی بهش خوش گذشته , بهم گفت که نگران نباش بچه ها زود بزرگ می شند , گفت که دو تا پسر اونهم چقدر موقع خوابیدن اذیتش می کردند , اما خوب حالا یکیشون تو آمریکا پزشکی می خونه و یکی هم تو ایران موسیقی , تازه می خواست یک آب خوش از گلوش پایین بره , اما تو که نذاشتی . اصلا تو چشم نداری ببینی کسی آب خوش از گلوش پایین بره . حالا گیرم که خدا گفته باشه , مگه ما آدم نیستیم مگه هرچی خدا میگه می کنیم , که تو بدو بدو می کنی ؟! آخه تو چطور می خواهی اون دنیا تو چشم ماها نیگاه کنی , هان ؟ ای ور بپری عزراییل , ای بمیری سرطان

3 comments:

مامان ارشك said...

متاسفم.

zahra said...

life is this! so sad.

zahra said...

راجع به خط ها.... منظورم همونی بود که تو تست خانگی ظاهر میشه و تعداد افراد خانواده رو زیاد میکنه ؛) :)